زن بودن

خونه نيستم. كارها رو به دست وكيل سپردم و از خونه زدم بيرون. دسترسيم به اينترنت در حد صفره. يادمه توي اون نه روز مدام به خودم ميگفتم اگه بچه ها رو پيدا كنم دو هفته ميرم به جايي كه نشونه اي از تمدن نباشه. تلفن همراهم رو هم خاموش كردم.

بچه ها خوبن. شاد و سرخوش از من ميخوان چند روز بيشتر بمونيم. من نميدونم تا كي مجوز دارم براي اين سفر. اما تا هر وقت بتونم سعي ميكنم از تنش دوري كنم.
خسته م. بيشتر از اوني كه فكر ميكردم خسته م. بيشتر از اوني كه فكر ميكردم خستگي آدما رو درك ميكنم. با خودمم مهربون شدم. دست از سرزنش خودم برداشتم. ميخوام كاراي حقوقيم رو در سكوت و آرامش انجام بدم. فكر ميكنم بايد چند سال پيش از حالت انفعالي خارج ميشدم.
يه بخشي از مادري يا پدري مربوطه به غريزه. همه توي اين بخش برابرن. نميشه گفت كسي حس مادري يا پدري نداره. اما بعد از اين لايه رويي، بخش زيرين شروع ميشه. عميقتر، وسيعتر و البته مهمتر. اين بخش مربوطه به احساس وظيفه. همه ممكنه مادر يا پدر باشن، اما همه احساس مسئوليت نميكنن. همه احساس وظیفه نميكنن. اينجاس كه اشتباه ميكنيم. قاطي ميكنيم. مادري يا پدريمون رو تو سر طرف مقابلمون ميكوبيم. فرقي هم نميكنه طرف مقابلمون كي باشه. معلم بچه مون، همسايه، دوست يا حتي يه آدم غريبه. دارم سعي ميكنم اين لايه زيري رو بشكافم. بچه ها چي ميخوان؟ چي نياز دارن؟ كجاي كار اشتباهه؟ كجاي كار درسته؟ من دارم چكار ميكنم؟ احساس وظيفه كدوم از ما در قبال بچه هامون بيشتر بوده؟ اصلا منفعت بچه ها چيه؟ با من بودن يا با پدر بودن.
عقلم به جايي قد نميده. من براي فهم همه چيزهايي كه داره اتفاق مي افته نياز به زمان دارم.

راستي چندتا چيز ديگه رو هم فهميدم. اول اينكه خدا رو شكر كردم كه قاضي نيستم و براي بار هزارم آرزو كردم هيچوقت كسي يا چيزي رو قضاوت نكنم و ديگه اينكه خوشحالم از اينكه مرد نيستم. خوشحالم قدرتي ندارم كه بتونم از طريق اون زور بگم.
جدي ميگم…
خوشحالم از اينكه زنم.

و این بار سکوتی در کار نیست.

من با یه خبر خوب اومدم.

دیشب بچه ها رو پیدا کردم. در میون بوسه و اشک و فریاد. با حکم قانونی.
تمام این روزا باخودم قرار گذاشته بودم که ساکت بمونم، اما دیشب نشد. گریه میکردم و داد میزدم مادری که حال منو نفهمه مادر نیست.
در تمام نه روز گذشته، من حتی اجازه مکالمه تلفنی با بچه هام رو نداشتم، درحالیکه خانواده پدری بچه هام تمام این سکوتها رو میخوندن. با خودم گفتم دل غریبه برای من کباب بود، هیچکس از اون خانواده یه تک زنگ به من نزد بگه آروم باش، بچه ها حالشون خوبه.
من تهدید شده بودم که دیگه تا آخر عمرم بچه هام رو نمیبینم. تهدید هم شدم دیشب به چیزهایی که واسه ترسوندن هر آدمی کافیه. اما ایستادم. تا جایی که جون دارم ایستادم.
اینجا بحث من حضانت نبوده و نیست، بحث من پایمال شدن حداقل حقی ه که قانونا به من تعلق داره، بحث من طولانی شدن روند جستجوی بچه هامه فقط با یه کلمه ولی قهری.
برای سلب حضانت من بجز چسبوندن وصله و درست کردن پاپوش واسه این مرد هیچ راه دیگه ای نیست. اما من واسه این جنگ آماده م. واسه کندن هر وصله ای که میخواد بهم چسبونده بشه.
چند روزی باز هم به سکوت نیاز دارم. نه توانش رو دارم که اینجا بنویسم و نه حسش رو. منو بخاطر سکوتم ببخشین، باید تجدید قوا کنم.
قربون دلای مهربونتون برم که برای ما دعا کردین. من هنوز به دعا نیاز دارم. خواهش میکنم دعا کنین.

دوستتون دارم.

سکوت 19

از خونه یکی از همسایه ها صدای خنده میاد. چقدر حس خوبی میده. چقدر انرژی میفرسته اینجا اون خنده های بی غم.
دلم برای خندیدن تنگ شده. دلم برای بچه هام تنگ شده، دلم برای خوردن یه پیتزای بزرگ با بچه ها توی رستوران من و ما تنگ شده. دلم واسه همه خوشیهای کوچیک و بزرگ زندگیم تنگ شده.
کاش میشد همه تون خوشحال بودین. کاش صدای خنده های شما مثل خنده مهمون همسایه تا توی وبلاگ من می اومد. میگفتم هی نوشی نگاه کن، بیرون از در و دیوار تو و وبلاگ و اتاقت، خنده جریان داره، زندگی جریان داره، آدما متولد میشن، ازدواج میکنن، آدما زندگی میکنن.
اون شعره تو فیلم پری مهرجویی یادتونه؟
چه سعادتی ست
هنگامی که برف میبارد
دانستن این که
تن پرنده ها گرم است.
بعد یادم می اومد چقدر زندگی رو دوست داشتم. چقدر با شوق زندگی کردم. چقدر بچه هام رو دوست دارم. چقدر با عشق بزرگشون کردم.

