گلوی سرنوشت

در چه فکرم؟ در این فکرم که کلا زندگی تا حالا نتونسته منو از رو ببره بعد از اینم نمیتونه. یه دوست اصفهانی داشتم میگفت در پیرو فرمایش بتهوون که میگه من گلوی سرنوشت را در دستانم میفشارم، منم توی سر این قسمت میزنم! (من سواد اصفهانی نوشتن ندارم، شما با لهجه اصفهانی بخونین!)

حالا منم همینو میگم.

افسردگی زمین‌گیر

توی مراحل جدایی اولین اتهامی که باهاش مواجه شدم عدم سلامت روان بود. همسر سابقم با این ادعا سعی میکرد صلاحیت مادری منو زیر سئوال ببره.  از نظر خودم با اون همه بدبختی که داشتم همین که میتونستم هنوز سرپا وایسم شاهکار بود اما دادگاه که اینو نمیفهمید، پس به سختی جنگیدم و سعی کردم تا آخرین لحظه کمرم رو خم نکنم. اما واقعیت این بود که افسرده بودم  و از ترس اینکه این موضوع در دادگاه بهانه‌ای برای گرفتن بچه‌هام بشه مقاومت میکردم. دوستی میگفت نوشی جان حتی قضات هم افسرده میشن، برو دکتر. افسردگی با روانی بودن فرق میکنه… اما من میترسیدم.

سه ماه بعد از ورودم به ترکیه به سازمان ملل مراجعه کردم. همون روز اول وقتی خلاصه پرونده و مشخصاتم ثبت شد و بهم نوبت مصاحبه دادن ازم سئوال کردن: حالت خوبه؟ خوب نبودم. از همه بدبختی‌های ایران و مسیری که طی کرده بودم تا به ترکیه برسم هم که بگذریم، سه ماه گذشته در اسفبارترین شرایط ممکن زندگی کرده بودم. اما باز ترسیدم و گفتم خوبم. اونها بدون توجه به حرف من آدرس کلینیک سازمان ملل  رو روی ورق یادداشت کردن و گفتن برای ملاقات با دکتر روانپزشک به اون نشانی برم و تاکید کردن همون روز عصر باید مراجعه کنم. من البته رفتم اما بی‌حاصل بود، خانم دکتر  قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، گفت قصه که حتما مثل قصه‌های دیگه‌ست، میتونم بهت یه کمی ضدافسردگی و قرص خواب بدم، بخور خوب میشی. جا خوردم. به آرومی گفتم باشه اما دارو رو نگرفتم و تمام اقامت سه – چهار ساله من در ترکیه همراه شد با تداوم افسردگی که زیر خروارها مشکل دیگه مدفون بود و خودش رو نشون نمیداد. من اونقدر مسئله و مشکل داشتم که وقتی برای نجات دادن خودم برام باقی نمیموند.

هفته اولی که به کانادا اومدم وقتی آقای مددکار اجتماعی بهم گفت فکر نمیکنی بهتر باشه بری پیش دکتر، با اینکه از تجربه ترکیه سرخورده بودم اما قبول کردم و این جوری بود که با خانم دکتری آشنا شدم که فقط یکسال و نیم روی من کار کرد تا بتونم بدون گریه و هجوم وحشتناک اشکهام در مورد تجربه ازدواجم، آسیبهای جسمی و روحی که بهم وارد کرده بود، شرح دادگاههام و فرارم از ایران صحبت کنم. یکسال و نیم روی من کار کرد تا بتونم عین یه راوی در مورد زندگی سابقم صحبت کنم، درد نکشم، نترسم و ویران نشم. با کمک دکتر تونستم دوباره به شرایط قابل قبولی برگردم. برای من موفقیت بزرگی بود، اونهم بدون اینکه دارو بخورم. تقریبا خوب پیش رفته بودم تا همین شش ماه پیش که یه اتفاق زندگی منو به شدت تکون داد. اونقدر که پسرم وقتی داشت شرح حال منو خطاب به کسی توی نامه مینوشت، اشاره کرد: «من هرگز مامان رو این قدر غمگین ندیده بودم.»  در شرایط وحشتناکی قرار داشتم/ دارم. یه جور غرق شدن، له شدن، نادیده گرفته شدن. مورد اهانت واقع شدن. همون دخترک ته چاه فیلم حلقه.

یه روزی توی یکی از متنهام توی ایران نوشته بودم، نمیدونم پنج سال دیگه از من چیزی باقی میمونه یا نه، الان که هشت سال گذشته بهتون میگم نه نمونده. از من دیگه چیزی باقی نمونده. من همه توانم رو خرج این کردم که بتونم بچه‌ها رو حفظ کنم، هنوزم اینجا ایستادم تا بتونم اونا رو حفظ کنم، اما این ضربه آخر برای از پا درآوردن من کافی بود.

پی‌نوشت: من برای اولین بار کمک دارویی رو قبول کردم و دارم ضدافسردگی میخورم.

سنگ صبور

اسم این سنگ آمیتیسه. ستاره اینو بهم داد و گفت انرژی منفی منو جذب میکنه و کمک میکنه احساس بهتری داشته باشم. گذاشتمش بغل تختم. اما هر شب قبل از خواب چشمم که بهش می‌افته دچار عذاب وجدان میشم. غصه دل من قراره توی دل این سنگ جا بگیره؟ ترک نمیخوره؟ خرد نمیشه؟ درد نمیکشه؟

پی‌نوشت: ستاره گفت نه نمیشکنه! گفت فقط هر چند وقت یه بار باید بذارمش زیر نور خورشید یا ماه تا انرژی منفیش خالی بشه. اگه به انرژی منفی و غضه های درون من باشه که فکر کنم باید هر بیست و چهار ساعت یه بار خالیش کرد.

v - Copy

مار و پله

قرار شد دو مرد که احتمالا از اهالی روستا بودن ما رو برسونن. چمدون رو صندوق عقب ماشین گذاشتیم و سوار شدیم. مردی که فارسی حرف میزد با انگشت به شیشه زد و گفت توی راه اگه گیر سربازا افتادین حرف نزن که نفهمن مال این منطقه نیستی. سرم رو تکون دادم. بعد گفت میخوای منم بیام؟ گفتم نه و یکهو متوجه شدم بخشی از احساس ناامنی من مربوط به حضور این مرده. تحکمی که سر سفره شام برای خوردن غذا توی صداش بود، نگاه‌های خیره‌ش، پیشنهادش برای دور کردن بچه‌ها از من، شاید هم هیچی نبود اما من بطور غریزی از این آدم میترسیدم و حالا خوشحال بودم که دارم ازش دور میشم. قبل از اینکه ماشین حرکت کنه، برگشتم و زیر نور مهتاب به خونه نگاه کردم.  به چشم  من مثل غاری بود که در یه مینی‌بوس رو بهش چسبوندن. در تمام مدتی که توی اون خونه بودم احساس میکرد توی غار نشستم.

ضبط صوت ماشین یه ترانه محلی رو با صدای بلند پخش میکرد. اونها با هم حرف میزدن و کوچکترین توجهی به ما نداشتن. دلم میخواست بهشون بگم صدای موسیقی رو کم کنن تا بتونم بچه‌ها رو بخوابونم اما فکر کردم شاید قصد خاصی از این کار دارن. پتو رو روی بچه‌ها کشیدم. اونقدر خسته بودن که با وجود  سر و صدا خوابیدن. جاده خاکی، کوهستانی و باریک بود و به نظر میرسید اگر راننده ذره‌ای از مسیرش منحرف بشه به دره پرتاب بشیم. اگه میدونستم این راه این قدر خطرناکه  اصلا اصرار نمیکردم شبانه حرکت کنیم.  ماشین به کندی جلو میرفت و موسیقی محلی همچنان با قدرت پخش میشد. یواش یواش داشتم به فضا عادت میکردم که متوجه نور چراغ ماشینی شدم که از روبرو می آمد.  خونسردی راننده و مرد همراهش نشون میداد که موضوع خاصی نمیتونه باشه.  یکی از اونها  پیاده شد و با دقت دیگری رو برای گرفتن دنده عقب راهنمایی کرد. عرض جاده برای عبور هر دوشون کافی نبود. ماشین اونقدر عقب اومد تا به جایی رسید که میتونست گوشه‌ای وایسه تا ماشین روبرو رد بشه. به هم که رسیدن راننده‌ها خوش و بش کردن. انگار که همدیگه رو میشناختن. بعد ما حرکت کردیم.

