این همه فریاد بدون جواب

هرگز به کسی نگفتم دو روز بچه هات رو بده به باباشون، خودش خسته میشه برشون میگردونه. نه به کسی گفتم و نه خودم تا حالا امتحانش کردم.
جلوی چشمای خود من برادر یکی از بهترین دوستای سابقم، زنش رو طلاق داد و بچه ها رو گرفت. کوچیکه که فقط یازده ماه داشت تمام سالهایی رو که باید شیر میخورد و درست تغذیه میشد، منحصرا با نون باگت و چای سیر شد. سه بار تب منجر به تشنج داشت، سه بار هم زیر چادر اکسیژن رفت. الان 5 سالشه، هنوز باید پوشک بشه، به سختی میتونه فعالیت عادی یه بچه 5 ساله رو داشته باشه. مرتب دیازپام بهش میدن. بدنش اونقدر پوکه که گفتن با یه سرما خوردگی عادی ممکنه تا پای مرگ بره (ثروت این خانواده وصف نشدنیه.)
بزرگتره دبستانیه.سوم یا چهارم دبستان. فکر نمیکنم توی خونواده شون بچه ای به اندازه اون کتک خورده باشه. پرخاشگره و عصبی به نظر میرسه. با اینکه از تنهایی و تاریکی خیلی میترسید اتاقش دورترین، تاریکترین و وحشتناکترین اتاق خونه بود. یه اتاق زیر شیروانی که یه آدم یه متر و نیمی باید دولا دولا توش راه میرفت. (اونا یه اتاق خالی طبقه اول خونه شون داشتن.)
حالا بعد از این همه سال، بچه ها رو دارن به مادرشون برمیگردونن. بچه ها میرن پیش مامانشون چون نامادری، پدر و بچه کوچیک مشترکشون رو خسته کردن. بچه ها برمیگردن پیش مامانشون، با دردایی که هیچوقت نمیتونن فراموش کنن.

خسته شدم. من نمیگم مامانا خوبن و باباها بد. فقط میخوام حق رو پیشاپیش به کسی ندین، بررسی کنین. همه پدرها صلاحیت نگه داشتن بچه ها رو ندارن.
خسته شدم…
خسته شدم از این همه فریاد بدون جواب: بخونین.