من دیگه اینجا نمینویسم، تا وقتی که بچه ها برنگردن دیگه نمینویسم. مهم نیست تا کی. شاید فردا، شاید هم یک هفته دیگه. بچه ها که برگشتن، تازه جنگ من برای گرفتن طلاقی که چهار ساله بهم داده نمیشه شروع میشه، و برای گرفتن حضانت بچه هایی تمام سالهای عمرشون رو با هم گذروندیم.

نوشی اگه بچه هاش رو پیدا کرد برمیگرده، اما اگه برنگشت غمتون نباشه، هزاران نوشی فریاد میزنه، گوش کنین؟ هزاران نوشی فریاد میزنه.
من آواره بچه هامم. این رو اون مرد خوب میدونست. همه ما میدونستیم، نمیدونستیم؟
گریه میکنم. بلاخره بعد از دو روز دارم گریه میکنم. دلتنگی خفه م کرده. چه فایده که بمونم و مرثیه بخونم. من خونه نوشی رو شاد میخواستم…

نوشی رو ولش کنین، نوشی ها رو فریاد بزنین.

 

سکوت 18

دیگه گریه نمیکنم. آرومم و ساکت. فکر میکنم و هی خاطرات جلوی چشمام میاد. میترسم خاطره هام رو هم از دست بدم. فکر میکنم، بچه ها رو بیاد میارم، میخندم و بعد قلبم تیر میکشه…
یادمه آلوشا همیشه با صدای بلند و پرحرفی هاش خونه رو تحت شعاع خودش قرار میداد. ناشا ساکت تر بود و زبل تر. اما کار که به بازی میکشید نمیشد تشخیص داد کدومشون شیطونتره.
وقتی دعواشون میشد و کار بالا میگرفت تشخیص اینکه کدومشون اشتباه کرده سخت بود. غضب میکردم و بچه ها حساب میبردن. این آخریا یاد گرفته بودم از فرم گریه کردنشون بفهمم گریه شون الکیه یا راستکی!
بچه های من شیطونن، میدونین؟ شیطون، خونگرم، باهوش، پرحرف.
توی تمام عمرم هیچوقت این قدر دعا نکرده بودم که کاش بچه ها پیش مادربزرگشون باشن.

پی نوشت از نوشی:
خط آخر رو پاک کردم. نمیخوام موج منفی بفرستم. نمیخوام موج منفی داشته باشه متنها. برمیگردن صحیح و سالم و سلامت.
برشون میگردونم، حتی اگه شده زمین و زمان رو به هم بریزم.
برمیگردن.

سکوت 17

اگه یکی توی خیابون بهتون بگه فلان شده، شما چکار میکنین؟
جوابشو میدین؟ میگین فلان شده خودتی، فلان فلان شده؟
باهاش دیالوگ میکنین؟ میگین عزیز دلم این طرز صحبت درست نیست. ما متمدنیم؟
یا سکوت میکنین و روتون رو برمیگردونین؟

من فحاشی رو دوست ندارم. با کسی هم که زبان به هتاکی باز میکنه دیالوگ نمیکنم. پس راه سوم برام میمونه: سکوت.
این سکوت نشونه ضعف نیست. نشونه بلد نبودن بازی هم نیست. فقط انتخاب شخصیه. چون تا جایی که به من مربوطه هرگز وارد بازیی نمیشم که شخصیتم رو بعنوان یه انسان زیر سئوال ببره. حالا اگه کسی دوست داره این بازی رو شروع کنه، یا همبازی بشه، مشکل من نیست.
توی زندگی واقعیم همیشه جریانای حاشیه ای منو فرو کشیدن. شکستای عاطفی، درگیریای ذهنی، جر و بحثای بیفایده، فراز و فرودای کاری… خیلی طول کشید تا فرع رو از اصل تشخیص بدم.
ختم کلام: من بازی نمیکنم.

===

فردا جمعه س. امروز یادم افتاد عدس پلوی نهار روز جمعه هفته پیش، دست نخورده، یه هفته س توی پلوپز مونده. وقت نکردن ناهار بخورنش، شام بخورنش…
یه هفته س هیچی تو این خونه برای هیچ بچه ای پخته نشده. جوجه هام…………………

سکوت 16

ساکت بمونم بهتره. من نمیتونم چند جا بجنگم. نمیتونم. درک کنین. تمام دغدغه های من حداقل تو همین وبلاگ فقط بچه هام بودن و بس.

سکوت میکنم، خبری شد برمیگردم اما. خبر خوب، دعا کنین…

سکوت 15/5

پیش‌نویس:

«داشتم بایگانی وبلاگ رو نگاه کردم دیدم این نوشته رو سال هشتاد و چهار، دقیقا همون زمانی که بچه ها رو برده بودن منتشر نکرده بودم. گمان میکنم علتش خشمیه که لابلای خطوط حس میشه. احتمالا میترسیدم مبادا باعث خشمگین‌تر شدن پدر بچه‌ها بشم. پس سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. حالا از اون دوران بیشتر از ده سال میگذره… و من امروز، چهارشنبه، ۱۱ شهریور ۱۳۹۴ این متن رو منتشر میکنم.»

