بدون عنوان

دلم برای خودم و خنده هام تنگ شده. دلم برای خوشحالی تنگ شده. من چرا حالم خوب نمیشه؟

انتخاب لباس

آلوشا برای مراسم فارغ‌التحصیلی از مدرسه لباس خرید، به انتخاب خودش. من نشستم روی صندلی و اجازه دادم خودش و خواهرش و خانم فروشنده کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کراواتش رو انتخاب کنن، بعد هم کفش. منو هم وقتی صدا کردن که باید پول میدادم! البته لباسو به تنش دیدم. خیلی خوش‌تیپ شده بود. بسوزه پدر مادری 🙂

هدیه‌ای برای تمام فصول

از وبلاگ صاب مرده:
 من و همسرم هر دو کار می کنیم و یه حساب بانکی مشترک داریم که حقوق هردومون رو توش می ریزن. این خیلی خوبی ها داره و یه بدی. بدیش اینه که هدیه خریدن رو مشکل می کنه. معمولا برای کسی چیزی رو که دوست داره با پول خودت هدیه می خری. ولی ما با این حساب مشترک دیگه «پول خودم» نداریم و برای همین مجبوریم برای پیدا کردن چیزی که اون یکی دوست داره تلاش مضاعف بکنیم.
    
سه سال پیش همسرم برای تولدم یه چیز کوچیک (یه مایو شنا) بهم داد و خوشحالم کرد، ولی وقتی داستان خریدنش رو برام تعریف کرد ارزش اون هدیه برام چندین برابر شد.گفت که دوست داشته که با یه پول «دیگه» برام هدیه بگیره، برای همین دنبال یه کار کوتاه مدت گشته. یه کار پیدا کرده توی یه شرکت Market Research که داوطلب می خواستن تا چند قهوه مختلف رو در سه جلسه یه ساعته تست کنن و درباره مزه هرکدومشون یه گزارش بنویسن (وقتی این رو گفت یادم اومد که دو هفته قبلش یکم دیرتر از کار برمی گشت خونه).  پولی که از این راه بدست آورد به نسبت ناچیز بود، ولی کافی بود برای خریدن یه مایو شنای خوب.
   
اون هدیه ممکنه روزی کهنه بشه و دیگه به درد نخوره، ولی خاطره اش همیشه میمونه.

حکومتی که میتواند سور بزند

عالی قاپو رو نشون آلوشا دادم و با غرور گفتم: «ببین این ساختمون زمان خودش خیلی باشکوه بوده، خونه شاه بوده.» آلوشا بر و بر عالی قاپو رو نگاه کرد و گفت: «طبقه بالا اتاق شاه بوده؟» گفتم: «حتما دیگه، نمیدونم!» آلوشا با قاطعیت دنبال حرفشو گرفت و گفت: «خودم میدونم، شاه و بی بی و سرباز طبقه بالا بودن، طبقه اولم ده لو و نه لو و تک و دو و سه و بقیه شون بودن.»

.

خب بله مفاهیم عوض شدن! منم کلی حرف زدم تا مفهوم شاه و ملکه رو خارج از ورقای بازی بهش بفهمونم. تازه شانس آوردم که توضیحاتم ختم به این نشد که احمدی نژاد زبونم لال شاه ایرانه.

پی‌نوشت: ماههای آخری که ایران بودیم یه شب همگی آرزو کردیم. آرزوی آلوشا داشتن یه دست ورق بازی بود. من خیلی زود وقتی اونا بعد از نه روز به خونه برگشتن ورق بازی رو براش خریدم. تا مدتها ذهن آلوشا درگیر ورقای بازی بود و همه چیز رو با این مبنا میسنجید. اون نوشته رو اینجا میتونین بخونین.

«از روایت های قدیمی»

غریب آشنا

با ذوق و شوق فکر کردم حالا حتما بچه‌ها خیلی خوشحال میشن که بعد از دو سال قورمه سبزی میخورن.  خصوصا آلوشا که تا وقتی ایران بودیم این غذای محبوبش بود. خودم بیشتر از اونا هیجان زده بودم واسه همین یه کمی قبل از اومدنشون غذا رو کشیدم و منتظر موندم تا  در بزنن. در رو که باز کردم ناشا گفت: «چه بوی خوبی، ناهار چی داریم؟» بعد با عجله یه نگاه به صورتم انداخت و ادامه داد: «یعنی سلام! ناهار چی داریم؟» گفتم: «آهان، این شد، سلام… برو خودت ببین چی داریم.» اما قبل از اینکه من و ناشا خودمونو به آشپرخونه برسونیم آلوشا بالای سر بشقاب خورشت ایستاده بود و با هیجان بالا پایین میپرید و میگفت:  «آخ جون، خورشت قربون سلیقه، آخ جون!»

.

راستش خودمم نفهمیدم ترکیب قربون سلیقه چطوری از قربون صدقه و قورمه سبزی و سلیقه، ساخته شد.

(از روایتهای قدیمی)

داستانگو

دهنم خشک شده بود از بس قصه گفته بودم. ابروهامو بالا بردم و گفتم: «حالا دیگه شما قصه بگین.» ناشا با بی‌حالی شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: «من که بلد نیستم.» گفتم: «کاری نداره که دختر جون، همه قصه‌ها یه اول دارن، یه آخر، وسطشم هر چی دلت خواست بگو، مثل مامان.» محکم گفت باشه و آب دهنشو قورت داد و گفت: «یکی بود، یکی نبود، زیر قنبل* کبود….»