جاده که عریض‌تر شد راننده با سرعت بیشتری حرکت کرد تا به محلی رسیدیم که ماشین دیگه‌ای  منتظر ما بود.  از این همه جابجایی کلافه شده بودم و احتمالا این کلافگی توی صورتم معلوم بود چون راننده جدید  با لبخند به من اشاره ای کرد انگار که بگه دیگه آخرشه. بعد از طی مسافتی به شهر رسیدیم. دو سه تا  تانک‌ توی خیابون بود، انگار که شهر در وضعیت آماده‌باش باشه. سربازهای ترک هم تک و توک دیده میشدن. من خسته بودم. نه فقط از نظر جسمی، بلکه از نظر روحی هم. فشار زیادی بهم وارد شده بود. روزهای قبل از خروجم به اندازه کافی بیخوابی داشتم، این چند روز هم بهش اضافه شده بود. علیرغم همه ترس و وحشتی که تجربه کرده بودم مغزم هنوز آماده تحلیل این موضوع نبود که کاری که کردم درست بوده یا نه. بعد از چند دقیقه ایستادیم. راننده پیاده شد و در یک خونه رو زد و با  زنی که در رو باز کرده بود صحبت کرد، بعد برگشت تا چمدون منو ببره و اشاره کرد پیاده شم. دست بچه‌ها  رو گرفتم و وارد حیاط شدیم، میخواستم سرم رو به نشونه سلام تکون بدم که  زن با لبخند بهم گفت خوش اومدین، شام خوردین؟ حتما خیلی خسته هستین. هیچ چیز در اون لحظه به اندازه دیدن صورت دلنشین یه زن جوون که فارسی رو به راحتی صحبت میکرد نمیتونست اون اندازه خوشحالم کنه.  ناخودآگاه دست بچه‌ها رو ول کردم و اجازه دادم از من فاصله بگیرن و دوان دوان برن توی خونه.

من در تمام مسیرم از وقتی از مرز ایران رد شدم تا زمانی که به اون شهر رسیدم هیچ سرباز ترکی ندیدم. بعدها وقتی با یک وکیل ترک در مورد نحوه خروجم از ایران صحبت میکردم چند بار با تعجب از من پرسید هیچ سرباز ترکی ندیدی؟ و من جواب دادم هیچی، گفت حتی یکی که رشوه بدی و اجازه بده رد بشی، گفتم حتی یکی، هیچ سربازی در اون منطقه نبود.  فکر میکنم مفاهیم مرزبانی و جانفشانی در راه  وطن یا حداقل حضور در محل خدمت ولو به اندازه چشم بستن و پول گرفتن، کمی در ذهنش تکون خورده بود.

آینه

ناشا پریشب تا صبح نخوابید و روی پروژه‌ش کار کرد. تا ساعت دو – سه پا به پاش بیدار موندم و بعد بهش گفتم میرم بخوابم.
بزرگ شده. قبل از اون که من بفهمم بزرگ شده. یاد خودم افتادم، تو همین سن.

هدیه روز مادر

اینها رو ناشا واسه روز مادر برای من درست کرده. در واقع یه ساک دستی کوچیکه و اینها دو طرف ساک دستی هستن. تمامش رو هم با دست دوخته بود.

 n

رویاهای زنده به گور شده

من نمیخواستم قوی باشم. حاضر بودم یه زن ضعیف متکی به حساب بیام اما  کنار بچه‌هام زندگی کنم و این حق رو داشته باشم که بتونم با مردی که دوستش دارم ازدواج کنم و بخاطر ازدواج بچه‌هام رو از دست ندم. اما این حق رو نداشتم. حق طلاق نداشتم، اگر موفق به طلاق میشدم حق نگه داشتن بچه‌هام رو نداشتم، اگر بچه‌هام رو بعد از طلاق به من میدادن حق ازدواج مجدد دائم، موقت یا حتی دوستی نداشتم، چون اگر رابطه اثبات میشد بچه‌هام رو قانونا  از دست میدادم.

من حاضر بودم جسور، سرسخت، فداکار، مهربون یا هر صفت دیگه‌ای که میشه در موردم قائل شد نباشم اما بتونم همزمان زنانگی و مادریم رو حفظ کنم. اما غیرممکن بود. نه تنها بخاطر قوانین حاکم در دادگاهها بلکه از طرف اجتماع هم این نیاز من سرکوب میشد. چون مطابق تعریفهای جا افتاده در جامعه، مادر خوب یعنی زنی که بعد از جدایی یا فوت همسرش دیگه ازدواج نکنه و عمرش رو پای بچه‌هاش بذاره و زنانگیش در خدمت مادر بودنش قرار بگیره. تصور کنید میگفتم هنوز نتونستم طلاق بگیرم اما عاشق مرد دیگه‌ای هستم و در عین حال تلاش میکنم بچه‌هام رو نگه دارم… به من بگید چند نفر شما در این حالت به بدترین شکل منو قضاوت نمیکردین؟ عشق من به دیگری رو مسبب اختلاف من و همسر سابقم نمیدونستین؟  چند نفر شما نمیگفتین تو که میخواهی شوهر کنی، بچه رو بده به باباش و برو سر زندگی خودت؟ قضاوتهایی که در مورد زندگی من شد  بسیار ساده‌تر از این بود اما اونقدر تلخ بود که بعد از این همه سال یادآوریش باعث دردم میشه، چیزهایی مثل اینکه اگر مادر خوبی بودم  از همسرم اطاعت میکردم، اگر مادر خوبی بودم به زندگیم با همسرم هر چقدر هم که بد باشه ادامه میدادم، اگر مادر خوبی بودم مصلحت بچه‌ها رو به صلاح خودم ترجیح میدادم. جامعه رسما حلقه احساس گناه رو به گردن من تنگ کرده بود.

من دلم میخواست میتونستم طلاق بگیرم. میتونستم در یه دادگاه منصفانه برای گرفتن حضانت بچه‌هام تلاش کنم، یه بار دیگه شانس خودم رو برای خوشبخت شدن امتحان کنم، عاشق بشم، بدون شرم از عاشقی توی ایران زندگی کنم و سنگسار روحی نشم.

در دل غار

من قراری رو در تهران با کسی گذاشته بودم که در طول مسیر هنوز ندیده بودمش. تغییر چندباره آدمایی که با اونها سر و کار داشتم هرچند از بابت ایمنی خوب بود اما باعث نگرانی و ترسم هم میشد. برای همین وقتی در جایی که به من گفته شده بود ترکیه‌ست متوقف شدیم و قرار به تعویض ماشین شد، باز هم دچار دلهره شدم. کمتر از پنج دقیقه بعد ماشین دیگه‌ای رسید و من و بچه‌ها  با یکی از همراهان به ماشین دوم منتقل شدیم و حرکت کردیم. هوا داشت تاریک میشد و راهی که ما از اون عبور میکردیم هیچ علامت و مشخصه خاصی نداشت. بر فرض هم که داشت من اونقدر ترسیده بودم که توجهی به هیچ چیز نداشتم.

