سه، سیزده، بیست

این نوشته* از وبلاگ یک شاخه نباتزن که تازه از زندان آزاد شده همراه با پسر ۱۳ ساله ی خود مشغول مصرف مواد مخدر (از نوع نگاری) بود. جل الخالق اين چی بود ديگه…..يه مادر چه طور دلش مياد جگر گوشه اش رو در اين حالت ببينه. کمی بعد متوجه شدم که کودک ۳ ساله و دختر ۲۰ ساله ی اين خانواده هم معتادن. از کمک کردن بهشون پشيمون شدم ولی اون کودک ۳ ساله چه گناهی داشت؟! سرم درد گرفته بود. فقط عکسی رو همون لحظه ی ورود ازشون انداختم و

*پست دوشنبه، 22 فروردين، 1384

اقرار صریح

پارچه رو گذاشت روی دهنم و گفت: «اونوقتش مثلا شما زندونی منی و نمیتونی داد بزنی.» بینی م رو جمع کردم و گفتم: «پپــــــــــــــف… این چه بوی بدی میده. بوی تف میده که…» ناشا با چشمای گرد شده پارچه رو نزدیک بینیش گرفت و گفت: «… وقتی من کردمش توی دهنم بو نمیداد که!»

 

نیمسایه

این نوشته از وبلاگ نیمسایهمساله اين است كه آدم وقتي از چيزي يا كسي خسته مي‌شود، يادش مي‌رود كه قبل از اين كه آدم از چيزي يا كسي خسته ‌شود، چه‌قدر بايد به‌اش عادت كرده باشد!
نه! اصلا مساله اين است كه فقط «نبودن» باعث مي‌شود آدم ياد آن بيافتد كه چه‌قدر عادت كرده‌بوده و فقط هم «بودن ِ» مدام و معمول است كه به دلزدگي مي انجامد و ما همين‌جور دايم دست و پا مي‌زنيم كه يك جوري آن وسطي را بچسبيم كه نه «دل‌تنگ» باشيم و نه «دل‌زده».اما چيزي كه سر و ته‌اش چندان معلوم نباشد تبعا وسط هم ندارد!

زبان

این نوشته از وبلاگ آدم و حواداشتیم با هم گپ میزدیم و دور و برا رو نگاه میکردیم که یک پرنده از جلومون پروازکنان رد شد. یدفه با هیجان گفت «کلاگ» (کلاغ) بعد هم برای اینکه اطلاعاتشو به رخم بکشه گفت «پرباز میکنه» (پرواز). گفتم تو چی؟! گفت «آخه من …» هی من‌من کرد و کلمه مورد نظر رو پیدا نکرد. یدفه درحالی که با دستش حالت پرواز رو نشون میداد گفت «آخه من دُم ندارم»!!

همدرد بچه‌هایش

این نوشته از وبلاگ صبورانه: …راست می گویید من می ترسم. برای این که نترسیدن یکی از بزرگترین جرمها در خانه ی ماست . او همیشه می گوید باید وقتی من چیزی می گویم بگویید چشم. بنابراین من در چنین خانه ای فقط تلاش دارم تا محیط را برای بچه ها نسبتا» آرام نگه دارم. کافیست در مقابل این حرف که چرا این کار را کردی، جواب بدهم برای اینکه…، این خودش جواب دادن است و پر رویی کردن که بچه ها را هم همینطور بار خواهد آورد. بنابراین بایستی تنبیه شوم، جلوی چشم بچه ها. و من امتحان کرده ام. این درگیری آخر ندارد. اگر کوتاه بیایم زودتر تمام می شود ولی اگر بایستم و سرم را بالا بگیرم و بگویم تو حق نداری، دیگر آخرش معلوم نیست و من نمی توانم نگاه های ترسیده ی بچه ها را تحمل کنم. می ترسم که در کوران خشم بلایی به سر آنها بیاورد. بنابراین سعی می کنم زودتر تمام شود. من حتی برای جواب دادن های دخترم هم جداگانه تنبیه می شوم. مادر همدردی هستم چون هیچوقت نشده که بعد از تنبیه بچه ها من هم تنبیه نشوم. آخر از نظر او آنها به خاطر تربیت من است که به پدرشان جواب می دهند و در مقابل او می ایستند…