*گنبد

اینکه ناشا چرا فکر کرده قصه‌ها زیر یه باسن کبود اتفاق می‌افتن رو باید از خودش بپرسین!

شما که احتمالا متوجه شدین با چه کلمه‌‌ای عوضی گرفته؟

(از روایتهای قدیمی)

دیرهنگام

بچه که بودیم یکی از فامیلامون میگفت هیچوقت به نوزاد کسی نگین که خوشگله. میگفتیم آخه چرا، میگفت برای این که چشم نخوره. مادر یکی از دوستام هم هر وقت ما زیاد میخندیدیم میگفت: زیاد نخندین که آخرش ختم به گریه‌ میشه. شرمنده، من با این هراس و ترسا بزرگ شدم. شاید این شد که وقت پیروزی تیم ملی، صدام برید.

همیشه به شادمانی مردم ایران، سرتون سبز و دلتون خوش.

نیم بسمل

تعطیلات زمستونی مدارس ترکیه که رسید بچه‌ها رو از مدرسه بیرون آوردم. بهمون خبر داده بودن که ظرف یکی دو ماه از کشور خارج می‌شیم و من فکر میکردم دو هفته از این یکی دو ماه که میشه تعطیلات، دو هفته هم دنبال جمع و جور کردن زندگی هستیم، بعدشم لابد وقت پریدن رسیده. اما آخرای تعطیلات زمستونی بود که نصفه شب با فریاد آلوشا از جام پریدم و با اضطراب زیاد به طرف اتاقش دویدم. آلوشا سقف رو نشون میداد و با ترسی غیرعادی فریاد میزد. رفتم طرفش و با تمام وجودم بغلش کردم. حال بدی داشت. هذیون میگفت و توی تب میسوخت. نیمه‌شب، مملکت غریب، دست تنها با یه بچه تب‌دار و یه بچه فسقلی دیگه که توی خواب و بیداری هی تکرار میکرد داداشی چی شده… تصمیم گرفتم تا صبح صبر کنم. تب‌بر، پاشویه، نشستن بالای سر بچه و زمزمه محبت… همین، کار دیگه‌ای بلد نبودم.

اما صبح با دیدن آلوشا و تک و توک دونه‌های پراکنده توی صورت و بدنش فوری یاد حرف معلمش افتادم که میگفت توی مدرسه آبله مرغون بیداد میکنه. معما حل شده بود، با این حال با بچه‌ها به کلینیک رفتیم و پماد و دستورالعمل گرفتیم و با تذکر دکتر که میگفت منتظر واکنشهای دخترتم باش، به خونه برگشتیم. دو هفته آلوشا آروم نگذشت اما تازه تموم شده بود که دخترک شروع کرد. بدون تب، با دونه‌های قابل شمارش و البته یه کمی بی‌حالی. توی دلم میگفتم زود باش ناشا، زود باش، وقت معطل کردن نیست… ما داریم میریم و اتفاقا همون روزا بود که تاریخ پرواز رو بهمون اعلام کردن.

شهری که ما زندگی میکردیم پناهنده ایرانی زیادی نداشت، یا اگرم داشت من نمیشناختمشون. جایی خونه گرفته بودم که مطلقا خارجی زندگی نمیکرد. خیلی بی سر و صدا برای امضا به دفتر پلیس میرفتم. فصلهایی که توریست ایرانی توی شهر زیاد بود خونه‌نشین میشدم، با کسی آمد و رفت نداشتم و در واقع تمام اون چند سال کاملا مخفیانه زندگی کرده بودم. بنابراین من از یکی از مهمترین امکانات پناهنده‌ها محروم شده بودم. نه تونستم وسایل دست دوم اونا رو برای زندگیم بخرم و نه تونستم وسایل دست دوم خودم رو به اونا بفروشم. تا جایی که جا داشت و برام ممکن بود زندگیی رو که دوباره طی اون سالها توی ترکیه چیده بودم جمع کردم. از خیلی از وسایلمون گذشتیم، خیلی رو بخشیدیم، خیلی رو هم جا گذاشتیم و خیلی رو گذاشتیم برای فروش. اما صبح روزی که سمسار محل برای خریدن وسایل ما اومده بود، پلیس بهم زنگ زد و گفت دولت ترکیه به شما اجازه خروج از کشور رو نمیده. بهت‌زده شدم، گفتم یعنی چی به من اجازه خروج نمیده؟ پلیس بی‌حوصله گفت نمیدونم، اگر سئوال بیشتری داری باید بیای اینجا.  خانم ایرانی ساکن قونیه خونه من بود. با بدبختی سمسار رو قانع کردم که خرید و انتقال وسایل رو به وقت دیگه‌ای موکول کنیم و گفتم «برادر شما که میگی سر تا ته زندگی منو صد لیر بیشتر نمیخری، اجازه بده من دو روز دیگه این صد لیر وسیله رو بهت بفروشم. الان کار مهمی هست، شاید هم موندگار شدیم و اومدیم صد لیر به شما دادیم  چهار تا وسیله بیشتر خریدیم» و در حالی که سمسار خدا و پیغمبر رو شاهد میگرفت یه کروش بیشتر از این نمیتونم وسایلم رو به شخص دیگه‌ای بفروشم روانه‌ش کردم و در رو بستم. به خانم ایرانی گفتم اجازه خروج ندادن. و بعد بچه‌ها رو بهش سپردم و از خونه زدم بیرون.

