ناروای شیرین

کلافه از سر و صدای بچه‌ها داشتم با صدای بلند سریال نگاه میکردم که ناشا با عجله دوید توی اتاق و گفت: «مامان اون حرف بده چی بود؟» صدای تلویزیون رو کم کردم و گفتم: «چی؟» بی حوصله بالا و پایین پرید و گفت: «همون فحشه، همون که توش روان داره. چی بود؟»  گفتم: «روانی؟» گفت: «نه! همین بودا، اما بیشتر بود… روان‌شاد؟»  گفتم: «آهاااااان، روان‌پاک رو میگی؟ روانشاد یعنی کسی که مرده.» و اومدم بپرسم واسه چی میپرسی که حالیکه داد میزد «آلوشای روان‌پاک دست به اسباب بازیای من نزن! با توام روانشاد!…» از اتاق پرید بیرون.

پس‌زمینه ذهنی: این خاطرات مال وقتیه که بچه‌ها سالای اول دبستان رو توی ترکیه میگذروندن و چون برای کلمه روانی راه توجیه داشتن این شده بود فحش مورد علاقه‌شون! (روانی – با کمی تخفیف در تلفظ – اسم یه جور شیرینیه، همون بسبوسه عربی) تا اعتراض میکردم میگفتن داریم حرف خوب میزنیم!  🙂

خرچنگ میانسال

از شروع مدرسه‌ها (سه هفته اخیر) این دومین‌باره که صبح خواب موندم و دیر بیدار شدم و در نتیجه بچه‌ها وقت کمی برای خوردن صبحانه داشتن.
من سیگار/پیپ/قلیون/دود نمیکشم، مشروب/الکل نمیخورم، از هر نوع مخدر/روانگردانی بیزارم، در خوردن غذا یا نوشیدن چای و قهوه افراط ندارم. از مصرف دارو فراریم. تنها دارویی که به اجبار میخورم ادویل (گاهی) و تازگیا همین قرص ضدافسردگیه. بیشتر از چهارده ساله که حتی یه داروی کدئینه یا آرامبخش نخوردم (مگه مواقعی که بیمارستان بستری بودم، مثلا بعد از زایمان) در کل آدمی هستم با یه زندگی خیلی روشن و بدون ابهام! تا دو سال پیش اونقدر توان داشتم که شب زنده‌داریم رو پیوند بزنم به فعالیت روزانه و هر چند شب یه بار از خستگی کله‌پا بشم. الان اگه شب نخوابم، صبح روز بعدش انرژی کافی ندارم، تمام روز خسته‌م. این طور که معلومه کم‌خوابی و بی‌خوابیم داره روی زندگیم تاثیر مستقیم میذاره. بخاطر بچه‌ها هم که شده باید شبا به موقع بخوابم. شاید بهتر باشه یه هفته قرص خواب بخورم تا ساعت خوابم تنظیم بشه.

پی‌نوشت: به این اخلاقای عجیب و غریب اضافه کنین: آدم منزویی هستم، مهمونی نمیرم، رقصیدن بلد نیستم، مردی توی زندگیم نیست (برام پیش نیومده)، ضمنا نسبت به درد، گرسنگی، تشنگی، تنهایی و سکوت مقاومم. تا این اواخر با کم‌خوابی هم مشکل نداشتم. فکر کنم وارد دوره جدیدی از زندگی شدم.

بعداز تحریر: اعتراف میکنم اینا رو با افتخار ننوشتم. بابت هیچکدومش هم اجبار خانوادگی یا اجتماعی خاصی نداشتم، انتخاب خودم بود. جوونتر که بودم فکر میکردم هر کدوم از اینها یه توانایی محسوب میشه اما الان فکر میکنم از زندگی آدمیزاد به دورم! بجز بحث اعتیاد به مخدر و روانگردان نمیدونم در بقیه موارد چه ضرورتی به این همه ریاضت بود. دلم میخواست میتونستم یه کمی آسونتر زندگی کنم.

 

اضافه شده: اون «برام پیش نیومده» رو نوشتم که نگین شاید زنی توی زندگیته! 🙂  یه جورایی مثل سئوال علاقمند به ارتباط با زنان یا مردان فیس بوک که اشاره به گرایش جنسی داره و خیلی از دوستای ما میذارنش به حساب رفاقت و مینویسن علاقمند به دوستی با «زنان و مردان» که یه جورایی یعنی بایسکشوال هستن.