من در هیچ قسمت سفرم به این اندازه نترسیدم. این ترس تا زمانی که به اولین شهر ترکیه رسیدم ادامه داشت. در این زمان ما رسما وجود نداشتیم. هیچ مدرکی مبنی بر عبور من و بچه‌ها از مرز وجود نداشت. اگر همینجا بلایی سر ما می‌اومد، اگر گیر پلیس ترکیه می‌افتادیم یا در درگیری‌های نگهبانان مرزی کشته میشدیم یا حتی اگر آدمهایی که وظیفه عبور دادن ما رو به عهده داشتن عهدشکنی میکردن هیچ  فریادرسی نداشتیم… من با تمام وجودم میلرزیدم و رسیدن به دهی که به ما گفته شد شب باید اونجا بخوابیم هم حال منو بهتر نکرد.

روستایی که برای ما در نظر گرفته بودن  چندان قابل مقایسه با روستای ایرانی نبود. جمعیت متراکم‌تر و خونه ها بسیار فقیرانه‌تر به نظر می اومد اما مردمش سبکبال‌تر و شادتر از روستای ایرانی بودن. صدای شادمانه موسیقی محلی خبر از جشنی در همون حوالی میداد. در تمام منطقه‌ای که سفر کردم از ایران تا ترکیه، حداقل پونزده جشن عروسی دیدم که احتمالا بنا به رسم در کوچه گرفته شده بود و زن و مرد در کنار هم به رقص و پایکوبی مشغول بودن.

ماشین جلوی خونه‌ای نگه داشت و پیاده شدیم.  برای وارد شدن به خونه  باید سرم رو خم میکردم و از دری که منو یاد در مینی‌بوس می‌انداخت میگذشتم. خونه چند پله پایین‌تر از سطح کوچه بود و نمور به نظر میرسید. بچه‌ها دستشویی داشتن و بالا و پایین میپریدن. چشمم به تاریکی راهروی ورودی عادت نکرده بود شاید به همین دلیل وقتی زنی بازوم رو گرفت تا دستشویی رو بهم نشون بده تکون سختی خوردم. بچه‌ها رو با مکافات به دستشویی بردم. باید یادم باشه در مورد معضل دستشویی، حمام و توالت در این سفر یه  متن اختصاصی و جدا بنویسم!

از دستشویی که بیرون اومدیم دیگه چشم اونقدر به تاریکی خو گرفته بود که متوجه بشم سه دختر جوان مشغول فعالیت در جایی هستن که به نظر میرسید آشپزخونه‌ست. سه چهار تا بچه قد و نیم قد دیگه در اتاقی نشسته بودن و داشتن تلویزیون نگاه میکردن و صدای خوندن ابراهیم تاتلیسس از تلویزیون کوچیک چهارده اینچ به گوش میرسید. من به اتاق دیگه‌ای راهنمایی شدم که کمی دورتر بود و در اون حداقل ده مرد و یک زن نشسته بودن، چای میخوردن و سیگار میکشیدن. اولین چیزی که به چشمم اومد سیگار کشیدن خانم، بی‌حجاب بودن دخترها و اتکای به نفس شدید و راحتی زنها در جمع مردان بود. چیزی که در روستای ایرانی ندیده بودم. در روستای ایرانی همیشه یک خط فاصله نامرئی بین مردها و زنها کشیده شده بود.

زن به من اشاره کرد جایی کنارش بنشینم. ننشسته استکان چای جلوم قرار گرفت و سیگار تعارف شد. نمیکشیدم. گفتم سیگاری نیستم، چای رو هم رد کردم. مردی که از ایران همراه من اومده بود به پشت سرم اشاره کرد و گفت چمدونت اونجاست و عجب اونکه من به کل وجود چمدون رو فراموش کرده بودم. یعنی اونقدر دلهره داشتم که اگه خودشون اون چمدون رو نمی آوردن اصلا یادم نمیموند که وسیله‌ای باید همراهم داشته باشم. بچه ها بیتابی میکردن و میخواستن از من جدا شن تا با بچه‌هایی که در اتاق دیگه دیده بودن بازی کنن. من میترسیدم. تشر زدم. اخمم اونقدر جدی بود که آروم نشستن.

حاضرین در مورد موضوعی با هم صحبت میکردن و حین صحبت به ما اشاره میکردن و این باعث ترسم میشد. دهنم خشک شده بود و حتی نمیتونستم لرزش دستم رو کنترل کنم. بعد از نیم ساعتی همه بلند شدن و ناخودآگاه من هم پا به پای اونها از جام بلند شدم.  اونها از اتاق بیرون رفتن و مردی که فارسی صحبت میکرد به من گفت اگه دلت میخواد میتونی لباس خودت رو بپوشی.  تازه یادم افتاد لباس رو به راننده ندادم. گفت نگران نباشم. اون این کار رو خواهد کرد. از اتاق بیرون رفت و در رو بست.

لباس بچه ها رو عوض کردم و از چمدون برای خودم لباس دراوردم. هنوز درست و حسابی لباسم رو نپوشیده بودم که در اتاق با شدت باز شد و سه چهار کله کوچیک با موهای بور توی اتاق ریختن و با هیاهو چند اسباب‌بازی به بچه ها دادن و بدون اینکه اصلا توجهی به من بکنن مشغول بازی با اونها شدن.  این بچه‌ها زبون هم رو بلد نبودن، اولین بار بود همدیگه رو میدیدن اما داشتن با هم بازی میکردن. برای آلوشا مهم نبود اونها میفهمن اون چی میگه یا نه، اما سعی میکرد در مورد ماشین اسباب‌بازی که از ایران آورده بود، مدلش، کارخونه‌ش و چه میدونم لابد کشور سازنده‌ش به پسر میزبان اطلاعات بده. ناشا با شونه‌ای که دخترک به اتاق آورده بود محکم مشغول شونه کردن موهای یه عروسک بود. دوستی جوانه زده بود.

کمی بعد از اون دخترهای جوان به اتاق اومدن و سفره انداختن. برای بچه ها غذا کشیدم و گفتم خودم سیرم. فکر میکنم این اشتباه خیلی بزرگی بود. چای رو رد کرده بودم، سیگار رو رد کرده بودم و حالا شام رو هم رد میکردم. یک آن به خودم اومدم و دیدم تمام  پونزده شونزده نفری که دور سفره نشستن دارن به من نگاه میکنن و بجز بچه‌های خودم که بی‌خیال به خوردن مشغول بودن، دست از غذا خوردن کشیدن. مردی که فارسی بلد بود به من گفت وقتی میگیم شام بخور، بخور.  اولین جوابی که به ذهنم رسید هوشمندانه‌ترین جواب ممکن بود. گفتم رژیم دارم. شبها شام نمیخورم. مرد ترجمه کرد، همه خندیدن و سری به تایید تکون دادن و دیگه کسی برای شام خوردن به من اصرار نکرد.

ترسیده بودم. توان خوردن هیچی نداشتم، گلوم خشک خشک بود، میترسیدم با خوردن غذا بیهوش بشم و اصلا توجهی نداشتم که همه اون آدمها به اضافه بچه‌های خودم دارن از یک سفره غذا میخورن و احتمال بیهوش کردن من به تنهایی، غیرممکنه. ذهن من درگیر بددلی و بدبینی بود. میخواستم گریه کنم، میخواستم یه گوشه پناه بگیرم، میخواستم سرعت پخش نوار زندگیم رو روی دور تند بذارم اما برعکس همه چیز کشدار و کند شده بود. بعد از شام مردی که فارسی بلد بود به من گفت بچه ها رو بده ببرم عروسی. آلوشا بدون اینکه منتظر جواب من باشه بالا و پایین پرید و اشتیاق نشون داد. چنان با عصبانیت دستش رو گرفتم و گفتم آروم باش که از لحنم خودم هم تعجب کردم. گفتم ترجیح میدم تنها باشیم.