فکر میکنم به قدر کافی رنگم پریده بود چون پلیس با دیدنم بدون معطلی گفت مصطفی بی* (آقا مصطفی) گفته بری اتاقش. رفتم. گفت: هان، اومدی نوشی؟ بشین. نشستم. دستام میلرزید. گفتم اشتباه کار کجاست؟ من همیشه سر وقت پول خاک** رو دادم، هیچوقت با کسی درگیری نداشتم، هیجوقت بدون اجازه از شهر خارج نشدم، زندگیم هم روال روشنی داشته. شما خودتون… حرفم رو قطع کرد و گفت میدونم. مشکل از وزارت کشور نیست. مشکل از سازمان ملله. گفتم حالا باید چکار کنم؟ گفت نمیدونم. اجازه بهت میدم برو آنکارا. پروازت کی بود؟ گفتم سه روز دیگه. گفت امکان نداره، از سرت بیرونش کن. خونه و زندگی رو چه کردی؟ گفتم اگر ده دقیقه دیرتر زنگ زده بودین زندگیم رو بار وانت کرده بودم و فروخته بودم؛ اما خونه رو به صاحبخونه پس دادم. قراره امشب کلیدش رو هم بدم. گفت زنگ بزن بهش، فکر نکنم به این زودی راهی بشی.

باید حال منو میدیدین. به صاحبخونه زنگ زدم. گفت خونه رو به یکی دیگه اجاره داده و اونا قراره یه هفته دیگه اسباب‌کشی کنن. گفتم یه هفته هم یه هفته‌س. به من زمان بدین. باید برم آنکارا. صاحبخونه‌م زن نازنینی*** بود، گفت باشه، امیدوارم همه چی خوب پیش بره. اما هیچی خوب پیش نرفت چون فردا صبحش، با درد عجیبی از خواب بیدار شدم. دوست نداشتم تکون بخورم. دوست نداشتم کسی بهم دست بزنه. حتی لباسم هم ناراحتم میکرد. حالم بد بود. به سختی از جام بلند شدم تا برم دستشویی اما چشمم که به آینه افتاد از ته دل آه کشیدم… صورتم پر بود از دونه‌های پراکنده آبله مرغونی که به شب نکشیده جای سالم توی بدنم باقی نذاشت.

ظاهرا قسمتم این بود که وقت خروج از ایران با آنفلوانزای مرغی روبرو بشم، وقت خروج از ترکیه با آبله مرغون. لابد آخر و عاقبتم هم میشه مرغ نیم بسمل.

.

*دقت کرده باشین توی نوشته‌ها سعی میکنم از کسی اسم نبرم، اما اسم مصطفی بی اختصاصا اینجا اومده. روزی که نامه خروجم رو مهر و امضا کرد و دستم داد بهم گفت نوشی من که میدونم تو یه روزی اینا رو میری مینویسی.. اومدم توی حرفش بپرم که دستشو تکون داد و گفت بذار حرفمو بزنم، من که میدونم تو بلاخره یه روزی میری اینا رو مینویسی، فقط یادت باشه راجع من بنویسی که مرد خوبی بود. یادت نره، بگو مصطفی بی، رئیس بخش اتباع خارجی اداره پلیس کنیا (قونیه) مرد خوبی بود. خندیدم و گفتم چشم، فراموش نمیکنم.

**پول خاک، پولی هست که پناهنده‌ها به ازای زندگی در خاک ترکیه موظف هستن به دولت ترکیه پرداخت کنن. احتمالا ترکیه تنها کشور دنیاست که از پناهنده بدبخت یه پولی هم دستی میگیره. اگه وقت خروج از ترکیه حساب و کتابتون صاف نباشه، نمیذارن بیرون بیاین.

*** صاحبخونه نازنین من یکی از خوش‌مشربترین آدمایی بود که در ترکیه شناختم، البته این نازنینی مانع از این نشد که وقت تخلیه خونه یه پول حسابی  بابت مخارج تخیلیی که نمیدونم چطوری اونا رو لیست کرده بود ازم نگیره.

بر این شاخ و این یال و بازو و کفت

از دم در  دستشویی که رد میشم، چشمم میخوره به آلوشا که ایستاده جلوی آینه، آستین تی‌شرتش رو زده بالا و داره بازوهاشو بررسی میکنه. فکر میکنم چیزی شده، میپرسم: «خوبی؟» بدون اینکه سرش رو برگردونه من‌منی میکنه و میگه: «مامان به نظرت عضله داشته باشم خوش‌تیپ‌تر نمیشم؟»

اینطور که بوش میاد کار من از عموی آموزش‌دهنده‌ی اصلاح سیبیل رد کرده، اون بنده‌ی خدا دو مثقال هم عضله  نداشت. احتمالا باید یه زنگی بزنم به پسرخواهرم.

*حالا من تا این عموی بدبخت رو نقره‌داغ نکنم مگه ولش میکنم؟ 😀

آبی زنگاری

دیشب خواب دیدم آلوشا با یه دختری که اصلا ارزش نداره دوست شده، ای آقا اصلا عاشقش شده. کلی حرص خوردم توی خواب. بعد که بیدار شدم به خودم گفتم نوشی حواست رو جمع کن، حق دخالت نداری. نشون به این نشون که دختره یه پیراهن آبی زنگاری تنش بود.  🙂

دلبستگی با تملک فرق دارد*

در واقع این نوشته سینا مطلبی بود که منو به فکر انداخت که آلبوم عکسای خانوادگی، کتابا، فیلم و سی‌دی‌ و کامپیوتر و حتی ساده‌ترین نامه‌ها و کارت تبریکا هم میتونن دردسرساز باشن. نه فقط برای من، بلکه برای همه آدمایی که با من در ارتباط بودن. پس تصمیم گرفتم همه رو  از بین ببرم یا از خونه به جایی امن منتقلشون کنم.