عاقبت‌اندیش

اونقدر ناشا آروم دراز کشیده بود که فکر کردم خوابش برده. پتو رو روش کشیدم و بالش اضافه رو از روی تخت برداشتم. اما هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که صدام کرد و گفت: «مامانی میشه شما اینجا بخوابی؟» برگشتم و نشستم لبه تختش و گفتم: «خواب نبودی؟» و بلافاصله اضافه کردم: «از چیزی ترسیدی؟» سرشو تکون داد و گفت: «آره. میترسم یه چیزی بیاد منو بخوره.» اونقدر گیج خواب بود که با خودم حساب کتاب کردم اگه پنج دقیقه تو اتاقش بخوابم تا خوابش ببره وقت کمتری میبره تا متقاعدش کنم هیچ چیزی نمیخوردش.
این بود که یه بالش کوچولو انداختم رو زمین و گفتم: «من همین جام مامان. تو راحت بگیر بخواب.» و دراز کشیدم. اما بعد از چند ثانیه ناشا که چشماش رو به زور باز نگه داشته بود، صدام کرد و گفت: «مامان… میگم… شما برو تو اتاق خودت بخواب. میترسم امشب شما رو بخورن. اونوقت من شبای دیگه چکار کنم؟»

چشمای بسته

نمیخواستم جلوی صاحبخونه* واکنش تند نشون بدم اما وقتی آلوشا برای بار چندم به عمد ناشا رو که یه گوشه روی زمین خوابش برده بود تکون داد، دیگه حسابی عصبانی شدم.
زل زدم تو چشماش و با قاطعیت گفتم: «چند بار باید بهت بگم وقتی یکی خوابه یا چشماش بسته س نباید مزاحمش بشی؟»
آلوشا که اصلا از تندی من جا نخورده بود در نهایت آرامش و خونسردی گفت: «آره، شما راست میگین. میدونم… حتما بخاطر همینه که هر روز صبح ما رو با چشمای بسته از تخت بیرون میکشی تا بریم مهد کودک!»

صد بار گفتم جلوی جمع به این بچه حرف نزنم، یهو یه چیزی میگه خیط میشم، باز یادم رفت!
* یه جایی مهمون بودم.

آدمایی که جمع کردن بلدن، اونایی که بلد نیستن.

(I)
اسم من نوشین یا نوش آفرین نیست. نوشی هم نیست. بچه ها هم اسمهاشون آلوشا و ناشا نیست. هیچکدوم. حتی اونا رو تو خونه آلوشا و ناشا صدا نمیکنم. خیلی خوش اخلاق باشم صداشون میکنم کلوچه (که به مرور زمان تبدیل شده به کلوکی) و تی بگ… من جوون و شاداب نیستم. مهربون هم نیستم. تمام روزای قبل از عید وقتمو صرف سائیدن سرامیک کف خونه و دستشویی و حمام کردم. شیشه ها و دیوارا رو شستم. پرده ها، مبلا و فرشا رو هم. اجاق گاز و یخچال رو برق انداختم و انباری رو زیر و رو کردم. تمام کشوها رو بیرون ریختم و لباسای قدیمی رو جمع کردم. زیر تخت بچه ها پر بود از گنجایی که گم کرده بودن. زیر تخت این ماشین آمبولانسش بود. زیر تخت اون یکی شیر کوچولوی باغ وحشش. از زیر دراور هم یه شلوار بچه گونه پیدا کردم که یکی دو ماهه گمش کرده بودم. وقتی که خونه تکونیم تموم شد، احساس میکردم انگشتام مال خودم نیست. تمام مفاصل انگشتام درد میکرد. کمرم هم انگار دیگه دوست نداشت صاف بشه. اما اینا اصلا منو ناراحت نمیکنه. اصلا درد من از این چیزا نیست.
شبا که سر جام دراز میکشم هی با خودم تکرار میکنم: من از تنهایی نمیترسم. من از تنهایی نمیترسم. من از تنهایی نمیترسم… بعد بی اختیار میزنم زیر گریه. با خودم میگم اگه با هنوزم با بابای بچه ها زندگی میکردم، مثل همیشه تا اشکمو میدید، میگفت ادای زنونه س. اما وقتی تنهام دیگه هیچ احتیاجی ندارم به طرفم ثابت کنم که دارم واقعا گریه میکنم. گریه… یه جورایی خنده داره که آدم واسه گریه کردنش هم دلیل و مدرک بیاره.
من خوب میدونم که بدون شوهر، بدون پدر، بدون حضور و حمایت برادر، دایی، عمو و داشتن پسر بزرگ، یعنی تنها نفراتی که جامعه محرم یه زن میدونه، زندگی چه ریسک بزرگیه. من خوب میدونم که زن بودن خیلی شهامت میخواد.
نمیدونم پنج سال دیگه، از من چیزی باقی مونده که ثمره روزای سختیمو ببینم یا نه. اما اینو خوب میدونم که تا امروز سرسخت ایستادم و مقاومت کردم.
اونقدر به من سخت گذشته که روزای آسون برام حکم رویا رو پیدا کردن. اما هر بار، باز توی گوشم میپیچه: «همیشه برتر از شرایطی باشیم که در آن زندگی میکنیم.»