در تمام مدت اون خانواده با تعجب به من نگاه میکردن. من احساس ناامنی میکردم و هیچ حواسم نبود در خونه‌ای هستم که حدود چهار بچه همسن و سال بچه‌های خودم حضور دارن… اونها باز هم شروع به صحبت با هم کردن. من گوشه اتاق کز کرده بودم و بچه ها رو محکم به خودم چسبونده بودم، زن چیزی میگفت و حین صحبت با دست ما رو نشون میداد. آخرش مردی که فارسی میدونست به من گفت قرار بود شب اینجا بمونی، اما باشه میبریمت شهر. از خوشحالی میخواستم بال دربیارم.

پنجره

اوایل دوره وبلاگ‌نویسیم با بلاهت خاص خودش همراه بود. به آدما اعتماد داشتم. فکر میکردم میتونم تا ابد هویتم رو مخفی نگه دارم، از اینکه خونده میشدم هیجان‌زده بودم و اصلا فکرش رو نمیکردم که وبلاگ یه روزی تنها بازوی محکمی میشه که بهش تکیه میکنم.

قبل از اینکه شروع به نوشتن نوشی کنم توی یه وبلاگ دیگه در مورد کتابخونی مینوشتم که خیلی زود، بعد از دو سه پست حذفش کردم. قادر نبودم در مورد کتاب بنویسم. تمام روزم با استفراغ و پی‌پی و پوشک و شیرخشک و اگزمای پوستی زن خانه‌دار و طلاق و تنهایی و مصیبت و بلا پر شده بود. ذهنم آزاد نبود. دیدم دارم تمام روز به همین چیزها فکر میکنم، به این نتیجه رسیدم که باید در مورد زندگی خودم بنویسم، در مورد چیزایی که باهاشون درگیر بودم و با تمام وجود حسشون میکردم.

نمیدونم وبلاگ نوشی چطوری سر زبون افتاد، شاید چون کامنت زیاد میذاشتم یا شاید چون توی همشهری اشاره‌ای بهش شده بود، شایدم مطلبش چیز درخوری داشت که توجه رو جلب کنه.  البته خونده شدن  اتفاق خیلی خوبیه  اما چون چند سرنخ به اشتباه از دستم در رفته بود شناخته شدم و خود سانسوری پیش اومد. برای مثال در مورد مسائلی که مینوشتم باید به همسر سابقم توضیح میدادم یا حتی به پدرم که گاهگاهی تلفن میزد و میپرسید مطمئنی فلان چیز که نوشتی برات دردسر درست نمیکنه؟ من البته  استدلال خودم رو داشتم اما در واقع برنده اصلی همین سئوالهایی بود ن که با «مطمئنی» شروع میشدن. بعد از مدتی هر متنی که مینوشتم قبل از انتشارش از خودم میپرسیدم مطمئنم این متن باعث دردسرم نخواهد شد؟ چیزی که هنوز هم ذهن منو قلقلک میده، اما روند مثبت تری داره. حالا نوشته ها رو سانسور میکنم  تا امنیت آدمهایی که با زندگی من درگیر بودن و اسم بردن از اونها میتونه به دردسرشون بندازه، حفظ بشه. همین طور ترجیح میدم بجای نوشتن در مورد آدمایی که در مسیرم سنگ‌اندازی میکردن به اونایی اشاره کنم که دستم رو گرفتن و کمکم بودن. یعنی عملا ذهنم رو فیلتر میکنم.

من همزمان با وبلاگم رشد کردم و به بلوغ رسیدم. نحوه نوشتن متنهام هم به مرور شکل گرفت. سعی میکردم توی نوشتن به یه روال مشخص و زبان یک‌دست برسم که تا حدی موفق هم شدم.  شاید بخاطر همین الان  اصرار دارم آرشیو رو بدون دست بردن در نحوه نگارش منتقل کنم. اینجوری میشه دید چطور به مرور زمان تونستم زبان رو پیدا کنم.

نوشتن تنها پنجره ای بود که اون سالها داشتم. تنها مرهم و مونس. من با نوشته‌هام گریه میکردم، میخندیدم، نفس میکشیدم و نفسم رو حبس میکردم. به اجبار از شرح جزئیات دادگاهها عاجز بودم و سعی میکردم با سربسته‌ترین کلمات منظور رو برسونم. خوب نوشتن  توی وبلاگ‌نویسی هم گاهگداری دردسرساز میشد. مثل انشاهایی که زمان مدرسه مینوشتی و معلم باور نمیکرد کار خودت باشه! خیلی‌ها فکر کردن داستان مینویسم که این جور نبود. شاید شیوه روایت من به داستان شبیهش میکرد اما واقعا بچه‌هایی بودن و اون مکالمه‌ها شکل میگرفت.

نوشتن وبلاگ تنها مرهم و مونس من بود که با خروج ناگهانیم، اونو هم مثل خیلی چیزای دیگه‌ای که دوست داشتم، از دست دادم.

جوراب خاطره

چند وقت پیش داشتم اتاقا رو مرتب میکردم و با عصبانیت از اتاق پسرم لنگه‌های جوراب این ور اون ور افتاده رو جمع میکردم، دیدم ای بابا جورابه چه بوی بدی میده 🙂
انگار همین دیروز بود  کف پاهاشون رو اونقدر بوس میکردم.

فرصت‌طلبی

یه مدته صدای من عین نیمای قهوه تلخ بعد از خوردن بادمجون شده، منتها توی هر جمله به ازای هر چند کلمه سر یه کلمه گیر میکنه! مثلا دقت کردم روی کلماتی که حرف خ دارن بیشتر مشکل دارم.
نتیجه؟ هیچی، پسرم اومده میگه مامان بگو خیارشور مخلوط!    

عبور از دهان گرگ

من خیلی سریع داشتم از تمام چیزایی که دوستشون داشتم کنده میشدم.  به روزگار لعنت میکردم و میگفتم فقط اگه یه ذره دنیا با من مهربونتر میشد، اگه بهم مجال نفس کشیدن میداد، اگه مادریم توی سرم نمیخورد و بخاطر دوست داشتن شکنجه نمیشدم هرگز ایران رو ترک نمیکردم.

چندتا کار متفرقه باقی مونده بود. انجامشون دادم. برگشتم. بعد با تظاهر به سهیم بودن در شادی بیخیال بچه‌ها  یه گوشه نشستم و گوش به زنگ تماسی شدم که به من میگفت دقیقا چه ساعتی باید حرکت کنم. شب ساعت دوازده گفتم برنامه سفر ما عوض شده و الان باید برم. اصرار کردن که منو تا جایی برسونن، گفتم یه تاکسی بگیرین کافیه. با تاکسی به محل قرارم رفتم. بچه ها  رو به ماشین بعدی منتقل کردم و روشون  رو با پتو پوشوندم و گفتم بخوابین. تمام طول راه سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و تا رسیدن به مقصد نتونستم بخوابم.  نمیدونم بعد از چند ساعت به دهی اطراف ارومیه رسیدیم. منو به یه خونه روستایی بردن و ازم خواستن تا جای ممکن از اتاقی که برام در نظر گرفته شده خارج نشم. گفتنش ساده بود اما مگه میشد دو تا بچه چهار و شش ساله رو به این سادگی کنترل کرد؟ شاید در تمام مدت انتقال ما از ایران به ترکیه اون دو سه روز از شادترین روزهای بچه‌ها بود. با خوشحالی دنبال مرغ و اردک و بقیه حیوونها میدویدن و از جست و خیز کردن لذت میبردن. اما من کلافه بودم. به من گفته بودن توی این منطقه موبایلت باید خاموش باشه. خاموشش کرده بودم. ارتباطم به کل با دنیایی که از اون اومده بودم قطع شده بود. منگ و بی‌حس بودم. حتی اشکم هم خشک شده بود.  چیزی که میتونم الان با قاطعیت بگم اینه که برای رفتن مصمم بودم. بعد از قضیه نبودن نه روزه بچه‌ها اعتمادم به کلی از یین رفته بود.

