سفر

هفتم شهریور سال هشتاد و دو نوشته بودم سالهای سی هم واسه من، مثل وزیدن نسیم در گندمزاره. حالا فکر میکنم سال‌های چهل واسه من، مثل مسافرت با قطار توی یه کوپه راحته، هیچ عجله‌ای نداری و از یه پنجره بزرگ به بیرون نگاه میکنی. انگار که از کنار تاکستانهای انگور میگذری.

 

پی‌نوشت: از سالهای قبل از ده چیز خاصی یادم نمیاد. شاید مثل دویدن و کشیدن نخ بادبادک بوده. سالهای ده رو هم نمیدونم چه حسی داشتم. سالهای بیست رو اما خوب یادمه، مثل نشستن توی ساحل شنی و گوش کردن به صدای دریا بود.

چهل و سه سالگی

از همه‌تون بخاطر همه محبت بی‌دریغی که همه این سالها نسبت به من و بچه‌ها داشتین ممنونم. امیدوارم لبخند هیچوقت از لبهاتون دور نشه.
راستی… چهل و سه سالگی رو دوست دارم. حس خوبی داره.  🙂

از نوشته‌های قدیمی

فکر ميکنم حواس پرتی فقط مختص متاهلا نيست… چون يادم اومد که حدودا یازده سال پيش خودم هم يه خرابکاری کردم که به عنوان يه خاطره بامزه هميشه گوشه ذهنم مونده!
یازده سال پيش که من دوران دانشجوييم رو توی تهران ميگذروندم، يه بار که خيلی خيلی خسته بودم ايستادم کنار خيابون به انتظار ماشين و هر تاکسی که ميومد داد ميزدم هفت شهريور! اما با اينکه مسير من مستقيم بود هيچ ماشينی نمی‌ايستاد تا اينکه بعد از کلی معطلی يه تاکسی که از اتفاق خالی هم بود ايستاد و گفت: خبری شده؟ گفتم: بله؟ گفت: ميگم تو اين تاريخی که ميگی خبری شده؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: آخه ما خيابونی به اين اسم نداريم! بهت‌زده با انگشت مسيری رو نشون دادم که انتهاش ميخورد به هفت شهريور. خنديد و گفت: خانوم تکليف ما رو روشن کن يا بگو بیست و پنج شهريور يا بگو هفت تير! تازه فهميدم چه خرابکاری کردم. در حالی که از خنده نفسم بند اومده بود گفتم: ميخوره؟ گفت: بفرما. تموم مسير محکم ناخنامو کف دستم فرو کرده بودم که دوباره خنده‌م نگيره. وقت پياده شدن پرسيد: حالا بلاخره چه خبره اين هفت شهريور؟ گفتم: تولدمه! و زود از تاکسيه دور شدم تا بخاطر انفجار خنده‌م ملقب به جلف نشم!
راستی تا حالا براتون پيش اومده وايسين مثلا ميدون انقلاب و هی داد بزنين انقلاب؟ بعدم تاکسيا جوری نگاتون کنن انگار بلانسبت، مختون عيب داره؟!

(نوشته رو یازده دوازده سال پیش نوشته بودم.)

خسته

تو فکر یه سری تغییراتم. شاید فرنوش رو به نوشی و نوشی رو به فرنوش نزدیک کنم. این جوری شما با یه جنبه دیگه نوشی آشنا میشین که زنانه‌تره و البته احتمالا ملموستر… نمیدونم، هنوز دارم فکر میکنم.

شمام به اندازه من خسته هستین؟

خاک پدر

بلاخره بعد از سالها عکسها یه بار دیگه رنگ آلبوم به خودشون دیدن. مرتب، منظم و دسته‌بندی شده… اگه ایران مادرم باشه و ترکیه دوستی که پناهم داد، کانادا قطعا پدریه که زیر بازومو گرفت تا دوباره راه بیفتم.
باید باور کنم به خونه رسیدم.

پر و بال گشودن

قطعا تغییر کردم. خودم هم حس میکنم. امروز در جواب تهدید کسی، رسما تهدیدش کردم.
قوی شدم؟ فکر میکنم قوی بودم فقط الان دارم بروز میدم.

آرزوی محال

دارم به آرزوی محالم فکر میکنم. یعنی آرزویی که غیرممکنه بهش برسم، یا حداقل خودم این جور فکر میکنم.

احتمالا اینجا (توی فیس بوک) کسی دلش نمیخواد به این سوال جواب بده چون با اسم واقعی ثبت میشه. میذارمش توی وبلاگ، اگه دلتون خواست اونجا هم میتونین با یه اسم مستعار جواب بدین… آرزوی محال شما چیه؟

قطار سریع‌السیر

این بچه‌هایی که من دیدم ماه به ماه قیافه‌هاشون عوض میشه، چه برسه به سایز کفش و لباسشون! سرعت رشد بچه‌ها توی این سن، با سرعت رشد دوره نوزادی برابری میکنه.

شادی‌های کوچک

من زیاد تلویزیون نگاه نمیکنم اما دیشب با بچه‌ها نشستم به تماشای یه برنامه. دخترم گفت مامان یادته پارسال و پیارسال هم با هم اینو نگاه کردیم؟ گفتم آره، گفت سال دیگه بازم با هم ببینیمش… شما نمیدونید این دختر با این حرفش چه حس خوبی به من داد. یه لحظه فکر کردم خب سال دیگه من زنده هستم. کنار بجه‌هام هستم و لابد اونقدر آرامش هست که به تماشای یه شوی تلویزیونی بشینیم… اون حس خوب الان بعد از چند ساعت هنوزم توی جونم هست.