(II)
حالا حمل بر پز دادن بشه یا نشه، پسر من جمع کردن یاد گرفته. نه یه چیزی در حد شیش با شیش بشه دوازده. منطقش رو یاد گرفته. میگه اگه شیش با شیش بشه دوازده پس حتما پنج با شیش میشه یازده و همین طور تا آخر. همه دهنشون باز مونده. این بچه هیچ آموزش خاصی از طرف من یا مهد کودک واسه این کارا نگرفته.
اولین بار که دیدم داره جمع میکنه بدنم لرزید. خوب نیست. تا جایی که من میدونم هیچ خوب نیست…

(III)
دیروز که داشتم پله های دادگاه رو پائین می اومدم با خودم زمزمه میکردم جنگ جهانی دوم چهار سال طول کشید، من از هفده فروردین هشتاد تا حالا درگیر جریانی شدم که روند فرسایشیش اول منو داغون کرده بعد بچه هام رو. انگار نه انگار که بدترین جنگا هم با یه قطعنامه صلح تموم شدن…
آدما گذشته رو فراموش میکنن. فقط میخوان برنده باشن.

نصف یه بوس کامل

دیگه جونم به لبم رسیده بود. سعی کردم یادم بیاد آخرین بار کفشامو کجا دیدم و مطابق معمول همه راهها به بچه ها ختم شد!
بلند صداشون کردم و گفتم: «هر کی کفشای مامانو پیدا کنه یه بوس بهش جایزه میدم.» و فکر کردم این جایزه نمیتونه زیاد کارساز باشه. اما انگار همون اسم معجزه گر جایزه کافی بود تا قبل از اینکه بجنبم ناشا یه لنگه از کفشامو از زیر تختش بیرون بکشه و با خوشحالی داد بزنه: «اول! اول شدم مامان! بوسمو بده.» و بالا و پایین بپره.
آلوشا که معلوم بود حسابی کفرش دراومده با دلخوری داد زد: «آهای ناشا خانوم، فقط یه لنگه از کفشا رو پیدا کردی. فقط یه لنگه بوست گیرت میاد. بقیه ش مال منه!» و لنگه دوم کفش رو گذاشت جلوی پاهام.

انتخاب

این نوشته از وبلاگ سرزمین آفتابمن: اگه من و تو از هم جدا بشیم فکر میکنی دختره با کدوممون زندگی کنه؟
روری: تو، صد در صد!
من: بهت قول میدم ترو انتخاب کنه.
روری: محاله … تو مادرشی!
من: آره ولی تو هم پدرشی، تازه از من کول تری!
روری: با تو ایاق تره ولی…
من: با تو ندار تره ولی…
چند روز بعد:
من: بیا ببینم دخترک… اگه یه روز فرضی من و روری از هم جدا بشیم با کدوممون زندگی میکنی؟
دختره: هیچکدوم… با استیو… میدونی چند ساله صبر کردم مستقل بشم؟

سرزمین آفتاب

این متن از وبلاگ زنانه هاهاله قهرمان نیست، انسانی است که خوشبختی از در و دیوار خانه مجازی کوچکش خود را نشان میدهد. اما این خوشبختی از او انسانی چخ بختیار نساخته است.
هر کجا هر کسی که به کمکی احتیاج داشته باشد و یا حرکتی در حال شکل گیری بود هاله هست و میشود رویش حساب کرد. از حسابگری های «ما سیاسیها» و بخل ها و جبهه گیری ها و غرض هایمان (بله، خودم را هم از این میانه استثناء نمیدانم) به دور است. با مسائل کوچک و دعواهای زرگری درگیر نمیشود . با خودش راحت است و با دیگران هم. مرزهایش را میشناسد و میشناساند. ابدا انتظاری در مقابل آنچه میدهد ندارد، حتی انتظار این را که اول باشد و به عنوان اولین مطرح کننده حرکتی مطرح باشد (چیزی که من در بسیاری از بلاگرها دیده ام) بارها دیده ام که حرکتی را از ابتدا تا انتها شروع و همراهی کرده است و حتی نخواسته که نامش به عنوان بنیان گذار ثبت شود، رفتن و همراه بودن برایش مهم است و نه مطرح بودن و در همه اینها نه طلبکار کسی است و نه نام فداکار و قهرمان و یا مبارز دو آتشه را برازنده خود میداند. صادق است و صمیمی. زن عمل است، اگر در رابطه با آزادی و دمکراسی و حقوق بشر کاری داشتی، هاله اگر صد کار هم داشته باشد در دسترس است و اگر این تلاش برای آزادی بیان نیست ، پس چه چیزی این معنی را دارد؟

پیوست از نوشی: من امروز مثل خرچنگ کج کج راه رفتم. از وبلاگ زن آبی رفتم به زنانه ها و بعد از زنانه ها رفتم به سرزمین آفتاب!