آدمایی که از نزدیک منو میشناسن میدونن که تا چه حد به جزئیات و خرده وسایل علاقمندم. مجسمه‌های کوچیک، یادداشتای قدیمی، برسی که تار موی مادرم توش مونده، عینک مطالعه پدرم، اولین جورابی که بچه‌ها پاشون کرده بودن، اولین نامه برادرم به من یا حتی نقاشیای سه سالگی خودم، دست‌خط خواهرم یا لیست خریدی که مامان برای بابا نوشته بود… کمدای من پر بود از خاطرات دور و نزدیک که بعضی از اونا رو سالیان سال حفظ کرده‌بودم. آدمی مثل من، اونقدر وابسته به جزئیات و دلبسته به چیزایی که داشت حالا مجبور به انتخاب بود. چشمام رو بستم و اول شروع کردم به سوزوندن همه نامه‌ها و کارت‌تبریکا و نوشته‌هایی که بعضی از اونا رو شاید سی سال بود که نگه داشته بودم. عکسای شخصیم رو جدا کردم و هر عکسی که از دیگری پیش من بود سوزوندم.  همه نشانه‌های معصوم دوستی رو از بین بردم، هر چیزی که میشد از روی اون به آشنایی من با شخص دیگه‌ای  پی برد و اون شخص رو آزار داد. همه رو توی بشکه فلزی بزرگی که توی یکی از خرابه‌های اطراف خونه بود سوزوندم. نشستم همونجا و تا زمانی که مطمئن نشدم همه چیز کاملا به خاکستر تبدیل شده از جام تکون نخوردم.  من در برابر آینده ناروشنی قرار داشتم. جریان زندگیم بدون اینکه بخوام از یک طلاق و حضانت ساده به چیزای دیگه‌ای تبدیل شده بود که حتی خودم هم از پس هضمش برنمی‌اومدم. اما واقعیت زندگی من این بود و مجبور بودم خیلی سریع تصمیم بگیرم. حتی کامپیوترم رو هم منهدم کردم. تهی شده بودم. از درون تهی شده بودم.

عکسا، مدارک تحصیلی، مدارک شناسایی و هر چیزی مهم دیگه‌ای که بهش نیاز داشتم رو همون روزی که از خونه زدم بیرون با خودم آوردم و بعد به آدرس مطمئنی خارج از ایران پستش کردم. اما چند روز قبل از اون یه بسته از وسایلی که خیلی دوستون داشتم و میترسیدم از دستشون بدم پیش دوستی در شهرستان به امانت گذاشته بودم و گفته بودم تا دو سه ماه دیگه صاحبش بهت زنگ میزنه و میاد کارتن رو ازت میگیره. البته من در زمان‌بندیم دچار اشتباه بودم. چون سه ماه که هیچ، تا سه سال بعد از اون هنوز به مقصد نرسیده بودم. بسته‌م هم از بین رفت. عزیزترین چیزایی که داشتم، وسایلی که ارزش معنوی داشت… چه میدونم، دلتنگیای یه زن خونه‌دار معمولی. از همینا که گاهی اصلا به چشم دیگران نمیاد اما برای من اونقدر باارزش بود که بخوام از خونه خارج بشن و من گمان کنم که این جوری دارم  حفظشون میکنم؛ و عجب از سرنوشت و انتقامی که روزگار ثانیه به ثانیه از من گرفت، چون وسایلی که نوی خونه  باقی گذاشته بودم دست‌نخورده باقی موند اما بسته دلبستگیام رو از دست دادم. هرگز هم نفهمیدم واقعا چی به روزش اومد.

کتاب زیاد داشتم.  ارزشمندترین داریی من بود، باید اونا رو هم یه جایی قایمشون میکردم، ته دلم امیدوار بودم که برمیگردم. اصلا شاید کار به اونجا نرسه… مثلا یکی دو ماه که نباشم سازشی صورت بگیره، تحولی بشه، معجزه‌ای، صلحی، شرایط منصفانه‌ای… از میون اون همه کتاب فقط یه دونه رو همراه خودم آوردم. کتابی که به نویسنده‌ش قول داده بودم میخونمش. اون رو هم همراه چند تا چیز دیگه قبل از خروج از ایران، لب مرز از دست دادم. اونا رو ازم گرفتن که اون ور مرز بهم پسشون بدن، اما دیگه ندیدمشون، نه کتاب، نه دوربین و نه حتی دفتر تلفنم.. همه رو از دست دادم.

دنیا داشت به روشنترین شکل ممکن حالم رو میگرفت، منو از وسایلی که دوست داشتم، آدمایی که دوست داشتم، خونه‌ای که دوست داشتم، شهری که دوست داشتم و کشوری که دوست داشتم دور میکرد. حتی به دوربینی که اونقدر بهش دلبسته بودم هم رحم نکرد. من تهی به ترکیه رسیدم. خالی، بیروح… نگاهم به بچه‌ها بود و امیدم به اینکه شاید بشه برگشت. شاید شاید شاید بشه برگشت. اما پیغام دنیا خیلی روشن بود، بچه‌هات رو میخوای؟ پس باید همه چیز رو بذاری و بری. همه چیز رو… و من همه چیز رو از دست دادم.