***

از توضیح پای تلفن بیزار بودم، حالا مجبورم اینجا توضیح بدم. من هنوز نتونستم طلاق بگیرم، بنابراین مطلقه نیستم. اما چون بیش از چهار ساله که جدا از شوهرم و به بیان دیگه در شرایط متارکه به سر میبرم باز هم حضانت قانونی بچه ها تا هفت سالگی با منه.
پدر بچه ها هر وقت حکم قانونی برای ملاقات بچه ها داشت من اونا رو در اختیارش میذاشتم و تا حالا هیچ تخلفی هم نداشتم. (بنابراین دیگه این بحث منتفی ه که ایشون مدت مدیدی بوده که بچه هاش رو ندیده) منتها ایشون بنا به انتخاب شخصی خودشون هیچوقت با حکم دائم برای ملاقات نیومده بودن. همیشه دستور موقت بود که به سادگی ابطال میشه.
من رو روز جمعه تحت فشار گذاشتن که همین الان و همین امروز (و نه حتی از هفته بعد) باید بچه ها رو به مدت هشت ساعت تحویل بدی که حالا میفهمم ابلاغ به این شکل با برنامه ریزی قبلی بوده و جای حرف و حدیث فراوون داره. در این مورد الان رد پای تقلبهای آشکار توش پیدا شده که من بعد از پیدا کردن بچه ها در مورد اون مسائل هم اقدام قانونی خواهم کرد، اون روز من با صداقت و سادگی تمام بچه ها رو تحویل دادم.
من هیچ جای این وبلاگ، هیچوقت و در هیچ زمان به پدر بچه ها بی احترامی نکردم. در هیچ جای این متنهای سکوت هم نگفتم اون بد و من خوب، من مادر مقدس و اون مرد شریر… متوجه هستین؟ اینجا تخلف صورت گرفته. اینجا کار خلاف صورت گرفته. اصلا بحث این نیست که میخوام طلاق بگیرم حالا بچه باید با کی بمونه. چرا دقت نمیشه، این بچه ها رو بردن و برنگردوندن. برای هشت ساعت روز جمعه بردن و الان شش روزه که خاک بر سر من شده. شش روزه که نتونستم یه لقمه غذا کوفت کنم. شش روزه که نتونستم یه خواب یکساعته داشته باشم. حالا بعد از شش روز دیگه حتی نمیتونم گریه کنم. دیگه اشکی برام نمونده که بخوام گریه کنم. این کار اسمش چیه شما بگین. تو هر کشوری یه اسمی داره. اینجا توی ایران این کار حداقل اسمش خیانت در امانت و ممانعت از حق ه (کسایی که حقوق خوندن میدونن من چی میگم) تو کشورای دیگه اسمای دیگه ای هم داره مثل آدم ربایی – بچه دزدی – گروگان گیری- و من ترجیح میدم اسمش رو بذارم باج گیری.
تا جایی که من میدونم هدف اصلی بچه ها نبودن. اگه همسر سابقم به بچه ها فکر میکرد این دو شبه که شب و نصفه شب زنگ میزنه و با تهدید و ارعاب باعث پریشونی من میشه حداقل به من اجازه میداد با بچه ها یه کلمه حرف بزنم، یا یه خبر کوچولو از اونا به من میداد. من میدونم نوک تیز این پیکان طرف منه. حالا چرا… اونم هزار و یک دلیل داره.
خب آقای محترم، من میدونم که اینجا رو میخونی، پس اینو هم بخون:
من از پا در نمیام.
من از پا در نمیام.
من از پا در نمیام.
من از پا در نمیام.
من از پا در نمیام.
من از پا در نمیام.
من از پا در نمیام.
میتونی تا ابد راه بری و این یادداشت منو بخونی. من بچه ها رو برمیگردونم.
گوش کن
من
بچه ها
رو
برمیگردونم.
گوش کردی؟
من بچه ها رو قانونی برمیگردونم.
پی نوشت:
منو ببخشین، اگه قرار باشه من بعد از شش روز که به من مثل شش سال گذشته، مجبور باشم هی توضیح بدم همون بهتر که سکوت خودم رو داشته باشم واقعا. امروز از صبح که بیدار شدم خشمگین بودم.
ببخشید از مزاحمت و لطفا لطفا لطفا دعا کنین. این یکی رو از من دریغ نکنین. ممنونم.

سکوت 15

امروز بعد از ظهر خونه بودم. روی تخت هر کدوم از بچه ها ربع ساعتی خوابیدم. دلم نمیخواد ملافه ها بوی گرد و خاک بگیرن.

خسته م. کاش بچه ها برمیگشتن، چند روز میخوابیدم.