من هرگز نفهمیدم اسم اون روستا چیه، چون تقریبا بیشتر اعضای اون خونه فارسی بلد نبودن یا اگر بلد بودن هم با من همصحبت نمیشدن. دختر نوجوان خونه تنها کسی بود که با من فارسی صحبت میکرد که اونم بسیار محتاط و کم حرف بود. روز اول خیلی ترسیده بودم. اجازه نمیدادم بچه ها حتی یک متر از من دور بشن. روز دوم چشمام بیشتر باز شد، نگاه کردم دیدم انگار من با یه خانواده طرفم نه آدم‌پرونهایی که توی فیلمهای سینمایی دیده بودم. اونها مهربون و با سخاوت بودن، هر چی توی سفره داشتن تعارف میکردن، با بچه‌ها با صبر و حوصله بازی میکردن، ترس منو حس کرده بودن و به حریمم احترام میذاشتن و تا وقتی خودم نمیخواستم به من نزدیک نمیشدن. وقتی سعی کردم باهاشون ارتباط برقرار کنم به من گفتن ترکی و کردی میدونن و عربی اما فارسی نه. نمیدونم شاید هم ترجیح میدادن فارسی صحبت نکنیم تا مکالمه در حد رفع مایحتاج روزانه باقی بمونه.  بیشترین غذایی که اونجا خوردیم مرغ بود. از این همه مرغ خوردن متعجب بودم که دختر صاحبخونه  بهم گفت ظاهرا یه مرض جدیدی افتاده به جون مرغا و داره یکی یکی اونها رو میکشه. اونها تا مرغی رو میبینن که کمی مریض احواله سریع حلالش میکنن. بعدا فهمیدم ما همزمان با شیوع آنفلوانزای مرغی اونجا بودیم. حالا مریضی مرغها همین بود یا چیز دیگه نمیدونم،  به هر حال شانس آوردیم بیمار نشدیم.

مادر خانواده زن جوانی بود که به نسبت سنش خیلی شکسته به نظر میرسید. اینو وقتی فهمیدم که سنش رو پرسیدم. کمردرد داشت. وقتی زبون اشاره دیگه به کارم نیومد دخترش رو صدا کردم و گفتم به مادرت بگو مسکن میخواد؟ دختر جواب داد مسکن به حالش فایده نمیکنه. من ادویل همراهم داشتم، گفتم منم گاهی درد زیادی دارم، این تنها قرصیه که به حالم اثر میکنه. نگاهی به صورتش انداختم و فکر کردم من میتونم بازم ادویل بخرم. دست دراز کردم و بهش گفتم قوطی قرص مال شما. من بعدا برای خودم میخرم. قبول کرد. ظهر وقتی برای خوردن ناهار صدام کرد با غذای متفاوتی مواجه شدم. گفت کمرش بهتر شده و برای جبران غذایی رو پخته که اونها توی عروسی به مهمونا میدن. غذای ساده ای بود، درست یادم نمونده اما بعد از چند وعده مرغ  خوردن حسابی به بچه ها و من مزه داد.

همون روز عصر به من گفتن داریم میریم. خانم صاحبخونه با یه لباس محلی و سربندش توی اتاق اومد و اشاره کرد بپوشمش. بیرون که اومدم با لبخند نگاهم کرد و لباس رو به تنم مرتب کرد و چیزی گفت. دخترش گفت مادرم این لباس رو توی عروسیا میپوشه. بهترین لباسشه. گفتم به مادرت بگو من این لباس رو دست همین آقای راننده میدم برات برگردونه. منو در آغوش گرفت، بچه‌ها رو بوسید و کنار ایستاد. سوار ماشین شدم در حالیکه بچه هامو سخت توی بغلم فشار میدادم به جاده خیره شدم… و حرکت کردیم.

من از چند و چون خروجم هیچ اطلاعی ندارم. فقط همین قدر بگم که از محلی عبور کردم که پر بود از سربازهای ایرانی که داشتن والیبال بازی میکردن و اصلا به ما توجهی نداشتن و نهایتا به جایی رسیدیم که آقایی که پیش من نشسته بود دستش رو روی شونه من زد و گفت به ترکیه خوش اومدی.

مثل مردن

مهاجرت پدیده پیچیده‌ایه. شما تصمیم میگیرین که از کشورتون برید. انتخاب میکنین، برنامه‌ریزی میکنین به مرور زمان خودتون رو برای سفر آماده میکنین، وسایلتون رو بسته‌بندی میکنین، با فرهنگ و زبان اون کشور آشنا میشین، از عزیزانتون خداحافظی میکنین و در نهایت دل میکنین و میرید. اما فرار از نوعی که من داشتم حکایت دیگه‌ای بود. همزمان پیچیدگی مهاجرت، آوارگی پناهندگی و تلخی عدم رضایت داشت.
شب قبل از خروجم از خونه به بهانه دادن چند وسیله به دیدن خاله و بعد داییم رفتم. همون دم در روی اونها رو بوسیدم و کمی شوخی کردم، اشکهام باز سرازیر شد. خاله کنجکاو بود و گفت چرا گریه میکنی، گفتم دلم گرفته. آهی کشید و گفت آخرش خودت رو میکشی خاله جان… قلبم آتش گرفته بود. دلم میخواست بگم من دارم برای همیشه میرم و خدا میدونه کی میتونم با شما تماس بگیرم و حرف بزنم، اما میدونستم هر اطلاعاتی که از خودم به دیگران بدم اونها رو به دردسر می اندازه. وقتی شما چیزی رو نمیدونین هر چقدر هم از شما پرسیده بشه جوابی ندارین که بدین، اما اگه چیزی رو بدونین، این موضوع مثل بار امانت به دوش شما خواهد موند و برای لو ندادنش تلاش میکنین، یا اگر لو دادین سرافکندگی رازدار نبودن به دلتون میشینه. این چیزی نبود که من برای اطرافیانم بخوام.
میخواستم سریع به خونه برگردم اما پام به برگشتن نمیکشید. انگار که هر چی زودتر به خونه برگردم مجبورم زودتر هم ترکش کنم، انگار که با بیرون موندن من زمان کش می اومد و شاید توی همین کش اومدن معجزه ای میشد.
بچه‌ها رو به کافی‌شاپی که ازش خاطرات خوبی داشتم بردم، یه گوشه دنج انتخاب کردم و در حالیکه به سان‌شاین‌ساندی خوردن بچه ها نگاه میکردم بیصدا و آروم اشک ریختم. تمام جونم داشت کنده میشد. دلم نمیخواست از ایران برم، حتی دلم نمیخواست شهرم رو عوض کنم. ریشه‌های من با قدرت توی خاک فرو رفته بود. کندن برام درد داشت.
ساعت یازده شب به خونه برگشتیم. ساعت پنج صبح تاکسی خبر کردم، بچه ها رو توی خواب و بیداری بغل زدم و از خونه بیرون اومدم. به تهران رفتم. خونه یکی از اطرافیانم رو که از چند و چون زندگی من اطلاع خاصی نداشت انتخاب کرده بودم. اونقدر با تاکسی توی خیابونها چرخیدم تا ساعت نه صبح شد. بعد به خونه اونا رفتم. توضیح دادم صبح زود با یکی از دوستان برنامه شمال دارم و چون از کرج صبح زود حرکت کردن برام سخت بود اینجا اومدم. خیلی راحت  حرفای منو پذیرفتن.
حال من مثل کسی بود که بهش میگن فقط یه روز دیگه زنده‌س و اون با سرعت میخواد همه کارهای نکرده‌‌ش رو تمام کنه. من تقریبا همه درها رو به روی خودم بسته بودم. انگار که نخوام چیزی ببینم یا بشنوم مبادا در تصمیم خللی وارد بشه. فقط دنبال معجزه بودم، یه اتفاق، یه تلفن. یه چیزی که به من بگه باشه با بچه‌ها بمون، اما بمون… دلم میخواست جایی پیدا بشه که به من نه به چشم ماشین‌ جوجه‌کشی که در قبال بچه‌هاش صاحب هیچ حقی نیست، بلکه به عنوان یه مادر که سهمی برابر با پدر داره نگاه بشه. دنبال معجزه توی سرزمینی بودم که قاضیش به من گفته بود اگه شوهرت بخواد توی توالت زندگی کنی باید بری اگر نه ناشزه خواهی بود، که بودم البته. همون موقع که ناشا چهارماهه شد حکم عدم تمکینم صادر شده بود.
به خیال خودم از همه کسایی که باید میدیدمشون، خداحافظی کرده بودم. اما بعد از یکی دو ساعت بیقرار شدم. هنوز یه نفر دیگه مونده بود که علیرغم تلاشم برای ندیدنش نتونستم به خودم غلبه کنم، نمیتونستم بدون دیدنش از ایران برم. بچه ها رو به خانم میزبان سپردم، به دوستم تلفن زدم. جایی توی خیابون قرار گذاشتیم. اومد… وسط خیابون به اون شلوغی بغلش کردم و بدون اراده بلند بلند گریه کردم. گفت چی شده. گفتم هیچی. حس کرد، گفت داری میری؟ گفتم  کجا برم؟ من فقط دلم گرفته بود. گفت نرو. خودم رو زدم به اون راه و گفتم ببخش، جایی قرار دارم. بعد بدون معطلی خداحافظی کردم و رفتم.
قبل از این که سوار ماشین بشم برگشتم و به صورتش نگاه کردم. با تمام وجودش گریه میکرد.