* این عنوان خطاب به دوست عزیزی هست که علاقه من به بچه هام رو ناشی از هوس شیطانی و کثیف تملک، داشتن و تصرف میدونه.

شادمانی گوارای وجودتون

لبهاتون رو همیشه خندون ببینم مردم گلم. امیدوارم انصاف هیچوقت ازمون دور نشه، دچار خودفریبی نشیم، اتحاد رو یاد بگیریم، بدونیم روزگار چاره ای بجز تسلیم شدن در مقابل اندیشه درست و مردمان نیکو نداره. یاد جان باختگان و دربندانمون باشیم. مهم نیست فردا چی پیش میاد، مهم اونی هست که امروز پیش اومد و مقاومت و هماهنگی ما… باشه که تا ابد این جور پشت هم بایستیم و برای هر اتفاقی در فردا آماده باشیم. دمتون گرم که  عاشق بودین و صادقانه با دستهای خالی برای عشق جنگیدین.

من که دستم کوتاهه، اگه میتونین با گل و شیرینی برین خونه شهدای جنبش.

از میان نامه‌هایی که می‌نوشتم

سلام
ممنونم بخاطر ایمیل شما. گاهی که برام مینویسن که چنین و چنان می نویسی من هیچ نمیفهمم. یکبار هم که یکی گفت نثر پاکیزه، خودم رو کشتم بهم بگه نثر پاکیزه یعنی چی؟… گفت نمی گم. تجربه نشون داده وقتی ناآگاهانه  مینویسی بهتره.
من این حرف رو قبول نداشتم. شما حس خودتون رو از نوشته ها به من منتقل کردین. اغلب اگه کسی به من بگه امید یا زندگی رو تو وبلاگ حس میکنه من حس خوبی پیدا میکنم. انگار انرژی متقابل هست. هر چه خواننده بیشتر احساس آرامش بکنه من بیشتر روی آرامش رو خواهم دید.
میدونین، شما حق دارین. من هیچوقت امیدم رو از دست ندادم. این هیچوقت که میگم مربوط به همه سالهای عمرم نیست. بلکه منظورم از وقتی هست که حس کردم باردارم. (فقط حس کردم، مطمئن هم نبودم.) من زندگی آرومی نداشتم. زندگی توام با هراس و ترس، نه فقط هراس جدایی از بچه ها بلکه حتی هراس از اینکه (میذاره زنده بمونم؟) و ترسهای این چنینی هر زنی رو میتونست فلج کنه.
من نمیدونم 5 سال دیگه از من چیزی باقی میمونه یا نه. بقول بعضیها آدم متوجه نمیشه یهو می افته.. نمیدونم… نمیدونم این همه جنگ روانی که برام درست شده و این همه ترس فلج کننده که سر راه من هست و هزاران هزار این همه دیگه میذاره از من چیزی باقی بمونه که باهاش روزهای پیریم رو بگذرونم یا نه، اما تا روزی که بتونم مقاومت میکنم. بخدا خودخواهانه هم نیست. که اگه یه کم خودخواهی تو وجودم بود حداقل بصورت ده دقیقه به خودم فکر میکردم.
اینا رو ننوشتم که ناله کنم. میدونین سفارشی ننوشتم، فرمایشی هم نبوده. نه خوشایند کسی در کار بود و نه بیشتر از حد توانم مراعات کسی رو کردم، اینا عصاره دغدغه بدترین سالهای عمرم بوده که با شیرینی بچه هام گذروندمشون. که گاهی فکر میکنم مادری مادرانه من فقط بخاطر ترس همیشگی از دست دادن مادریم بوده. شاید در امنیت این نمیشدم…

اینا رو در جواب به نوشته های شما ننوشتم. آنلاین و بلافاصله مینویسم اغلب.. به ذهنم رسید.
ایام به کام و شاد باشید.
نوشی

سیزده فوریه دو هزار و پنج

سرمازده

خیلی اتفاقی گذرم افتاد به نامه‌هایی که توی اون شرایط سخت رد و بدل میکردم. آخرین روزهایی که ایران بودم، ترس و اضطرابم، زمین خوردنهام، ناامیدیم و تلاشی که میکردم تا سرم رو روی آب نگهدارم همه و همه مثل فیلم از جلوی چشمهام رژه رفتن. الان بدنم یخ زده و میلرزم.
شما حتی نمی‌تونین تصور کنین چی به من گذشت.. من هنوزم کابوس میبینم. هنوزم از دری که از داخل قفل نشده، پنجره‌ای که باز مونده، بی‌خبر موندن طولانی مدت از بچه‌هام و تلفنی که نیمه‌شب میشه  و… میترسم.

برگرد و به پشت سرت نگاه کن

باید خوشحال میشدم اما از شنیدن اینکه آلوشا میون اون همه بچه ترک تنها بچه‌ای بوده که وقت پخش سرود ملی ترکیه سر جاش خبردار ایستاده و حتی دست خواهرش رو هم گرفته که اونم تکون نخوره، هیچ حس خوبی بهم دست نداد. پرسیدم: «فقط آلوشا؟» معاون مدرسه با لبخند تکرار کرد: «بله و خواهرش رو هم نگه داشت. به شما تبریک میگم. معلومه که با دقت به بچه‌ها رسیدگی میکنین. چون بقیه بچه‌های مدرسه بدون توجه به بازیشون ادامه دادن.»  اما واقعیت اینه که من به هر چی هم رسیدگی میکردم به این موضوع اهمیت نداده بودم که وقت سرود ملی باید خبردار ایستاد. یعنی اصلا وقتش نشده بود. اصلا چیزی رو به اسم سرود ملی به بچه‌ها معرفی نکرده بودم.