سکوت 14

تو این چند روزه تقریبا هیچ وبلاگی رو ندیده بودم. آی اس پی که ازش اکانت گرفتم کانترم رو فیلتر کرده، بنابراین اطلاعات کمی از اون چیزی که داشت اتفاق می افتاد داشتم. به ایمیلها هم که تک و توک جواب میدادم و خلاصه بگم اونقدر سردرگم و دربدر بودم (و هستم) که به درستی از چیزهایی که رخ داده خبری نداشتم. شاید اگه دیگران برام تعریف نمیکردن چه بسا حالا حالاها هم خبر از چیزی نداشتم.
دوستای خوب… دیگه احساس نمیکنم که یه زن تنهام. دیگه حس نمیکنم مونس ندارم. حس نمیکنم ته چاه تنهایی دارم دست و پا میزنم. حالا وقتی که به مراجع قضایی مراجعه میکنم میدونم فکر و قلب و هوش و حواس کلی آدم با منه. میدونم دعای خیر خیلی از آدما با منه. میدونم بجای گریه کردن باید حرف بزنم. بغض هست، اما حرف میزنم… حالا میشه بجای گریه، صدای منو شنید، جون تازه گرفتم. تلفن کلی وکیل و مشاور دارم که تا وسط هزارتوی مسائل گیر میکنم بهشون زنگ میزنم و کمک میخوام. تلفن کلی دوست و همصحبت دارم که تا اضطراب به من حمله میکنه و میخواد منو از پا در بیاره بهشون زنگ میزنم و قلبم رو تسکین میدم… من و جوجه هام تا آخر عمر مدیون شما هستیم. تا آخر عمر مدیون شما خواهیم موند.
یه خواهش، من از سیاسی شدن قضیه میترسم. چرا دروغ بگم؟ الان به هیچی فکر نمیکنم بجز برگردوندن بچه ها. سیاسی شدن این جریان مسلما اصلا به نفع من و بچه ها نیست. این کار فقط باعث میشه اگه کسی هم بخواد کمکی بکنه عملا دستش کوتاه میشه. خواهش میکنم قضیه رو سیاسی نکنین.

یه مدتی از نظر مکالمه تلفنی بهم استراحت بدین. من تنها زندگی میکنم و نمیتونم جواب دادن به تلفنا رو به عهده یه نفر دیگه بذارم. شش روزه که غذا نپختم و غذای درست و حسابی نخوردم، شش روزه که تلویزیون روشن نکردم، شش روزه که به هیچی اهمیت ندادم. من خسته م از حرف زدن، از تعریف هزار باره ماجرا، من خسته م از توضیح و توضیح و توضیح… دوستی و مهربونی رو میفهمم و براش ارزش قائلم، خواهش میکنم به من فرصت بدین. کرخت شدم، بی حس شدم، دیگه مغزم کار نمیکنه. اجازه بدین چند روزی من به تلفنهای کمتری جواب بدم. به من اجازه بدین تا زمانی که بچه ها برگردن.

بچه های من خیلی کوچولو هستن. درک این همه، برای اونا سخته. مکالمه ای که پدرشون شب گذشته از تلفن همراهش با من داشته به قدری منو ترسوند که تا صبح نتونستم بخوابم… دعا کنیم سالم باشن. دعا کنیم.

و در آخر علیرغم تمام تهدیدهای بابای بچه ها و کندی روند کار، صبوری میکنم. به خودم قوت قلب میدم و سعی میکنم شجاع باشم. مدام با خودم میگم بچه ها رو پیدا میکنم… من میتونم و باید بتونم بچه ها رو پیدا کنم. اونا میتونن و باید بتونن سالم بمونن. ما سعی میکنیم. دعا میکنیم… من از تمام عشقی که در قلبم برای بچه هام سرمایه گذاری کردم استفاده میکنم تا بچه هام صحیح و سالم به خونه برگردن.

سکوت 13

اومدم خونه 5 دقیقه یه مدرکی رو بردارم و برم. دارم مثل سگ میدوم بلکه به جایی برسم… برگردم خونه، پست میذارم.

اونقدر از بچه هام بیخبر بودم که الان بیشتر از برگشتنشون دعا میکنم حالشون خوب باشه. دعا کنین، لطفا. من به دلایلی کاملا منطقی از بابت سلامت بچه هام سخت نگرانم.

سکوت 12

دوستان
من نیاز به کمک فوری یه وکیل دادگستری (ترجیحا خانوم و البته نه دانشجو) دارم که فردا از ساعت هفت و ربع صبح تا خدا میدونه کی عصر در کنارم باشه. ما فرصت ابطال تمبر و واگذاری وکالت به ایشون رو قطعا نخواهیم داشت. (چون ممکنه یه صبح تا ظهر طول بکشه و وقت منم خیلی کمه) اما مایلم ایشون همراه من باشه تا در صورتی که کسی جایی بخواد از بی اطلاعیم نسبت به قوانین حقوقی استفاده کنه به داد من برسه. این جوری من دوباره یه روز دیگه عقب نمی افتم.

متاسفانه در حال حاضر من وکیل خاصی برای دنبال کردن این پرونده جدید ندارم و نیاز به همفکری حقوقی دارم.

حق الزحمه همراهی وکیل رو قطعا بابت حتی همون یکروز میپردازم. تمام و کمال.
من ساکن کرجم. اگه ایمیل زدین لطفا توی عنوان ایمیل بنویسین وکیل. یه شماره تلفن هم لطف کنین تا من ساعت شش و نیم صبح باهاتون تماس بگیرم.
پی نوشت:
تمام روز شنبه من به بطالت گذشت فقط بخاطر اینکه از مسائل حقوقی اطلاع کافی نداشتم. تمام امروز بخاطر اینکه نتونستم قضات رو قانع کنم.
نیاز به کسانی دارم که کمک کنن. این یه خواهشه. من خواسته های غیر قانونی از دستگاه قضایی ندارم. مقداری عطوفت، مقداری توجه، مقداری آشنایی.
میخواستم امروز یه عریضه، لایحه، نامه، چه میدونم هر چی که دلتون میخواد اسمش رو بذارین، توی پرونده م ثبت کنم و نسبت به بی تعهدی پدر بچه ها اعتراض کنم. این حق من بود. اجازه ندادن…. وکیل همراه من بود. اما اجازه ندادن.
من نیاز به کمک دارم. باید بتونم هر چه سریعتر با کمک قانون بچه هام رو برگردونم. خواهش میکنم. این وسط یکی جر زده، یکی تقلب کرده، این باید ثابت بشه، باید ثبت بشه. باید حرکت این آدم محکوم بشه. من نیاز به آشنا در دستگاه قضایی، نیاز به مشاوره های طاقت فرسای حقوقی دارم… طاقت فرسا.. میدونین چرا؟ چون ممکنه من برای تعریف یه واقعه ده دقیقه ای فقط نیم ساعت گریه کنم. اعصاب میخواد کنار من بودن توی این شرایط…

مرسی که گوش کردین حرفامو.