شهری که به من پناه داد

اگه بین سالهای دو هزار و شش تا دو هزار و نه مهمون شهر قونیه ترکیه بودین باید بگم دقیقا توی همون محدوده زمانی من توی اون شهر زندگی میکردم و نفس میکشیدم. وقتی که پلیس ترکیه بهم گفت باید برای زندگی به قونیه برم دچار وحشت شدم، من یک خانواده ایرانی در اسپارتا میشناختم که قرار بود به زودی به کشور مقصد برن و اونها به من گفته بودن میتونم وسایلشون رو بخرم و خونه‌ای که توش زندگی میکنن رو اجاره کنم. اما قونیه، هیچکس رو نمیشناختم.  گفتم ترجیح میدم برم اسپارتا، پلیس که تقریبا بدون لهجه فارسی صحبت میکرد بهم گفت میدونی اسپارتا چقدر کوچیکه؟ مگه نمیخوای گم باشی؟ برو قونیه. تعداد ایرانی‌های پناهنده قونیه خیلی کمه… حق انتخاب چندانی نداشتم، خصوصا که هیچ درک درستی از قونیه و اسپارتا و تفاوت بین اینها نداشتم، بعدها به من گفته شد خیلی خوش‌شانس بودم که به شهر بزرگی فرستاده شدم که هم به آنکارا نزدیکه و هم حوصله آدم توش سر نمیره!

یکی از بزرگترین موهبتهای زندگی در حق من این بوده که در هر کشوری که زندگی کردم آدمهای خوبی سر راهم قرار گرفتن که بدون چشمداشت به کمکم اومدن. یاری اونها  برای من ارزش زیادی داشت و الان که بهش فکر میکنم میفهمم در اون زمان بیشتر به معجزه میمونست. این کمکها  به هیچ وجه کمکهای مالی نبود (من در ترکیه صرفا یک نمونه کمک مالی داشتم که در موردش با کمال میل صحبت خواهم کرد)، بلکه همدلی، همراهی و راهنمایی‌هایی بود که نقش بزرگی در تامین آرامش و امنیت من و بچه‌ها داشت. یکی از این آدمها وکیل مهربانی بود با تبار ایرانی و ملیت ترک، که اول با تردید داستانم رو شنید، بعد باورم کرد و در نهایت کمک حالم شد. نه در زمینه پناهندگی که راستش از دست هیچ وکیلی در این مورد کاری برنمیاد بلکه در موارد دیگه، من نمیتونستم سیم کارت تلفن همراه داشته باشم که اون ضامنم شد،  کمکم کرد در آنکارا خونه بگیرم (منو به صاحبخونه معرفی کرد)، بعد از انتقال به قونیه هم منو به خانمی ایرانی معرفی کرد که با همسر ترکش سالها بود در اون شهر زندگی میکردن، به من کمک کرد در قونیه خونه بگیرم  (باز هم نیاز به ضامن داشتم) و خیلی چیزهای دیگه که امیدوارم به مرور حین نوشتن بهشون اشاره کنم. این مرد و همسرش  تا روزی که من در خاک ترکیه بودم دست از حمایت من برنداشتن و از بهترین آدمهایی بودن که شناختم.

زندگی در قونیه به سختی شهرهای دیگه نبود. آلوشا ترکی یاد گرفته بود و میتونست حداقل برای مقدمات کمک حالمون باشه. اون خانم ایرانی با ما صمیمانه دوست شده بود و میشد بهش اعتماد کرد، ماهها از اقامت ما در ترکیه گذشته بود و ترسمون کمتر شده بود. قونیه شهری بود که به من پناه داد. مهربان بود، به مردمش انس گرفتم، به غذاهاشون انس گرفتم، به عادتها و سنتهاشون انس گرفتم و اگه براتون غریب نباشه روزی که داشتم به مقصد کانادا ترکش میکردم از خودم میپرسیدم اگر حق انتخاب داشتم، دلم نمیخواست تا آخر عمرم همینجا بمونم؟

و من شروع به نوشتن کردم

پدرم آدم خانواده‌دوستی بود. بچه‌ها و نوه‌هاشو دوست داشت و بعد از حمایت برادرم خیلی سریع خشمش تبدیل به همدردی توام با دلسوزی شد. گفت شاید این جوری آلوشا هم تنها نباشه، شاید اصلا بهتر شد که این جوری شد و شونه‌هاشو بالا انداخت. پذیرفته بود.

نه ماه حاملگی، دوران بعد از زایمان، دوران شیردهی و بزرگ کردن دو تا بچه فسقلی که با هم دو سال و دو ماه اختلاف سنی داشتن، در حالیکه کسی رو نداشتی چندان کمکت کنه دلیل لازم و کافی برای رجوع من و همسر سابقم به سمت همدیگه نشد. یک زمانی من فکر کردم باید برگردیم، یک زمانی اون پیشنهاد کرد. از طرف من تنها علت بچه‌ها بودن و اینکه بهتره زیر سایه پدر باشن. دلیل واقعی طرف مقابل رو نمیدونم، اما هر چی که بود اونقدر این دلایل قوی نبودن که به حس گریز ما از همدیگه غلبه کنن. در تمام این مدت دادگاهها ادامه داشت و بخاطر بارداری و زایمان و کوچک بودن بچه‌ها به کندی پیش میرفت. ما هرگز دیگه با هم همخونه نشدیم. علاقه‌ای وجود نداشت، برخوردها به حداقل رسیده بود و من سعی میکردم فضای زندگیم متشنج نباشه. مصمم بودم به هر شکل ممکن سرپرستی بچه‌ها رو داشته باشم. کاری که خیلی زود فهمیدم از محالاته… حداقل توی شرایط من از محالاته. یکی از وکلایی که باهاش مشورت کردم بهم گفت بچه ها رو بهش بده بعد از چهار روز برمیگردونه. کی بهتر از تو. آخه دو تا بچه به این کوچیکی رو کی میتونه نگه داره. گفتم نمیتونم. گریه کردم و گفتم نمیتونم.

