تعطیلات زمستونی مدارس ترکیه که رسید بچهها رو از مدرسه بیرون آوردم. بهمون خبر داده بودن که ظرف یکی دو ماه از کشور خارج میشیم و من فکر میکردم دو هفته از این یکی دو ماه که میشه تعطیلات، دو هفته هم دنبال جمع و جور کردن زندگی هستیم، بعدشم لابد وقت پریدن رسیده. اما آخرای تعطیلات زمستونی بود که نصفه شب با فریاد آلوشا از جام پریدم و با اضطراب زیاد به طرف اتاقش دویدم. آلوشا سقف رو نشون میداد و با ترسی غیرعادی فریاد میزد. رفتم طرفش و با تمام وجودم بغلش کردم. حال بدی داشت. هذیون میگفت و توی تب میسوخت. نیمهشب، مملکت غریب، دست تنها با یه بچه تبدار و یه بچه فسقلی دیگه که توی خواب و بیداری هی تکرار میکرد داداشی چی شده… تصمیم گرفتم تا صبح صبر کنم. تببر، پاشویه، نشستن بالای سر بچه و زمزمه محبت… همین، کار دیگهای بلد نبودم.
اما صبح با دیدن آلوشا و تک و توک دونههای پراکنده توی صورت و بدنش فوری یاد حرف معلمش افتادم که میگفت توی مدرسه آبله مرغون بیداد میکنه. معما حل شده بود، با این حال با بچهها به کلینیک رفتیم و پماد و دستورالعمل گرفتیم و با تذکر دکتر که میگفت منتظر واکنشهای دخترتم باش، به خونه برگشتیم. دو هفته آلوشا آروم نگذشت اما تازه تموم شده بود که دخترک شروع کرد. بدون تب، با دونههای قابل شمارش و البته یه کمی بیحالی. توی دلم میگفتم زود باش ناشا، زود باش، وقت معطل کردن نیست… ما داریم میریم و اتفاقا همون روزا بود که تاریخ پرواز رو بهمون اعلام کردن.
شهری که ما زندگی میکردیم پناهنده ایرانی زیادی نداشت، یا اگرم داشت من نمیشناختمشون. جایی خونه گرفته بودم که مطلقا خارجی زندگی نمیکرد. خیلی بی سر و صدا برای امضا به دفتر پلیس میرفتم. فصلهایی که توریست ایرانی توی شهر زیاد بود خونهنشین میشدم، با کسی آمد و رفت نداشتم و در واقع تمام اون چند سال کاملا مخفیانه زندگی کرده بودم. بنابراین من از یکی از مهمترین امکانات پناهندهها محروم شده بودم. نه تونستم وسایل دست دوم اونا رو برای زندگیم بخرم و نه تونستم وسایل دست دوم خودم رو به اونا بفروشم. تا جایی که جا داشت و برام ممکن بود زندگیی رو که دوباره طی اون سالها توی ترکیه چیده بودم جمع کردم. از خیلی از وسایلمون گذشتیم، خیلی رو بخشیدیم، خیلی رو هم جا گذاشتیم و خیلی رو گذاشتیم برای فروش. اما صبح روزی که سمسار محل برای خریدن وسایل ما اومده بود، پلیس بهم زنگ زد و گفت دولت ترکیه به شما اجازه خروج از کشور رو نمیده. بهتزده شدم، گفتم یعنی چی به من اجازه خروج نمیده؟ پلیس بیحوصله گفت نمیدونم، اگر سئوال بیشتری داری باید بیای اینجا. خانم ایرانی ساکن قونیه خونه من بود. با بدبختی سمسار رو قانع کردم که خرید و انتقال وسایل رو به وقت دیگهای موکول کنیم و گفتم «برادر شما که میگی سر تا ته زندگی منو صد لیر بیشتر نمیخری، اجازه بده من دو روز دیگه این صد لیر وسیله رو بهت بفروشم. الان کار مهمی هست، شاید هم موندگار شدیم و اومدیم صد لیر به شما دادیم چهار تا وسیله بیشتر خریدیم» و در حالی که سمسار خدا و پیغمبر رو شاهد میگرفت یه کروش بیشتر از این نمیتونم وسایلم رو به شخص دیگهای بفروشم روانهش کردم و در رو بستم. به خانم ایرانی گفتم اجازه خروج ندادن. و بعد بچهها رو بهش سپردم و از خونه زدم بیرون.
فکر میکنم به قدر کافی رنگم پریده بود چون پلیس با دیدنم بدون معطلی گفت مصطفی بی* (آقا مصطفی) گفته بری اتاقش. رفتم. گفت: هان، اومدی نوشی؟ بشین. نشستم. دستام میلرزید. گفتم اشتباه کار کجاست؟ من همیشه سر وقت پول خاک** رو دادم، هیچوقت با کسی درگیری نداشتم، هیجوقت بدون اجازه از شهر خارج نشدم، زندگیم هم روال روشنی داشته. شما خودتون… حرفم رو قطع کرد و گفت میدونم. مشکل از وزارت کشور نیست. مشکل از سازمان ملله. گفتم حالا باید چکار کنم؟ گفت نمیدونم. اجازه بهت میدم برو آنکارا. پروازت کی بود؟ گفتم سه روز دیگه. گفت امکان نداره، از سرت بیرونش کن. خونه و زندگی رو چه کردی؟ گفتم اگر ده دقیقه دیرتر زنگ زده بودین زندگیم رو بار وانت کرده بودم و فروخته بودم؛ اما خونه رو به صاحبخونه پس دادم. قراره امشب کلیدش رو هم بدم. گفت زنگ بزن بهش، فکر نکنم به این زودی راهی بشی.