سکوت 11

حالم خوب نیست.
بچه ها برنگشتن.
هیچ غلطی نتونستم تا حالا بکنم.

خیلی حرف دارم واسه نوشتن. خسته م… خسته م. فکر میکنم اگه به سکوت بیست برسه و بچه ها برنگردن نوشی برای همیشه با همه خداحافظی کنه…
خسته م.

سکوت 10

داداش یادتونه اون شبی که همگی کنار هم نشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم؟ زیاد دور نیست… همین دو سه هفته پیش که من از ترس مزاحمتهای بابای بچه ها نه اومدنتون رو تو وبلاگ نوشتم نه رفتنتون رو… یادتونه اون شب که من گفتم هر کدوم یه آرزویی کنین. بعدشم گفتم هر آرزویی که دلتون میخواد، هر چی که دوست دارین بخورین یا داشته باشین. یادتونه آلوشا چی خواست؟ آلوشا اون شب دلش میخواست یه دست ورق بازی داشته باشه.
به ناشا که نگاه کردم و گفتم تو بگو، صداش لرزید و خیلی آروم گفت: «دلم میخواد مامان نمیره.» یادتونه چه حالی شدیم ما اون شب؟

ورق بازی رو از زیر سنگ هم که شده پیدا میکنم مادر، اما مردنم؟… سه روزه که مامان مردن رو زندگی کرده، اما باز زنده مونده گلم. مامان زنده میمونه.

خوابم نمیبره.
فردا روز سختیه. به دادگاه میرم.

سکوت 9

آلوشا متولد چهارده مهر هفتاد و هشت و ناشا متولد پانزده آذر هشتاده . هر دو زیر هفت سال سن دارن و از روزی که به دنیا اومدن تا همون روزی که اونا رو به ناحق ازم جدا کردن حتی یه شب ازم دور نبودن. ما شریک خوشی و ناخوشی هم بودیم. من و جوجه هام.
قانون اصلاح ماده 1169 قانون مدنی میگه : برای حضانت و نگهداری طفلی که ابوین او جدا از یکدیگر زندگی میکنند، مادر تا سن هفت سالگی اولویت دارد و پس از آن با پدر است.
این ماده واحده تبصره هم داره: بعد از هفت سالگی در صورت حدوث اختلاف، حضانت طفل با رعایت مصلحت کودک به تشخیص دادگاه میباشد.

مامور کلانتری روز جمعه رای دادگاه رو بهم ابلاغ کرد که در قسمتی از اون نوشته بود: …دادگاه بدون تعیین وقت رسیدگی و دعوت از طرفین و پس از بررسی موضوع مقرر میدارد موقتا خانم…. فرزند … اطفال یاد شده را برای هر هفته به مدت هشت ساعت روز جمعه جهت ملاقات در اختیار آقای …. قرار دهد. این قرار قطعی بوده و به محض ابلاغ قابل اجراست…

این حکم روز چهارشنبه صادر میشه. نه چهارشنبه، نه پنجشنبه، نه حتی روز جمعه، به من تلفنی نشد، آمادگی داده نشد که بچه ها این جمعه باید برن پیش پدرشون. رای رو هم که همون پیش از ظهر جمعه دم در ابلاغ کردن و با اشاره به جمله (به محض ابلاغ قابل اجراست) به من مجال فکر کردن ندادن.
یکی داشت تازه صبحونه میخورد، اون یکی تازه سی دی مورد علاقه شو گذاشته بود تو کامپیوتر تا بازی کنه. آروم آروم یه دست لباس راحتی واسه خونه، یه دونه لباس زیر براشون گذاشتم توی یه کیف دستی کوچیک، که باباشون زنگ در رو زد و گفت: «لباس بیشتر بذار. اسباب بازی هم بذار.»
یهو دلم شور زد. شدم عین گوسفندی که بهش آب میدن و میدونه میخوان سرش رو ببرن. گریه میکردم و لباس بیشتر گذاشتم، اسباب بازی هم گذاشتم. هی خودمو دلداری کردم که باباشونه… باباشونه…

پسرم که قیافه مو دید گفت: «مگه دیگه برنمیگردیم؟» بغضمو خوردم و گفتم: «نترس مادر، اگه بابا برت نگردوند، مامان که نمرده، خودم برت میگردونم.» و سبکبال فرستادمش پایین. دخترم اما محتاطتر بود. زیاد از من دور نشد و وقتی که میخواست بره، برگشت تو صورتم نگاه کرد و گفت: «دلت سوخته مامان؟» اشکم رو پاک کردم و گفتم: «آخه داداشی یادش رفت با من خداحافظی کنه.» گوشه مانتوم رو چسبید و گفت: «من خداحافظی میکنم. دلت نسوزه مامان…» بوسیدمش. رفت سوار ماشین شد. پسرم قبل از حرکت سرشو یه کمی بیرون آورد و داد زد: «هشت ساعت که تموم شد برمیگردم. بهت زنگ هم میزنم. مثل همیشه….» اما باباش بی اعتنا به اینکه دارم با بچه ها حرف میزنم، پاشو گذاشت روی گاز و رفت که رفت.
میگین باباشه، میگم هست. میگین جای بد نرفتن بچه ها. میگم خب. میگین برمیگردن. میگم دیگه آخه کی؟ میگین نگران نباش. میگم حتی نتونستم باهاشون تلفنی حرف بزنم.
مادرین؟ پدرین؟ تا حالا تو موقعیت من بودین؟ این آقا درست یا نادرست بچه های منو بدون مجوز قانونی تا این ساعت معلوم نیست کجا نگهداشته و اونا رو بر نگردونده. تنها غلطی که تا این لحظه تونستم بکنم ثبت این این جرم بوده. میگین جرم؟ اصلا میگم این مرد مالک بچه ها، اما حکم دادگاه میگه هشت ساعت. هشت ساااااعت. بعد از هشت ساعت میشه جرم.