بعدها هم هر وقت به دامان خدا التماس کردم، بهش گفتم از من کاری رو نخواه که در توانم نیست. از من انتظار معجزه نداشته باش. من نمیتونم از اینا جدا بشم. راضی نباش که زجر بکشم. کمکم کن… التماس میکردم و توی سیاهی مشت به در خونه خدا میکوبیدم. اما خدا نبود. یا حداقل روشو از من برگردونده بود.

ناشا یازده ماهه بود که شروع کردم به نوشتن وبلاگ. دنیای جدیدی بود. من که بخاطر شرایط خاص زندگیم از ارتباطات واقعی با اجتماع تا حد زیادی محروم بودم احساس کردم میتونم حرف بزنم. اونجا، اونور خط آدمهایی بودن که صدام رو میشنیدن…. ناشناس بودم و لزومی نداشت بترسم از قضاوت مردم. بنابراین با صداقت خالصی که الان برای خودم هم عجیبه شروع کردم به نوشتن.  من نوشی بودم، مادر دو تا جوجه که میتونستم از حساسیت پوستی و درد دندون و بی پولی و هزار مکافات دیگه بنویسم بدون اینکه مجبور باشم با سیلی صورتم رو سرخ نگه دارم. اگر زندگی مجازی برای خیلی‌ها مجالی شد برای به تصویر درآوردن تخیلات و خواسته‌های تخیلی‌شون، برای من برعکس، جایی شد که بتونم بدون ترس از قضاوت و تاثیرش توی زندگی واقعیم، خودم باشم و از خودم بنویسم.

جنایتی به اسم مادری

فروردین ۱۳۸۰، بعد از تکرار یه مشاجره همیشگی، ما جدا شدیم. این بار به طور جدی اسم حضانت و سرپرستی پسرم پیش اومد و تهدید که بچه رو ازت میگیرم. این اولین بار توی عمرم بود که فکر کردم باید حضانت بچه رو قانونی بگیرم و رسما جدا بشم. حقیقتش تا قبل از اون چندان به طلاق فکر نمیکردم. پسرم خیلی کوچیک بود، تنها بودم، اخلاقیات و عرف و سنت در صورت طلاق از من چهره بدی نشون میداد، مردم اطرافم به راحتی  قضاوتم میکردن، از اون بالاتر می ترسیدم. یه چیزی درونم سرکوب شده بود که بعد از اون همه سال حتی قادر به شناساییش نبودم. یادم رفته بود که من کی بودم یا کی میتونم باشم. قابلیت‌هام، توانایی‌هام حتی زیبایی‌هام یادم رفته بود. اوضاع وقتی بدتر شد که فهمیدم دخترم رو حامله هستم.

تصور کن، یه پسر یه سال و نیمه داری، شوهرت رفته، وکیل گرفتی و دنبال کارهای قانونی هستی، از زندگی مشترکت بیزاری و میخوای بندها رو باز کنی، بعد بهت میگن خانم شما حامله‌ای. نمیدونی باید چکار کنی، بخاطر بچه‌هات  کوتاه بیای یا بری بچه رو سقط کنی و بی‌سر و صدا به کارهات ادامه بدی؟ من چند روز به خودم پیچیدم. بعد آروم به اطرافیانم گفتم من باردارم. طوفان شد. حرفی نبود که نشنوم. از بی‌فکریم، از حماقتم، از این که کسی که میخواد طلاق بگیره هماغوشی نمیکنه، از اینکه همه رو سر کار گذاشتم…. بعد که طوفان خوابید سئوال اصلی شروع شد: میخواهی چه کنی؟ و این تاکید که: لابد میدونی که باید چکار کنی!

من نمیدونستم. میدونستم به این بچه علاقه دارم. بچه‌ی من بود و من توان از بین بردنش رو نداشتم. دنیا تهی بود. پول نداشتم، حمایت نداشتم، تنها بودم. حاملگی من تعبیر شده بود به جنایت. کم کم داشت باورم میشد که جنایت کردم که برادرم به دادم رسید، مثل همیشه. گفت خودت دلت چی میخواد؟ کار به دیگران نداشته باش. کار به حرف هیچکس نداشته باش. انتخاب خودته. گفتم من این بچه رو دوست دارم. گفت نگهش دار. من حمایتت میکنم.

این جوری بود که ناشای من حفظ شد و آذر همون سال، نه ماه بعد از اینکه همسر سابقم ما رو ترک کرده بود به دنیا اومد.

فرار

شاید اولین بار که فکر خروج از ایران به سرم زد وقتی بود که توی دادگاه با صحنه عجیبی روبرو شدم. گاهی از اوقات شما از حقیقتی مطلع هستین، اما فکر نمیکنین برای خودتون پیش بیاد و وقتی مواجه میشین جا میخورین. عصر همون روز وقتی که با یکی از بچه‌ها چت میکردم در این مورد سئوال کردم و جواب داد آره این خیلی رایجه و گاهی قاضی میگه بلاخره طرف یا باید خوشگل باشه یا پول داشته باشه و همون وقت بود من فهمیدم چاهی که توش افتادم عمیقتر از اونیه که فکر میکردم. برای بار هزارم فهمیدم  درسته زن بودن درد داره، اما توی ایران ترسناک هم هست، مخصوصا وقتی مرد محرمی نداشته باشی که پا به پات دادگاه بیاد. میشی درخت گردوی وسط میدون.

توی یکی از مکالمه های تلفنی برای اینکه کمکی بگیرم تا حداقل بچه هام رو بتونم سریعتر پس بگیرم فرد مورد مکالمه بهم گفت چرا از ایران نمیری؟ گفتم چی؟ گفت از ایران برو… یا حداقل برو توی یه شهر دیگه با شناسنامه‌های جعلی مخفیانه زندگی کن. فکر میکنی آخر کار تو چی میشه؟ فکر میکنی میتونی کاری از پیش ببری؟ میتونی تغییری بدی؟ حالیت هست داری دست و پا میزنی؟ نوشی  این جوری که پیش میری آخر کار تو مردنه. یا باید تن به تقدیر و قانون این مملکت بدی یا بمیری یا فرار کنی.

من دوست نداشتم از ایران برم. هیچوقت دوست نداشتم. تمام خانواده م از ایران رفته بودن و من با جون سختی ادامه میدادم. بعد روزهای سخت شروع شد. سخت سخت سخت… و جمله های اون آدم توی گوشم زنگ میزد یا تن به تقدیر بده، یا بمیر و یا فرار کن…

من فرار کردم. توی یکی از آخرین روزهای تابستون، با یه چمدون لباس برای بچه‌ها، در خونه رو بستم و رفتم. اونقدر امیدوار به برگشتم بودم که حتی یخچالم رو هم خالی نکردم. فقط یه سری چیزها که میدونستم ممکنه نبودشون آزارم بده از خونه خارج کردم، بعد در رو بستم و رفتم. انگار که داری برای مهمونی نصف روز میری از خونه بیرون… اون قدر که امیدوار بودم شاید معجزه ای بشه و برگردم.

باید صبور باشم

توی زندگیم یاد گرفتم صبور باشم. زندگی با من مهربون نبود، انتخابهای زیادی هم در اختیارم نذاشت. سعی کردم با خودم مدارا کنم. در واقع چاره دیگه‌ای نداشتم.  سرنوشت خودشو به زور به من تحمیل کرد، منم خیلی زود فهمیدم باید  صبور بمونم. اما در عین صبوری هرگز یاد ندارم دست از تلاش برداشته باشم. بارها ترسیدم، زانوهام لرزیده، کم آوردم، اما بازم سرپا ایستادم و مقاومت کردم. گاهی اونقدر سخت بود که فکر میکردم لابلای چرخ دنده‌های زندگی افتادم و الانه که صدای خرد شدن استخونهام بلند بشه… از شما چه پنهون، من بارها صداش رو شنیدم. اونقدر گریه کردم، ضجه زدم، التماس کردم، دعا کردم، دعا کردم، دعا کردم و خدا رو صدا زدم که تصورش برای خودم هم سخته.