آن مهرِ بی‌مهر

از وبلاگ خلسه در پیاده‌رو: ميزان/مهر سال هفتاد و چار هرات بوديم، يكي از آن مهرهايي كه هيچ وقت فراموشش نميكنم:
روزهاي آخر تابستان بود، كم كم باد هاي خشك مي وزيد و اين را از ترك هاي دست بچه ها ميفهميدم. تقويم از دستم در رفته بود. نميدانستم چندم ماه است چند شنبه است. فقط روزها ميرفتند و ما هم با روزها ميرفتيم.
طالبان مدتي بود كه هرات را تسخير كرده بودند و مكاتب دخترانه بسته شده بود و بسياري از مكاتب پسرانه، چون معلم هايشان زن بودند. شهر رفتن و دوره هاي زنانه هم تعطيل شده بودميگفتند مدير مكتبي را كه صنف هاي دخترانه اش را پنهاني ادامه ميداده برده اند قندهار و ردي ازش نيست. روزهاي بدي بود.
در تب ميسوختم آن روزها، خيلي سخت مريض شده بودم و روزها بود كه دراز كش گوشه اي افتاده بودم نه حرف ميزدم نه غذا ميخوردم نه ميشنيدم فقط چشمهايم ميديد همه چيز را. داكتر را آوردند بالاي سرم و تشخيصش محرقه بود و دوايش ده روز آمپول چرك خشك كن.
دكتر خودش ميزد چون رگي بود و مادرم بلد نبود بزند. بعد از دو سه تا پيچكاري حالم بهتر بود و ميتوانستم بروم مطب داكتر، يك روز كه رفته بوديم و منتظر بوديم نوبتمان برسد، داكتر بعد از سلام و خوش و بش كردن راديو اش را روشن كرد و گفت امروز روز اول مدرسه هاست بچه ها در ايران دارند ميروند مدرسه. راديو همشاگردي سلام را ميخواند. ترانه با شادماني پخش ميشد و من رفته بودم به روزهايي كه مدرسه شروع ميشد. شب هاي جلد كتاب و دفتر. جلد كتاب هاي بچه ها يكي يكي و خريدن ليوان و دستمال براي مدرسه . داكتر گفت به مشهد زنگ زدم دخترم دارد ميرود دوم راهنمايي، كفش و مانتو نو ميخواهد، من هم بايد ميرفتم دوم راهنمايي، باكفش و مانتو نو… زدم زير گريه. نميتوانستم جلوي خودم را بگيرم. شايد چون مريض بودم دل نازك شده بودم. گريه ميكردم و مادرم سفت خودش را گرفته بود كه اشكش در نيايد و ميگفت دخترم را ميبرم ايران. خير است پاسپورت جور ميكنم نميگذارم دخترم اينجا بماند و من باران اشك بودم كه ميباريد. براي اولين بار بعد از سالها جلوي مادرم گريه ميكردم.
بهار سال بعدش ما ايران بوديم. براي همه همه چيز مثل هميشه بود فقط نه ماه گذشته بود از آن روزي كه رفته بوديم با چند بوجي نان خشك و بشكه هاي آب. اما براي ما انگار سالها گذشته بود و من سالها بزرگ تر شده بودم .

دوی امدادی

دیشب دوستی پستی رو به یادم آورد که توی اون دوران سخت راجع به جای پای ناشا روی دیوار نوشته بودم… یادتون هست؟

«ناشای مامان
با پای برهنه رفته بودی تو تراس، میدونم.
بعدش پاهات رو نشُسته بودی، میدونم.
با همون پای کثیف اومده بودی رو تخت مامان، میدونم.
بدتر از همه کف پاهاتو چسبونده بودی به دیوار. میدونم.

یه جفت کف پای خوشگل کوچولو، دیوار بغل تخت خوابم رو سیاه کرده.
مامان دیشب تا صبح ده بار دیوار رو بوس کرده، میدونی؟»

دلتون نگیره، هیچی، فقط خواستم بگم سایز کفش من و ناشا الان یکیه. 🙂

کنیزداری شرعی با ذکر صیغه عقد به روایت قانون

دردناکه، نه؟ اینکه بچه‌ای به خونه‌ای پناه ببره که قراره توی اون خونه بهش تعرض بشه. پیشاپیش مجوز شرعی و قانونی تجاوز صادر شده باشه و بعد همه چی واگذار بشه به کرم و لطف پدرخونده که به ازای نون و آبی که خرج کرده مایل به کسب لذت ‌جنسی باشه یا نه. خودشو از نظر شرعی، قانونی و حتی اخلاقی صاحب حق بدونه که از نعمتی (!؟) که خدا سر راهش قرار داده استفاده کنه یا نه!