امروز یه شنبه س. تو ایران تعطیل رسمیه. واسه دادگاه ایران مورد مادری مثل من اونقدر احمقانه هست که نیازی به دادگاه کشیک نداشته باشه و تا روز دوشنبه من نمیدونم بچه هام چند کیلومتر از من دور شدن. یه بار باباشون تهدیدم کرده بود میبردشون یه جایی که تا آخر عمرم دستم بهشون نرسه. یادتونه فریاد کمکم کنید من توی وبلاگ بلند شده بود؟

من به دعا اعتقاد دارم. من به انرژی مثبت اعتقاد دارم. من به خدا اعتقاد دارم. کمک کنید. دعا کنید. اگه کسی میتونه کمک حقوقی بکنه، قدم جلو بذاره.
هیچ ابلاغی بجز اینکه براتون اون بالا نوشتم تا این لحظه به من نشده. حتی اگه فردا هم قانونا بگن و ابلاغ رسمی بکنن که خانوم از نظر قوانین شما یه مادر مرده محسوب میشی و هیچ حقی روی بچه هات نداری، بازم تمام این ساعتهای انتظار جرم این مرد محسوب میشه.

دختر من فقط سه سال و نیم سن داره. من میترسم. پسرم عاطفی تر از اونیه که شما فکر میکنین، من میترسم… من میترسم. من نمیدونم بچه ها تو چه شرایطی هستن. فقط میدونم امکان نداره دل کوچولوشون الان بدون غصه باشه. ما چهار سال و سه ماه با اضطراب روبرو شدن با این شرایط زندگی کردیم. میترسم بچه ها امیدشون رو از دست بدن. میترسم خودم امیدم رو از دست بدم. میترسم اضطراب همه زندگی ما سه تا، من و جوجه ها رو سیاه کنه… میترسم.

کمک کنید. همگی. خواهش میکنم. هر کاری که فکر میکنین میشه کرد.

سکوت 8

تا دیشب فکر ناشا کلافه م میکرد. هی تو سرم صداش میپیچید… از دیشب تا حالا فکر آلوشا بدبختم کرده.

همسایه طبقه بالا زنگ زده بود حالم رو بپرسه. یه دختر داره همسن ناشا، همبازی ناشا. دخترک همون موقع که مامانش با من حرف میزد یه ریز میخوند: «دیوونه – دیوونه..» نفهمیدم چه جوری قطع کردم. فقط بعدش حوله مو کردم تو دهنم و تا تونستم جیغ زدم. یاد ناشای خودم بودم.

تمام بدنم خواب رفته. مغزم داره میترکه.
برام دعا کنین… خواهش میکنم. من بچه هامو میخوام.

سکوت 7

میدونم دیشب آلوشا بهونه م رو گرفته. میدونم باباشو سئوال پیچ کرده، میدونم یادش به من بوده و خوابیده… مطمئنم. همون قدر که دیشب یهو پریدم سمت تلفن و گفتم داداش و یه دقیقه بعد تازه برادرم زنگ زد.
من بچه هامو میشناسم. میدونم از اینجا به بعد یواش یواش دلتنگی هاشون شروع میشه. میدونم دل کوچولوشون یواش یواش غصه دار میشه. چند روز میشه بچه ها رو گول زد که مثلا رفتن سفر؟ چند روز میشه بچه رو به بازی و خونه عمو و عمه سرگرم کرد؟
دلم شور میزنه. دیشب چند ساعتی خوابم برد. صبح به کل یادم رفته بود که تعطیلیه. فکر کردم بچه ها رو کجا بذارم تا بتونم برم پیش وکیل. وقتی که تصمیم گرفتم از کی کمک بخوام تازه یادم افتاد بچه ها اصلا خونه نیستن.
یاد خاطره بچه ها می افتم و با صدای بلند میخندم، بعد یادم می افته که نیستن و با صدای بلند گریه میکنم. همسایه هام کم کم دارن نگران میشن. دیشب یکی شون اومده بود اینجا میگفت نمیتونم تنهات بذارم…. تنهایی؟ واسه مادری که محکومش کردن به تنهایی جمله «نمیتونم تنهات بذارم» یه کمی شیکتر از حد معمول به نظر میرسه.

دارم هذیون میگم. حالم خوب نیست. تا بچه ها برنگردن حالم خوب نمیشه.
دعا کنین برای من و جوجه ها. خواهش میکنم. دعا کنین…

سکوت 6

ناشای مامان
با پای برهنه رفته بودی تو تراس، میدونم.
بعدش پاهات رو نشُسته بودی، میدونم.
با همون پای کثیف اومده بودی رو تخت مامان، میدونم.
بدتر از همه کف پاهاتو چسبونده بودی به دیوار. میدونم.

یه جفت کف پای خوشگل کوچولو، دیوار بغل تخت خوابم رو سیاه کرده.