وقتی که توی دادگاه و بیدادگاه و پاسگاه دنبال بچه‌هام میدویدم و جایی که هیچکس حقی برای انسان بودن من قائل نبود دنبال حقوق انسانیم میگشتم، وقتی که سه ماه تمام توی یه اتاق نمور توی ترکیه منتظر موندم شاید یه راهی پیدا بشه و ما  به یه جای امن‌تر برسیم، وقتی که سه چهار سال آزگار توی ترکیه پناهندگی کردم  و صدام درنیومد مبادا به خطر بیفتیم، وقتی پام رسید به کانادا و سه سال دویدم تا بتونم طلاق بگیرم و وقتی که فکر کردم دیگه وقتشه زندگی بهم لبخند بزنه، اما نزد و با  لگد محکم آدمی که بهش اعتماد داشتم دوباره  ته چاه  بی‌اعتمادی پرت شدم، فهمیدم که سهم من از زندگی همینه، اینکه صبور باشم.

گفتم زندگی با من مهربون نبوده اما حقیقتش رو بخواهین  در عین حال هیچوقت از من چیزی دریغ نکرده. هر چی خواستم با سخاوت به من بخشیده، هر چیزی رو… اما اول تا حد مرگ عذابم داد، بعد بخشید. گاهی از خودم میپرسم سخاوت زندگی بود یا نتیجه جون سختی من؟ راستش خودمم درست نمیدونم، اما میدونم بلاخره یه روزی میرسه که وقتی لبخند میزنم، نگاهم هم خوشحال باشه، نه مثل الان که لبم لبخند میزنه اما توی چشمام هنوز غم هست.

 پی‌نوشت: مردم نوشی رو دوست دارن. بیشترین چیزی که ازش به یاد دارن مبارزه و امید بوده. میترسم تلخیم از ته نوشته‌ها خودش رو به شما نشون بده.  من نمیخوام کسی امیدشو از دست بده. خب؟

کلمات

به گمانم من از اون دسته آدمایی باشم که قدرت تجسم بالایی دارن. چیزی که میخونم یا میشنوم سریع توی ذهنم تصویر سازی میشه. اما برخلاف اون چیزی که بعضیا میگن داشتن تجسم قوی هیچ چیز خوبی نیست.

اولین بار که شنیدم شیطان رجیم و تصورش کردم، به گریه افتادم. من رجم رو حتی برای شیطان هم نمیخوام

پرنده آبی

این رو امروز خریدمش. زدمش به دیوار کنار در ورودی. حس خوبی دارم وقتی قبل از بیرون رفتن از خونه می‌بینمش.

زندگی همینه دیگه، لحظه‌های کوچک خوشایندی که وسط هزار بلای نفس‌گیر نصیب آدم میشه.

 

264570_119645121573269_1903497512_n

جان‌پناه ویران‌شده

وقتی خوب نیستم ترجیح میدم ساکت بمونم. دوست دارین بدونین تو چه حالیم؟ عنصر خشم و انتقام و نفرت رو از دخترک ته چاه فیلم حلقه بگیرید… همون.

ته چاهم، ناخنهام رو بخاطر بالا رفتن از دیواره چاه از دست دادم، طنابی نیست، یاوری نیست، فقط اون بالا یه حلقه نور هست که حالیم میکنه یه جایی زندگی جریان داره…
و من فقط سعی میکنم امیدمو از دست ندم.

آلوشا پاتر

یکی از دوستان توی پیام مستقیم به داستانهای قدیمی نوشی اشاره کرد. ناخودآگاه وقت خوندن لبخند به لبهام نشست… یادتونه یه بار نوشته بودم سر پسرم شکست، رفت اتاق عمل؟ نگاه کنین این جای همونه… ما بهش میگفتیم زخم آلوشا پاتر! 

عکس رو دم در سینما گرفته، با یکی از این عینکای مخصوص سینمای سه‌بعدی.


ALOOSHA

زبان مادری

مهمون اومده بود خونه‌مون، وقتی رفت ظرفها رو گذاشتم توی ماشین ظرفشویی و بعد از اتمام کار از پسرم خواستم ظرفشویی رو خالی کنه. پنج دقیقه بعدش داد زد: مامان این بشقابای جینگیل مستون* رو توی کدوم کابینت باید بذارم؟

ظاهرا از خواص خارج از ایران بچه بزرگ کردن اینه که فارسی حرف زدنشون عین خودت میشه.**

* خب بله! ما چهار تا کاسه بشقاب هم داریم که فقط وقتی مهمون میاد ازشون استفاده میکنیم و وسایلی نیست که بچه هر روز باهاشون درگیر باشه.
** فکر کنم پیشاپیش به اولین سئوال جواب دادم.

ناشناخته‌ها

اولین بار که بدون ترس اجازه دادم بچه‌ها با فاصله از من، توی پارک جست و خیز کنن رو فراموش نمیکنم. ترس بود و نبود. امنیتی بود که گهگاهی سیخونک ناامنی به تنش فرو میرفت. اما محلش نمیذاشتم.
نشستم و از دور نگاه کردم به هیاهوی بچه هایی که از تاب و سرسره و اسباب‌بازیهای دیگه پارک، بالا و پایین میپریدن و همهمه‌شون گوش فلک رو کر کرده بود.
در حال کشف یه جهان تازه بودیم.

نفس عمیق

فکر میکنم منم باید مثل بچه هایی باشم که اجازه میدی تنهایی جایی برن. اول مسافتهای ده دقیقه ای. بعد یه ذره بیشتر، بعد میذاری برای سینما و خرید و شام بیرون برن… و در نهایت اجازه میدی شب خونه دوستاشون بمونن… من مدتها نفسم رو حبس کرده بودم. حالا باید اول از حجم ریه م مطمئن بشم،… بعد یک نفس عمیق بکشم؛ شروع کنم.

نوشتن درد دارد

تموم این سالها میدونستم باید برگردم و توضیح بدم. آدمهایی بودن که ما رو دوست داشتن، هنوز نامه میدادن و سراغ میگرفتن. میدونستم آخرش باید حرف بزنم.
حالا که برگشتم در نهایت تعجب میبینم نوشتن برام درد داره. شاید باید راهم رو پیدا کنم، بفهمم کجام، کی هستم، کی بودم، خودم رو پیدا کنم. انگار هشت سال تمام روی صندلی جرخدار نشسته بودم و حالا که میخوام راه برم، به جاش تاتی تاتی میکنم. نفس برام نمونده.

راستی، شما میدونین خدا کجاست؟

دور تند زمان

کلی آلبوم پر عکس از بچگی بچه‌هام دارم. در حال غذا خوردن، دویدن، خوابیدن، بازی کردن، گریه کردن، خندیدن…. از خودم عکس زیادی نیست. اغلب کسی نبود که دوربین دستش بدم. حالا بچه‌ها بزرگتر شدن این امکان هست که ازشون بخوام از من عکس بگیرن، اما اونها نوجوان هستن و بی حوصله. اونقدر بی حوصله که دیگه نمیشه حتی ازشون خواست اجازه بدن تا تو ازشون عکس بگیری. فکر کنم زمان روی دور تندش افتاده.

عاشقی

یک زمانی توی وبلاگ نوشته بودم دلم میخواد عاشقی بچه‌هامو ببینم. اون موقع خیلی کوچیک بودن و از اون موقع خیلی گذشته. هنوزم فکر میکنم عاشقی لیافت میخواد. هر کسی نمیتونه عاشق بشه و عاشق بمونه.

سلام دوباره

نوشتن بعد از هشت سال برای اولین بار کار ساده ای نیست. فکر نمیکردم به این زودیا بتونم از پسش بربیام. با این حال، سلام! من نوشی هستم؛ نوشی با جوجه هاش.