این جوری شد که تا مدتها مراسم سلام و احترام به سرود ای ایران به برنامه‌های صبحگاهی ما اضافه شد.

جوجه و بچه‌هایش

این چند ماهه لاغر شدم… دیشب آخرین کنسرت ناشا بود*. یکی از دوستام تا منو دید گفت نوشی عین جوجه شدی. البته اونقدر لاغر نشدم که بشه بهم گفت جوجه، اما  برام جالب بود که یه زمانی نوشی و جوجه‌هاش بودم و حالا شدم جوجه و بچه‌هاش.

*بیشتر از خوش درخشیدنش از لذتی که از نواختن میبره  کیف میکنم.

اعتماد از دست رفته

دیروز ناشا همراه دوستش به بازارچه پایین خونه رفت. قبل از ورود به  یکی از مغازه‌ها  کوله‌پشتیش رو همراه کیف فلوتش دم در گذاشت، اما وقتی برگشت از فلوت خبری نبود. ما این فلوت رو برای یکسال تحصیلی اجاره کرده بودیم و باید آخر این ماه پسش میدادیم. ناکامی گم کردنش توی آخرین روزا و دادن خسارت به شرکت اجاره‌دهنده یه طرف، اینکه آخرین کنسرت مدرسه‌ چند روز دیگه‌ست و دخترک فلوتش رو از دست داده از طرف دیگه، حال همه ما رو گرفت. بهش گفتم همون جا بمون. وقتی به ناشا رسیدم در حالی که داشت اشکهاش رو پاک میکرد کیف فلوت رو نشونم داد. یکی در پنجاه قدمی محلی که اون رو گم کرده بوده، زیر یه بوته قایمش کرده بود. ناشا هم اتفاقی چشمش خورده بود به جعبه سیاه رنگ. تمام شب دخترک سردرد داشت و از من میپرسید میتونه به اون دوستش که تور بالای تختش رو براش خریده بود زنگ بزنه یا نه. گفتم زنگ بزن. زد اما دوستش جواب نداد، دخترک با چشمای پر اشک خوابید.

یه گلدون کوچیک توت‌فرنگی خریده بودیم، در واقع یه بوته کوچیک توت‌فرنگی گلدونی. سه چهار تا توت‌فرنگی نیمه قرمز داشت. هیجان‌زده منتظر بودیم برسن. گلدون رو گذاشته بودم دم در ورودی خونه توی حیاط. دیشب آلوشا با خنده میگفت مامان بیا با توت‌فرنگیا مربا درست کنیم. بهش گفتم آخه چهار تا دونه بیشتر نیست، میگفت خوب مگه ما چند نفریم؟ فکر کن فقط توت‌فرنگیایی که ما هر روز صبح قربون‌ صدقه‌شون میریم چقدر میتونن خوشمزه باشن. صبح که بچه‌ها داشتن میرفتن مدرسه، دیدم یکی توت‌فرنگیا رو کنده، از بچه‌ها پرسیدم خبر نداشتن. امروز به کل حال همه ما گرفته بود.

یکی از دوستام  بد زندگی کرد، بد طلاق گرفت و بد روزهای تنهایی بعد از طلاق رو گذروند. مردی عاشقش شد. دوست من سرخورده از آدما تا مدتها بی‌تفاوتی نشون داد، مرد چند سال سعی کرد تا توجه زن رو به دست بیاره و زن متقاعد به ازدواج بشه. تمام این مدت  اون مرد عاشقانه کنار دوست من موند، در نهایت  دم آخر، دقیقا چند ماه قبل از عروسی مرد سراغ یه زن دیگه رفت با این بهونه که خدا راضی به ازدواج اونا نیست. حالا دوست من جوری درهم شکسته که انگار دیگه هیچوقت نمیتونه از جاش بلند شه

چی به روز ما آدما اومده؟ مگه میشه به همین سادگی با یکی بازی کرد؟ شاید فلوت گمشده یه بچه یازده ساله درست قبل از آخرین کنسرتش باشه، یا یه توت فرنگی نیمه سرخ دمادم رسیدن که یه بچه سیزده ساله انتظار خوردنش رو میکشه، یا باور از دست رفته زنی که سالها از عشق تو گوشش خوندن… چه فرقی میکنه؟ شاید برای ما بازی و برای دیگری زندگیش باشه. چرا همدیگه رو له میکنیم؟

یک پیام خصوصی با اعلان عمومی

خانم صحرا، هنوز مطمئن نیستم اما به گمانم شما قبلا وبلاگ دیگه ای داشتین. اونجا شهر محل زندگیتون رو هم نوشته بودین. اگه شما اون خانم باشین باید بگم من وبلاگ شما رو اون موقع میخوندم. خیلی نگرانتون بودم.  تا مدتها اون وبلاگ رو دنبال کردم و بعد یکجا تمام شد.

اگر خواستین به من ایمیل بزنین. من توی ایمیل اون شهر رو براتون مینویسم ببینم شما همون خانم هستین یا نه.