مامان دیشب تا صبح ده بار دیوار رو بوس کرده، میدونی؟

سکوت 5

چند روز پیش که فیلم پری رو میدیدم، اسد وقتی که میخواست خونه رو آتیش بزنه، وقتی میخواست خودش رو آتیش بزنه، همه جا رو نفت پاشید، چشم بندش رو بست و روی تخت دراز کشید، بعد که آتیش خوب گر گرفت، دستاشو توی جیبش کرد و منتظر موند.
وقتی جنازه سوخته اسد رو پیدا کردن، دستاش هنوز توی جیباش بود.

دستامو از جیبام در نمیارم.
از بچه هام هیچ خبری ندارم…

سکوت 4

دیگه نمیتونم خونه بمونم. باید درهای بسته رو بکوبم…
و تو آقا، اگه گذرت به این نوشته خورد، کسی هست توی خونه برای گرفتن بچه ها، اگه برشون گردونی. هیچ بهونه ای نیست… هیچ.

سکوت 3

تموم شب خودمو قانع کردم که بچه ها خوابیدن و امشب برنمیگردن. چرا باید برگردن؟ اونا خوابیدن. بچه خوابیده رو ساعت سه صبح بغل نمیزنن تا برش گردونن. هی بخودم گفتم و خودم رو آماده کردم برای ساعتهای کشدار تموم نشدنی…
اما راستش هر کاری میکنم این صدا ولم نمیکنه که امانت گیرنده بچه ها میتونست بهم زنگ بزنه، میشد به مادری که تا حالا حتی یه شب از بچه های کوچیکش دور نبوده تلفن زد و خبر داد. یا میشد به تلفنهاش جواب داد. میشد…

ساعت دور و بر هفت صبحه.
میدونم بچه ها خوابیدن.
الان که نباید توقع داشته باشم بیدار باشن؟ درسته؟
بچه ها الان خوابیدن.
بچه باید خوب بخوابه…
الان که نباید توقع داشته باشم برشون گردونن. درسته؟

سکوت 2

شبا این موقع میرفتم روی بچه ها رو میکشیدم. آلوشا همیشه پتوش رو کنار میزنه، ناشا همیشه سرشو میذاره این ور و پاشو میذاره رو بالش. همیشه این موقع که میشد روی اینو میکشیدم و اونو بغل میکردم و درست سرجاش میخوابوندم…
تخت آلوشا خالیه، اما سر جای ناشا، سندی عروسکش خوابیده. چند شب پیش بهم میگفت: «مامان، سندی بوی! میده، دیگه نخوابه تو تختم…» بهش گفتم باشه. اما بعدش هردومون یادمون رفت از تخت برش داریم. سندی رو از تخت بلند میکنم، دستش رو نزدیک دماغم میگیرم. ناشا راست میگه. عروسک پنبه ای انگار دیگه بوی خوبی نمیده…

 

بچه ها اگه خونه بودن، این وقت شب خواب بودن. سکوت که همون سکوته، پس چرا خونه این قدر خالیه؟
بچه ها اگه خونه بودن.
اگه خونه بودن…

 

بچه ها خونه نیستن.

سکوت

سه ساعتی بود که پشت در اتاق قاضی نشسته بودم. جنجال کلافه کننده آدمایی که اغلبشون مثل من مشکل خانوادگی داشتن اونقدر حالم رو بد کرده بود که دلم میخواست خیلی زود نوبتم برسه و بتونم از دادگاه بزنم بیرون. زن جوون و قشنگی که کنارم نشسته بود با لحن صمیمانه ای بهم گفت: «با شوهرت مشکل داری؟» کلافه از انتظار، سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و این باعث مکالمه دو ساعته ای شد که من بیشتر نقش شنونده رو داشتم. وقتی که میخواستیم خداحافظی کنیم، با خوشرویی از من شماره تلفن همراهم رو خواست. تردید کردم، اما وقتی به لبخند صمیمیش نگاه کردم شماره رو روی یه تیکه ورق نوشتم و بهش دادم و راستش بعد از اون به کل قضیه رو فراموش کردم.
شاید اگه اون روزم بهم تلفن نمیزد، هیچوقت دیگه به یادش نمی افتادم. اما وقتی زنگ زد و با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد و سراغ کارم رو گرفت، یادم افتاد: «آهان، شما، همون خانوم توی دادگاه…» بدون اینکه منتظر احوالپرسی من بمونه، خندید و گفت: «فهمیدی چی شد؟ شوهرم بچه رو دزدید. پریروز… بچه داشت توی کوچه خونه مامانم اینا بازی میکرد، باباش اومد و بردش.» یخ کردم… اما لحن مادر خیلی عادی بود. پرسیدم:«حالا کجاس؟ میدونی؟ خبر از بچه ت داری؟» خندید و گفت: «برده بودش تو یه کارگاهی پیش چند تا کارگر افغانی گذاشته بود. تا خبردار شدم و رفتم، دیگه بچه رو از اونجا برده بود. حالا دارم دنبالش میگردم.» گفتم: «کمکی از دست من…» بازم خندید و گفت: «نه بابا! پیدا میشه… زنگ زدم حال خودتو بپرسم.»
تموم اون روز دستای من یخ زده بود. مدام این سئوال توی گوشم میپیچید که اگه من جای اون مادر بودم چی به روزم می اومد، اگه جای اون بودم چکار میکردم…

