خونه نيستم. كارها رو به دست وكيل سپردم و از خونه زدم بيرون. دسترسيم به اينترنت در حد صفره. يادمه توي اون نه روز مدام به خودم ميگفتم اگه بچه ها رو پيدا كنم دو هفته ميرم به جايي كه نشونه اي از تمدن نباشه. تلفن همراهم رو هم خاموش كردم.
بچه ها خوبن. شاد و سرخوش از من ميخوان چند روز بيشتر بمونيم. من نميدونم تا كي مجوز دارم براي اين سفر. اما تا هر وقت بتونم سعي ميكنم از تنش دوري كنم.
خسته م. بيشتر از اوني كه فكر ميكردم خسته م. بيشتر از اوني كه فكر ميكردم خستگي آدما رو درك ميكنم. با خودمم مهربون شدم. دست از سرزنش خودم برداشتم. ميخوام كاراي حقوقيم رو در سكوت و آرامش انجام بدم. فكر ميكنم بايد چند سال پيش از حالت انفعالي خارج ميشدم.
يه بخشي از مادري يا پدري مربوطه به غريزه. همه توي اين بخش برابرن. نميشه گفت كسي حس مادري يا پدري نداره. اما بعد از اين لايه رويي، بخش زيرين شروع ميشه. عميقتر، وسيعتر و البته مهمتر. اين بخش مربوطه به احساس وظيفه. همه ممكنه مادر يا پدر باشن، اما همه احساس مسئوليت نميكنن. همه احساس وظیفه نميكنن. اينجاس كه اشتباه ميكنيم. قاطي ميكنيم. مادري يا پدريمون رو تو سر طرف مقابلمون ميكوبيم. فرقي هم نميكنه طرف مقابلمون كي باشه. معلم بچه مون، همسايه، دوست يا حتي يه آدم غريبه. دارم سعي ميكنم اين لايه زيري رو بشكافم. بچه ها چي ميخوان؟ چي نياز دارن؟ كجاي كار اشتباهه؟ كجاي كار درسته؟ من دارم چكار ميكنم؟ احساس وظيفه كدوم از ما در قبال بچه هامون بيشتر بوده؟ اصلا منفعت بچه ها چيه؟ با من بودن يا با پدر بودن.
عقلم به جايي قد نميده. من براي فهم همه چيزهايي كه داره اتفاق مي افته نياز به زمان دارم.
راستي چندتا چيز ديگه رو هم فهميدم. اول اينكه خدا رو شكر كردم كه قاضي نيستم و براي بار هزارم آرزو كردم هيچوقت كسي يا چيزي رو قضاوت نكنم و ديگه اينكه خوشحالم از اينكه مرد نيستم. خوشحالم قدرتي ندارم كه بتونم از طريق اون زور بگم.
جدي ميگم…
خوشحالم از اينكه زنم.