من قراری رو در تهران با کسی گذاشته بودم که در طول مسیر هنوز ندیده بودمش. تغییر چندباره آدمایی که با اونها سر و کار داشتم هرچند از بابت ایمنی خوب بود اما باعث نگرانی و ترسم هم میشد. برای همین وقتی در جایی که به من گفته شده بود ترکیهست متوقف شدیم و قرار به تعویض ماشین شد، باز هم دچار دلهره شدم. کمتر از پنج دقیقه بعد ماشین دیگهای رسید و من و بچهها با یکی از همراهان به ماشین دوم منتقل شدیم و حرکت کردیم. هوا داشت تاریک میشد و راهی که ما از اون عبور میکردیم هیچ علامت و مشخصه خاصی نداشت. بر فرض هم که داشت من اونقدر ترسیده بودم که توجهی به هیچ چیز نداشتم.
من در هیچ قسمت سفرم به این اندازه نترسیدم. این ترس تا زمانی که به اولین شهر ترکیه رسیدم ادامه داشت. در این زمان ما رسما وجود نداشتیم. هیچ مدرکی مبنی بر عبور من و بچهها از مرز وجود نداشت. اگر همینجا بلایی سر ما میاومد، اگر گیر پلیس ترکیه میافتادیم یا در درگیریهای نگهبانان مرزی کشته میشدیم یا حتی اگر آدمهایی که وظیفه عبور دادن ما رو به عهده داشتن عهدشکنی میکردن هیچ فریادرسی نداشتیم… من با تمام وجودم میلرزیدم و رسیدن به دهی که به ما گفته شد شب باید اونجا بخوابیم هم حال منو بهتر نکرد.
روستایی که برای ما در نظر گرفته بودن چندان قابل مقایسه با روستای ایرانی نبود. جمعیت متراکمتر و خونه ها بسیار فقیرانهتر به نظر می اومد اما مردمش سبکبالتر و شادتر از روستای ایرانی بودن. صدای شادمانه موسیقی محلی خبر از جشنی در همون حوالی میداد. در تمام منطقهای که سفر کردم از ایران تا ترکیه، حداقل پونزده جشن عروسی دیدم که احتمالا بنا به رسم در کوچه گرفته شده بود و زن و مرد در کنار هم به رقص و پایکوبی مشغول بودن.
ماشین جلوی خونهای نگه داشت و پیاده شدیم. برای وارد شدن به خونه باید سرم رو خم میکردم و از دری که منو یاد در مینیبوس میانداخت میگذشتم. خونه چند پله پایینتر از سطح کوچه بود و نمور به نظر میرسید. بچهها دستشویی داشتن و بالا و پایین میپریدن. چشمم به تاریکی راهروی ورودی عادت نکرده بود شاید به همین دلیل وقتی زنی بازوم رو گرفت تا دستشویی رو بهم نشون بده تکون سختی خوردم. بچهها رو با مکافات به دستشویی بردم. باید یادم باشه در مورد معضل دستشویی، حمام و توالت در این سفر یه متن اختصاصی و جدا بنویسم!
از دستشویی که بیرون اومدیم دیگه چشم اونقدر به تاریکی خو گرفته بود که متوجه بشم سه دختر جوان مشغول فعالیت در جایی هستن که به نظر میرسید آشپزخونهست. سه چهار تا بچه قد و نیم قد دیگه در اتاقی نشسته بودن و داشتن تلویزیون نگاه میکردن و صدای خوندن ابراهیم تاتلیسس از تلویزیون کوچیک چهارده اینچ به گوش میرسید. من به اتاق دیگهای راهنمایی شدم که کمی دورتر بود و در اون حداقل ده مرد و یک زن نشسته بودن، چای میخوردن و سیگار میکشیدن. اولین چیزی که به چشمم اومد سیگار کشیدن خانم، بیحجاب بودن دخترها و اتکای به نفس شدید و راحتی زنها در جمع مردان بود. چیزی که در روستای ایرانی ندیده بودم. در روستای ایرانی همیشه یک خط فاصله نامرئی بین مردها و زنها کشیده شده بود.
زن به من اشاره کرد جایی کنارش بنشینم. ننشسته استکان چای جلوم قرار گرفت و سیگار تعارف شد. نمیکشیدم. گفتم سیگاری نیستم، چای رو هم رد کردم. مردی که از ایران همراه من اومده بود به پشت سرم اشاره کرد و گفت چمدونت اونجاست و عجب اونکه من به کل وجود چمدون رو فراموش کرده بودم. یعنی اونقدر دلهره داشتم که اگه خودشون اون چمدون رو نمی آوردن اصلا یادم نمیموند که وسیلهای باید همراهم داشته باشم. بچه ها بیتابی میکردن و میخواستن از من جدا شن تا با بچههایی که در اتاق دیگه دیده بودن بازی کنن. من میترسیدم. تشر زدم. اخمم اونقدر جدی بود که آروم نشستن.