امروز جمعه بود. بابای بچه ها، ناشا و آلوشا رو برای چند ساعت برد، با حکم دادگاه و مامور، بدون هماهنگی قبلی…
الان ساعت تقریبا یازده شبه.
خیلی از قرار مقرر گذشته، خیلی…
بچه هام رو هنوز برنگردوندن.
به تلفنهام جواب نمیدن.
و من اصلا نمیتونم بخندم…
اصلا نمیتونم بخندم.
اصلا نمیتونم…
ساعت دوازده و سی و هشت دقیقه س. جوجه هام هنوز برنگشتن…

یه خورده حرف

این نوشته از وبلاگ شراگیمچند روز پیش یکی از بستگانمان از پیش مادرم به تهران آمد تا چند ماهی بماند… مادرم طبق معمول هرچه از دستش بر می آمد را خرید و بار آن بنده ی خدا کرد تا برای ما بیاورد…و البته گوشی موبایل قدیمی خودش را هم ضمیمه سوغاتی های رنگ وارنگش کرد…یک گوشی موتورولای قدیمی و دوست داشتنی با بوی آدامس و عطر و سیگارش…یک گوشی موتورولای قدیمی با بوی کودکی های گمشده ام…بوی پارک لاله و بوی غار غار کلاغ و بوی سرد پاییز و بوی چکمه های بلند و بوی اسمارتیز و بوی الاکلنگ و سرسره و بوی دلواپسی و بوی تمام چیزهایی که در لابه لای دفترچه ناتمام کودکی هایم گم شدند و بوی تمام چیزهایی که دیگر حتی به یادشان هم نمی آورم…
خودش هم نمی داند که چقدر دوستش دارم… !

خاطرات کودکی

این نوشته از وبلاگ زوزه گرگسه چهار ساله که بودم مثل خیلی از بچه ها مهد کودک می رفتم. مدتی بود که مادرم حدود ساعت نه سر کار می رفت. در نتیجه ما با هم صبحانه می خوردیم. لقمه هایی که مادرم به من می داد خیلی گنده بودند و در نتیجه من با خوردنشان مشکل داشتم. اما بالاخره جایی برای راحت شدن از آنها پیدا کردم. تا جایی که دوست داشتم و میلم می کشید، از لقمه هایی که عموما نون و مربا بودند می خوردم و بعد به بهانه ای از آشپز خانه بیرون می رفتم و لقمه را در محل از پیش تعیین شده می گذاشتم و البته مدتی بیرون از آشپز خانه می پلکیدم تا مادرم مشکوک نشود! این کار تا وقتی که مادرم مرا دستگیر کرد ادمه داشت. آخرین باری که من لقمه را در قرارگاه! گذاشتم و با احتیاط از پذیرایی بیرون آمدم، با منظره هولناکی! مواجه شدم: مادرم دست به سینه در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود و من را که دید گفت: لقمت رو چی کار کردی؟ یادم نیست که به او چی گفتم، اما به هر حال دست من را گرفت و با هم به پذیرایی رفتیم. فکر می کنم مادرم وقتی رومیزی را بالا زد خیلی ناراحت شد، چون همه لقمه هایی که با زحمت درست کرده بود زیر میز پذیرایی لم داده بودند!

 

 

پی نوشت از نوشی:
بچه های منم از این کارا میکنن. مثلا ناشا لقمه ای رو که دوست نداره توی لپ سمت چپش نگه میداره و قورت نمیده. اگه پسته – بادوم یا چیزی رو که دوست داره بخواد بخوره، با دندونای سمت راست اونو میجوه و قورت میده، اما لقمه سمت چپ همچنان سر جاش باقی میمونه!

صدای نوشی

امروز صبح مصاحبه من با بی‌بی‌سی پخش شد. برای گوش کردن بهش باید برنامه بامدادی سیزدهم تیر راديوی فارسی بی‌بی‌سی رو گوش کنین. احتمالا تا امشب قابل دسترسیه.
اگه از دستتون هم رفت، خیالی نیست!
اینجا یه نسخه ش هست: مصاحبه با بی‌بی‌سی

پی نوشت از نوشی:
با تشکر فراوون از آقای پویا کریمیان بخاطر ضبط گفتگو.

خط و ربط

بچه ها با خوشحالی بالا و پایین پریدن و گفتن: «یعنی دیگه هر شب برامون قصه میگی؟ مثل پارسالا؟» سرمو تکون دادم و گفتم: «قصه میگم،… مثل اون وقتا.» و فکر کردم خوشحال کردن بچه ها چقدر راحته. بعد دستمو انداختم دور شونه هاشون و گفتم: «خب، حالا مثلا دلتون میخواد چی براتون بخونم؟» آلوشا گفت: «نه دیگه، فقط کتاب نه، بعضی وقتا از حفظ برامون قصه بگو، یا مثلا از بچگیات، مثل همونایی که دایی برامون تعریف میکرد… بعضی وقتام برامون فیلمایی رو که دیدی تعریف کن.» ابروهامو بردم بالا و گفتم: «این که خیلی سخت شد! فیلمایی که من دیدم به درد شماها نمیخوره که، اوناییم که به دردتون میخورن خب خودتون تا حالا دیدین لابد.» آلوشا سرشو تکون داد و گفت: «چرا هست، زیاد هست، مثل…» فکر کنم میخواست تام و جری- چیزی رو بگه که ناشا پرید تو حرفش و گفت: «مثل چُغالیه* سیاه!»

 

 

*فکر نمیکنین تلفظ شوالیه به مراتب از چُغالیه آسونتر باشه؟

ابراز لطف

این بخشی از ابراز لطف ناشا نسبت به منه:
خیلی دوستت دارم.
همیشه پیشت میمونم.
تو بهترین مامان منی!
تو یه مامان بیشعور نیستی!!!