اضافه شده:

بله شما همون خانم هستین. من نگرانتون بودم. فکر میکنم توی یکی از پستهاتون به ما اشاره کرده بودین و من با جستجوی اسمم در گوگل به وبلاگتون رسیده بودم.

زندگی پاره‌پوره

با کج خلقی به آلوشا گفتم: «بس کن بچه، چقدر حرف میزنی، نصف عمرت صرف حرف زدن شد، نصف عمرت صرف  خوردن، نصف عمرت صرف دستشویی رفتن، نصف عمرت…» بدون توجه توی حرفم پرید و خیلی جدی پرسید: «مامان مگه زندگی چند تا نصف داره؟»

پی‌نوشت: از روایتهای قدیمی

مکاشفات

یه مشت تخمه آفتابگردون از کاسه برداشت و ریخت جلوش و یکی از تخمه‌ها رو با زحمت فراوون مغز کرد و خورد. بعد با قیافه متفکری رو به من کرد و گفت: «میدونی چرا به اینا میگن تخمه مامان؟» لپ ناشا رو کشیدم و گفتم: «نه، تو به من بگو چرا؟» آب دهنشو قورت داد و لباشو جمع کرد و گفت: «واسه اینکه وقتی این پوستا رو میکنی، توش تخمه‌س!»

پی‌نوشت: از روایتهای قدیمی

پازل خوشبختی

از وبلاگ همه اطرافیان من: یه روزایی حسابی شاد هستی؛ از دیدن تک تک اعضای خانواده ات حس شادی تزریق میشه توی رگ و پی و روحت؛ انقدر شادی که حتی فکرش رو هم نمی کنی که شاید یک روز بعدش دو روز بعدش یکی از این عوامل شادی حذف بشه از زندگیت و یه غصه هر چقدر هم کوچولو بیاد عیشت رو خراب کنه.

امروز از اون روزاست؛ از اون روزا که بعد یه مدت که همه چی خوب بود همه چی شاد بود و لذتبخش و تنها مشکلی که سر راهم بود سرفه های شبانه ام بود که اون رو هم تازه دیروز رفته بودم دکتر و فهمیده بودم آلرژیه، یهو صبح بیدار میشی و می بینی یه چشم دختر کوچیکه کلی چرک کرده و کوچیکتر از اون یکی شده و تازه دختر بزرگه هم با گریه گوشم گوشم از خواب بیدار میشه! و این دقیقا حذف یکی از عواملی خوشبختیت یعنی سلامتیه!

حالا امروز دفترچه بیمه به دست راهی نزدیکترین درمانگاه هستیم تا باز روزهایمان را با آنتی بیوتیک و شربت استامینوفن بگذرانیم تا دوباره آن قطعه خراب شده پازل خوشبختیمان برگردد سرجایش و پازل کامل شود و این بار بیشتر از بار قبل قدرش را بدانیم و شکرگزار خدایی باشیم که آن را به ما هدیه کرده.

افعال باقاعده

توی حمام یه دل سیر گریه کردم. وقتی بیرون اومدم با دلتنگی آلوشا رو بغل کردم و به خودم فشار دادم و گفتم: «گلم، نازم، مهربونم… دوستم داشته باش.» با عجله و تعجب خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت: «خب میداش دارم.» خندیدم و گفتم: «این دیگه چیه؟» با بی‌حوصلگی پرسید: «چی دیگه  چیه؟» گفتم: «این میداش دارم؟» شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: «یعنی داشتم و دارم. چرا فکر میکنی دوستت ندارم؟»

پی نوشت: از روایتهای قدیمی

ته خیار*

آلوشا برگشته خونه، لبخند میزنم و میگم نبودی خیلی جات خالی بود. دلمون تنگ شد… لبخندزنون میره سمت اتاقش و قبل از اینکه در رو ببنده میگه: «رن بگیرم میخوای چکار کنی؟»

پی‌نوشت: این بچه همه‌ش سیزده سالشه!

*قدیما میگفتن ته خیار تلخه، چون حقیقتو گفته!

ایستاده با مشت محکم

چهار سال پیش صحنه جون سپردن ندا رو که دیدم تا خود صبح گریه کردم. فرداش دوستی به دیدنم اومد و گفت بیکاری میشینی این چیزا رو نگاه میکنی، براش کامپیوترم رو روشن کردم و گفتم ببین، وقتی برگشتم و بهش نگاه کردم دیدم داره هق‌هق میکنه.

هفده هجده ساله بودم که توی یکی دو تا رای‌گیری شرکت کردم. اون وقتا میگفتن اگه مهر توی شناسنامه نداشته باشی برای رفتن به دانشگاه مشکل میخوری. حتی یادمم نیست چیزی نوشتم یا برگه سفید انداختم، اما خوب یادمه که نه به آقای رفسنجانی رای دادم و نه به آقای خاتمی و نه توی هیچکدوم از رای‌گیری‌هایی که بعد از نوزده سالگیم انجام شد شرکت کردم، من تکلیفم رو با خودم میدونستم. اما در دوره آقای خاتمی روزنه‌هایی باز شد.  دیدم که  سخت و به کندی اما انگار یه چرخی هست که داره میچرخه. بعد در کمال ناباوری دیدم که بخاطر متوقف نشدن چرخش اون چرخ نه تنها مصمم هستم به دکتر معین رای بدم بلکه هر جا میرم همه رو از عاقبت از دست دادن دریچه  کوچکی که به سختی باز شده بود میترسونم. احمدی نژاد اومد و مصادف شد با خروج من از ایران.

