وای قلبم کنده شد وقتی توی فیس بوک اسم نوشی و جوجه هایش رو دیدم …نوشی! هزار بار توی این سالها دنبالت گشته بودم و هر بار قلبم فشرده میشد از اینکه هیچ خبر تازه ای ازت پیدا نمیکردم … نوشی! یک نفس وبلاگو از آخر به اول که همینجا باشه خوندم … باورم نمیشه که هستین و سالمین … نمیدونم باید چی بگم … اما یه بغض گنده الان توی گلومه که نه فرو میره نه سرریز میشه ….هشت سال! … نمیدونم چی بگم … احساسم برات مثه یه آدمیه که یه راه دور و دراز رو با ترس، در حالیکه مدام پشت سرشو با وحشت نگاه میکرده، دویده و حالا خسته و نفس زنان رسیده به یه جای امن … ترسهاش هنوز باقیه … هنوزم گاهی با وحشت پشت سرشو نگاه میکنه و آرزو میکنه کابوسش تموم شده باشه … از ته دل، دلم میخواد محکم بغلت کنم، نفس بلندی بکشم و بهت بگم خسته نباشی … تمام این سالها دلتنگ و نگران خودت و جوجه هات بودم … مراقب خودت باش … خود خودت رفیق ….
هنوز میترسم، هنوز خسته م… اما وقتی پیغامهای شما رو میخونم به خودم نهیب میزنم بسه، پاشو، تکون بخور، زندگی هنوز ادامه داره و به راستی هم زندگی هنوز ادامه داره .. منم برای شما بهترینها رو آرزو میکنم.
وای قلبم کنده شد وقتی توی فیس بوک اسم نوشی و جوجه هایش رو دیدم …نوشی! هزار بار توی این سالها دنبالت گشته بودم و هر بار قلبم فشرده میشد از اینکه هیچ خبر تازه ای ازت پیدا نمیکردم … نوشی! یک نفس وبلاگو از آخر به اول که همینجا باشه خوندم … باورم نمیشه که هستین و سالمین … نمیدونم باید چی بگم … اما یه بغض گنده الان توی گلومه که نه فرو میره نه سرریز میشه ….هشت سال! … نمیدونم چی بگم … احساسم برات مثه یه آدمیه که یه راه دور و دراز رو با ترس، در حالیکه مدام پشت سرشو با وحشت نگاه میکرده، دویده و حالا خسته و نفس زنان رسیده به یه جای امن … ترسهاش هنوز باقیه … هنوزم گاهی با وحشت پشت سرشو نگاه میکنه و آرزو میکنه کابوسش تموم شده باشه … از ته دل، دلم میخواد محکم بغلت کنم، نفس بلندی بکشم و بهت بگم خسته نباشی … تمام این سالها دلتنگ و نگران خودت و جوجه هات بودم … مراقب خودت باش … خود خودت رفیق ….
لایکلایک
هنوز میترسم، هنوز خسته م… اما وقتی پیغامهای شما رو میخونم به خودم نهیب میزنم بسه، پاشو، تکون بخور، زندگی هنوز ادامه داره و به راستی هم زندگی هنوز ادامه داره .. منم برای شما بهترینها رو آرزو میکنم.
لایکلایک
بازتاب: سالگرد | نوشی و جوجههایش