دو مادر و سه بچه

سلام.
من این دو هفته اخیر تقریبا هر روز درگیر دادگاه بودم. (از شش فروردین که دادگاهها رسما کارشون رو شروع کردن.) هیچ حوصله نداشتم. ببخشید. آدم وقتی حوصله خودشو نداره وقتی هم نمیتونه برای بقیه کاراش صرف کنه.
اومدن خواهرم هم مزید بر علت شد تا نتونم درست و حسابی به وبلاگم توجه کنم. البته اگه خواهرم نبود من تو این جریانای اخیر خیلی خورد میشدم و طبعا صدای شکستنم توی وبلاگ میپیچید.
به هر حال الان تنها نیستم. خواهرم هست و پسر کوچولوی نازش…
دو مادر و سه بچه شدیم حالا.
از فردا دوباره از بچه ها مینویسم. نمیدونم در چه وضعی خواهم بود. اما اونقدر متن آماده دارم که بشه یکماهی رو دوپینگ کرد و جلو رفت…

دوستتون دارم.

ایمیل همگانی

عجب حکایتی شد.
فکر میکنم شش ماهی میشد که مرتب ایمیلهایی رو که از طرف سایت رینگو می اومد دیلیت میکردم تا دیروز که از یه دوست که اتفاقا به احتیاط و جوگیر نشدن میشناسمش هم این ایمیل اومد.
دعوتش رو قبول کردم و وارد سایت شدم و خب، راستش من بجز کشور محل سکونتم و یه ایمیل آدرس (یعنی دقیقا همینی که گوشه همین وبلاگ هست) و اسم نوشی و جوجه هاش هیچی وارد نکردم. نه شماره تلفنی، نه آدرس پستی و نه ایمیل بیشتری.
بعد دیدم نوشته میتونه بطور اتوماتیک این دعوت رو برای همه کسایی که توی آدرس بوکم دارم بفرستم و من قبول کردم که یه نامه اتوماتیک به زبون انگلیسی برای همه فرستاده بشه و درخواست کمک کنه که دفترچه ایمیل (آدرس بوکم) رو به روز کنم.
برام چند تا حسن داشت و اونم این بود که خیلی از دوستای قدیمی ایمیل زدن و جویا شدن و این باعث شد سال نو مبارکی رد و بدل بشه و ارتباط دوباره ای و لبخند به لبام نشوند. اما خیلیا جویا شدن که این چیه و تازه من متوجه شدم که احتمالا اشتباه کردم… خب من هیچ اطلاعات خاصی از خودم وارد سایت نکردم بنابراین حدس میزنم شما هم میتونین این کار رو بکنین. اما اشتباهم چی بود؟ اینکه بدون گزینش این دعوتنامه رو برای همه فرستادم اونم بدون خبر و هماهنگی قبلی. باید حدس میزدم کسی که فقط یه ایمیل به من داده و یه جواب گرفته و از اون مثلا سه سال میگذره شاید دیگه خوشش نیاد با من در ارتباط باشه و واکنش نشون بده که البته همین جا اعلام میکنم میتونین به سادگی اون دعوت رو رد کنین یا مثل من (در ماههای گذشته) بدون جواب بذارین. نیاز به توضیح هم نداره. اما خود من فکر میکردم واسه تبریک سال نوی سال آینده راحتترم. همه آدرسها یه جا هست و کسی از یادم نمیره.

حالا اینجا مینویسم. این دعوتنامه از سایت رینگو رو من فرستادم. از آدرس جی میلم هم فرستادم. اما اگه شما بهش شک دارین روش کلیک نکنین. چون واقعیتش رو بخواهین حتی خود منم نمیدونم تا چه حد میشه به این سرویس دهنده ها اعتماد کرد.

شاد و سلامت باشین.
نوشی

سبزه‌های عزیز دل!

این نوشته از وبلاگ شب امن: مامان برای عيد دو سه تا ظرف سبزه گذاشته، مهديس هر روز ميره بهشون سر ميزنه. امروز اومده بود در حالی که رو نوک پاش ايستاده بود، سبزه ها رو ناز ميکرد و ميگفت‌: عزيز دلم، قشنگم، دراز شدی ها… و يه سری کلمات نامفهوم ميگفت که در باب قربون صدقه بود!