چهار سال پیش شما که توی ایران میخروشیدین و منم همراه شما کمر صاف میکردم، شما کتک میخوردین، منم همراه شما درد میکشیدم، شما به انزوا کشونده میشدین، منم زمینگیر میشدم،  فریادتون توی گلو میشکست منم توان فریاد زدنم رو از دست میدادم، در تموم اون روزها هرگز خودم رو از مردمم جدا احساس نکردم.

من اگه امروز ایران بودم رای میدادم، برام مهم نبود تقلب میشه یا نه، برام مهم نبود تحقیرم میکنن یا نه، همون طور که تا وقتی ایران بودم  همه دادگاههام رو میرفتم و میدونستم توشون تقلب میشه، میدونستم تحقیرم میکنن، میدونستم هیچ حقی برام قائل نیستن. اما میخواستم با رفتنم بهشون بگم «نگاه کنین، من زنده‌م، من هستم، شما نمیتونین منو ساکت کنین، نمیتونین منو نادیده بگیرین چون من وجود دارم.»

من اگه ایران بودم دست از جنگیدن و تلاش برای تغییر شرایطم برنمیداشتم. اما ایران نیستم، پس نه میگم رای بدین، نه تشویقتون میکنم به رای ندادن. فقط ازتون یه چیزو میخوام. چیزی که همه این سالها اجازه ندادم درون خودم له بشه، فراموش بشه، از بین بره…

هر چی که شد، تحت هر شرایطی، لطفا امیدتون رو از دست ندین. هر چی که شد… نذارین کمرتون رو خورد کنن.

1

خارج از محدوده

اگه وبلاگی دارین که دلتون میخواد بیشتر خونده بشه، لطفا برای من کامنت بذارین و نشانی وبلاگتون رو قید کنین. مطمئنا مطالب شما رو میخونم و به مرور بهشون لینک میدم. راستی  من کلی از مطالب آرشیو رو منتقل کردم. شاید بشه تا آخر این هفته همه آرشیو پرشین بلاگ رو منتقل کرد.

شما راهی برای انتقال خودکار آرشیو از وبسایتم به اینجا بلدین؟

پتوی مایع

صدامو بلند کردم و با عصبانیت گفتم: «باز دیگه چتونه؟ دو دقیقه بیکار موندین بهم پریدین؟» ناشا دوید تو اتاقم و با ناراحتی دستاشو تکون داد و گفت: «آخه نگاش کنین مامان، پتوی منو ریخته زمین!»*

* ما برای افتادن پتو روی زمین فعل ریختن رو صرف میکردیم؟

پی‌نوشت: این یکی از اون متنهای قدیمیه.

کوواش

توی دوره هشت ساله سکوت میون وبگردی‌هایی که میکردم گاهی به مطلبی برمیخوردم که در مورد ما بود. دلم میخواست جوابی بنویسم اما سکوت میکردم. گاهی میدیدم که دوستی نگرانه، دلم میخواست دلداری بدم، جواب بدم، ایمیل بزنم، اما صبر میکردم. میدونستم هر نوع ارتباط با دیگران، هر نوع نزدیک شدنم هم میتونه اونها رو به خطر بندازه و هم میتونه باعث به خطر افتادن امنیت من و بچه‌ها بشه. من در سکوت میخوندمتون، با لبهای بسته و در سکوت جوابتون رو میدادم و با ناراحتی‌ها و دردهاتون غصه میخوردم، با شادی‌هاتون میخندیدم. گاهی اسمم رو جستجو میکردم و از اینکه هنوز در فضای مجازی زنده بودیم و کسانی بودن که از ما یاد میکردن خوشحال میشدم.

در میون وبلاگهایی که بهشون برخوردم وبلاگی بود به نام کوواش که قبلا ندیده بودمش. در مورد ما مطلبی نوشته بود با نام  جیران و جوجه‌هاش در قاب سرخ غروب. من از اون متن پرینت گرفتم و تمام این سالها حفظش کردم و چه کار خوبی کردم. چون چند وقت پیش هر چی دنبال این وبلاگ  گشتم چیزی عایدم نشد. اون متن در اون موقعیت دردناک تسلی‌بخش من بود.

در جستجوی کوواش با عبارتهای نوشی و جوجه‌هاش و  ویرجینیا وولف بودم که به مطلب دیگه‌ای رسیدم. ترکیبهای «زنان و اتاقی از آن خود»، «نوشی و جوجه‌هایش»، «جیران و جوجه‌هایش»، «عادت میکنیم» و » ویرجینیا وولف»  به طرز خوشایندی در این یادداشتها مشترک هستن. شاید که نویسنده از متن کوواش تاثیر گرفته، شاید هر کدوم جدا از هم خط فکری مشابهی رو دنبال کرده باشن و این شباهت اتفاقی باشه، شاید هم من امید دارم نویسنده‌ها هم یکی باشن.

متن کوواش رو به دلیل رعایت کپی رایت نمیتونم اینجا قرار بدم، اما  متن دوم رو شما هم بخونین: اتاقی از آن خود.

=

پی‌نوشت: آقا یا خانم کوواش من نمیدونم شما کی هستین یا کجا هستین. فقط میخواستم از شما تشکر کنم که با نوشته قشنگتون کمک کردین وقتی که نمیتونستم بنویسم، اون سنگها رو از جیبم در بیارم تا غرق نشم.