حاضرین در مورد موضوعی با هم صحبت میکردن و حین صحبت به ما اشاره میکردن و این باعث ترسم میشد. دهنم خشک شده بود و حتی نمیتونستم لرزش دستم رو کنترل کنم. بعد از نیم ساعتی همه بلند شدن و ناخودآگاه من هم پا به پای اونها از جام بلند شدم. اونها از اتاق بیرون رفتن و مردی که فارسی صحبت میکرد به من گفت اگه دلت میخواد میتونی لباس خودت رو بپوشی. تازه یادم افتاد لباس رو به راننده ندادم. گفت نگران نباشم. اون این کار رو خواهد کرد. از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
لباس بچه ها رو عوض کردم و از چمدون برای خودم لباس دراوردم. هنوز درست و حسابی لباسم رو نپوشیده بودم که در اتاق با شدت باز شد و سه چهار کله کوچیک با موهای بور توی اتاق ریختن و با هیاهو چند اسباببازی به بچه ها دادن و بدون اینکه اصلا توجهی به من بکنن مشغول بازی با اونها شدن. این بچهها زبون هم رو بلد نبودن، اولین بار بود همدیگه رو میدیدن اما داشتن با هم بازی میکردن. برای آلوشا مهم نبود اونها میفهمن اون چی میگه یا نه، اما سعی میکرد در مورد ماشین اسباببازی که از ایران آورده بود، مدلش، کارخونهش و چه میدونم لابد کشور سازندهش به پسر میزبان اطلاعات بده. ناشا با شونهای که دخترک به اتاق آورده بود محکم مشغول شونه کردن موهای یه عروسک بود. دوستی جوانه زده بود.
کمی بعد از اون دخترهای جوان به اتاق اومدن و سفره انداختن. برای بچه ها غذا کشیدم و گفتم خودم سیرم. فکر میکنم این اشتباه خیلی بزرگی بود. چای رو رد کرده بودم، سیگار رو رد کرده بودم و حالا شام رو هم رد میکردم. یک آن به خودم اومدم و دیدم تمام پونزده شونزده نفری که دور سفره نشستن دارن به من نگاه میکنن و بجز بچههای خودم که بیخیال به خوردن مشغول بودن، دست از غذا خوردن کشیدن. مردی که فارسی بلد بود به من گفت وقتی میگیم شام بخور، بخور. اولین جوابی که به ذهنم رسید هوشمندانهترین جواب ممکن بود. گفتم رژیم دارم. شبها شام نمیخورم. مرد ترجمه کرد، همه خندیدن و سری به تایید تکون دادن و دیگه کسی برای شام خوردن به من اصرار نکرد.
ترسیده بودم. توان خوردن هیچی نداشتم، گلوم خشک خشک بود، میترسیدم با خوردن غذا بیهوش بشم و اصلا توجهی نداشتم که همه اون آدمها به اضافه بچههای خودم دارن از یک سفره غذا میخورن و احتمال بیهوش کردن من به تنهایی، غیرممکنه. ذهن من درگیر بددلی و بدبینی بود. میخواستم گریه کنم، میخواستم یه گوشه پناه بگیرم، میخواستم سرعت پخش نوار زندگیم رو روی دور تند بذارم اما برعکس همه چیز کشدار و کند شده بود. بعد از شام مردی که فارسی بلد بود به من گفت بچه ها رو بده ببرم عروسی. آلوشا بدون اینکه منتظر جواب من باشه بالا و پایین پرید و اشتیاق نشون داد. چنان با عصبانیت دستش رو گرفتم و گفتم آروم باش که از لحنم خودم هم تعجب کردم. گفتم ترجیح میدم تنها باشیم.
در تمام مدت اون خانواده با تعجب به من نگاه میکردن. من احساس ناامنی میکردم و هیچ حواسم نبود در خونهای هستم که حدود چهار بچه همسن و سال بچههای خودم حضور دارن… اونها باز هم شروع به صحبت با هم کردن. من گوشه اتاق کز کرده بودم و بچه ها رو محکم به خودم چسبونده بودم، زن چیزی میگفت و حین صحبت با دست ما رو نشون میداد. آخرش مردی که فارسی میدونست به من گفت قرار بود شب اینجا بمونی، اما باشه میبریمت شهر. از خوشحالی میخواستم بال دربیارم.