باید حال منو میدیدین. به صاحبخونه زنگ زدم. گفت خونه رو به یکی دیگه اجاره داده و اونا قراره یه هفته دیگه اسبابکشی کنن. گفتم یه هفته هم یه هفتهس. به من زمان بدین. باید برم آنکارا. صاحبخونهم زن نازنینی*** بود، گفت باشه، امیدوارم همه چی خوب پیش بره. اما هیچی خوب پیش نرفت چون فردا صبحش، با درد عجیبی از خواب بیدار شدم. دوست نداشتم تکون بخورم. دوست نداشتم کسی بهم دست بزنه. حتی لباسم هم ناراحتم میکرد. حالم بد بود. به سختی از جام بلند شدم تا برم دستشویی اما چشمم که به آینه افتاد از ته دل آه کشیدم… صورتم پر بود از دونههای پراکنده آبله مرغونی که به شب نکشیده جای سالم توی بدنم باقی نذاشت.
ظاهرا قسمتم این بود که وقت خروج از ایران با آنفلوانزای مرغی روبرو بشم، وقت خروج از ترکیه با آبله مرغون. لابد آخر و عاقبتم هم میشه مرغ نیم بسمل.
.
*دقت کرده باشین توی نوشتهها سعی میکنم از کسی اسم نبرم، اما اسم مصطفی بی اختصاصا اینجا اومده. روزی که نامه خروجم رو مهر و امضا کرد و دستم داد بهم گفت نوشی من که میدونم تو یه روزی اینا رو میری مینویسی.. اومدم توی حرفش بپرم که دستشو تکون داد و گفت بذار حرفمو بزنم، من که میدونم تو بلاخره یه روزی میری اینا رو مینویسی، فقط یادت باشه راجع من بنویسی که مرد خوبی بود. یادت نره، بگو مصطفی بی، رئیس بخش اتباع خارجی اداره پلیس کنیا (قونیه) مرد خوبی بود. خندیدم و گفتم چشم، فراموش نمیکنم.
**پول خاک، پولی هست که پناهندهها به ازای زندگی در خاک ترکیه موظف هستن به دولت ترکیه پرداخت کنن. احتمالا ترکیه تنها کشور دنیاست که از پناهنده بدبخت یه پولی هم دستی میگیره. اگه وقت خروج از ترکیه حساب و کتابتون صاف نباشه، نمیذارن بیرون بیاین.
*** صاحبخونه نازنین من یکی از خوشمشربترین آدمایی بود که در ترکیه شناختم، البته این نازنینی مانع از این نشد که وقت تخلیه خونه یه پول حسابی بابت مخارج تخیلیی که نمیدونم چطوری اونا رو لیست کرده بود ازم نگیره.
salam chikar kardin toonestin berin ya na karetoon dorost shod ba ableh morghoon chi kar kardin
ey vay baghiasham benevisin ba inke midoonam alan be salaamti raftin vali kheily doost daram bedoonam badesh chi shod lotfan baghaisham begid
لایکلایک
حتما اما باور کنین من این خاطرات رو به ترتیب نمینویسم و بیشتر تابع احساس اون لحظه م هستم.
لایکلایک
هربار دلم می لرزه و میخونم ….نوشی خیلی قوی و صبوری
لایکلایک
شما هم توی اون شرایط همین بودین، مطمئنم. آدم چاره دیگه ای نداره
لایکلایک
نوشی هربار خاطرات اون سالها رو می نویسی موقع خوندن نفسم حبس می شه. درست مثل فیلم هایی که آنقدر در اضطراب و نگرانی و سوسپانس نگهت می دارند، نفس نمی کشی. و هر بار بعد از خواندن به خودم می گم اما این یک فیلم نبود!
ذره ذره می فهمم چرا اینقدر خسته ای. فکر کن بابت همه این اتفاقات چه سرمایه ای از خودت گذاشتی …
امیدوارم اتفاقت خوب آینده روحت رو زنده کنند و شاداب 🙂
لایکلایک
خدا نکنه که عین فیلم باشه، چون میشه زردنویسی. اتفاقا دقت کردم دیدم این نوشته کمی بهتر بود، حتی نگاهم به درد گذشته توام با طنز بود. وقتی غمگین هستم نوشته هام هم غمگینه، دوست ندارم برای خودم سینه بزنم. ترجیح میدم وقتی آرومم بنویسم تا بتونم فقط روایتگر باشم
لایکلایک
نه نوشی اصلا هم زرد نویسی نمیکنی. اشاره ام به سختی مراحلیه که گذروندی. اتفاقات پشت هم که نفس ادم رو میگیرند.
اتفاقا تفاوتی که می بینم و بخاطرش خیلی هم تحسینت می کنم دقیقا همین نگاهت هست به وقایعی که پشت سر گذاشته ای. در بلاگها کم نیستند کسانی که اه و ناله هاشون حال آدم رو بهم می زنه و یک هزارم انچه که تو تحمل کردی رو هم ندیده اند. فکر کنم گذر وقایع و احساس مسئولیتت برای آینده بچه ها کلا آستانه تحملت رو بالا برده و در عین خستگی باز هم از پا نمی نشینی. چیزی که نوشته های تو رو متمایز می کنه دقیقا Dignity هست که در روایتت موج میزنه.
امیدوارم روزی برسه که خیال راحت و آسوده داشته باشی.
لایکلایک
مرسی شیرین جان، نمیدونین کامنتتون چقدر آرامش بخش بود. خوشحالم که آه و ناله راه نمی اندازم. 🙂
لایکلایک
ببخشید این مدت مخارجتون از کجا تامین میشد ؟ برای اجاره خونه، حق خاک و مخارج روزمره…
لایکلایک
اجازه بدید به شیوه خودم روایتم رو جلو ببرم.
لایکلایک