آقا و خانم محترمی که  به نمایندگی از طرف مردم ایران توی مجلس نشستین، این اسمش فرزندخوندگی نیست، کنیز آوردنه. راحت بفرمایین روشهای حلال پرورش کنیز جهت بهره‌جویی جنسی.

بعد از تحریر:
الف – لطفا امضا کنین.
ب- ظاهرا ازدواج با فرزندخوانده قبلا هم با همین روال انجام میشده منتها به این شکل اعلان رسمی نداشته. مثلا آقای محمد ایوبی که خودشون رو کارشناس مسائل مذهبی معرفی میکنن در فروردین ١٣٨٧ نوشتن: راههاي ايجاد محرميت بين دختر و پدر خوانده: «اگر فرزند مذكور دختر باشد البته مشكلی از جهت محرميت با مادرخوانده ندارد؛ اما بر مرد خانه (پدرخوانده) نامحرم است ولی ميتوان از طرق زير برای محرميت آن اقدام كرد: الف،ب،ج: همان راههای سه‌گانه كه در مورد مادرخوانده گفته شد دقيقا اينجا نيز جاری است (البته از طرف بستگان مرد) بنابراين می‌توان محرميت را بين دختربچه و پدرخوانده، از طريق شير مادر آن مرد يا خواهر يا خواهرزاده‌هايش يا زن‎‌برادر يا برادرزاده‌هايش ايجاد كرد؛ مشروط بر اين كه زمان شيرخوارگی بچه نگذشته باشد. اما اگر زمان آن گذشته باشد و پدرخوانده فرزند يا نوه‌ای نداشته‌باشد ، تنها راه آن است كه عقد موقت آن دختر را براي پدرخوانده بخوانند تا آن دختر حكم زن‌ پدرش را پيدا كند و برای هميشه بر او و برادران و برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هايش محرم گردد.
در اينجا دخول شرط نيست ولي چنين عقدی بايد داراي شرايط زير باشد: اولا بايد به مصلحت دختر بچه باشد كه غالبا هست. ثانيا با اجازه حاكم شرع صورت گيرد. ثالثا زمان عقد موقت به قدری باشد كه در آن زمان امكان بهره‌گيري جنسی از دختر باشد ولی پس از ساعتی باقيمانده مدت را می‌بخشند تا در آينده آن دختر با مشكلی مواجه نشود…»

ملوس شیردل

آلوشا با احتیاط اومد کنار دستم ایستاد. چند ثانیه‌ای صبر کردم، وقتی دیدم صحبت نمیکنه بهش اشاره کردم: «چی شده؟» زورکی یه لبخندی زد، صداشو صاف کرد و گفت: «مامان جون، میشه از این به بعد وقتی برای ثبت‌نام بازی از ایمیل من استفاده میکنین یه اسم مردونه برای مزرعه‌تون انتخاب کنین؟ آخه ملوسم شد اسم؟ ملوس؟! نمیگین من یهو ایمیلمو جلوی دوستای ایرونیم باز میکنم، بعد نوشته سلام ملوس*؟!»

*راست میگه بچه، موندم میون این همه اسم چرا اسم مزرعه رو گذاشته بودم ملوس! البته اون موقع از رو نرفتم که، بهش گفتم چشم، دفعه دیگه اسم مزرعه‌م رو میذارم ریچارد شیردل! 😀

توضیح واضحات: ازش پرسیده بودم یه ایمیل آدرس الکی داری برای بازی استفاده کنم؟ اینو بهم داد. آخه من از کجا باید میدونستم این جوری میشه؟

 

بعد از تحریر: یه کمی بیشتر قلدری میکرد میزدم به صحرای مغولستان و چنگیز و این حرفا  🙂

خورشید صورتش

به ناشا میگم اگه تو نبودی دنیا برای من ناتموم بود. میگه یعنی چی؟ میگم یعنی بدون تو نصف قشنگیای دنیا کم میشد.*
با تمام صورتش لبخند میزنه… اینو به اون میگم اما قند توی دل خودم آب میشه.

*نصف دیگه قشنگیای دنیا بخاطر آلوشاست.

احساس گناه

امروز کسی رو ناراحت کردم. از همون موقع حال خودمم گرفته‌س. احساس گناه بدترین حسیه که آدم میتونه داشته باشه، خیلی بدتر از پشیمونی. میتونه آدمو به مرز نابودی یا جنون بکشونه. میتونه همه حس خوب زندگی رو درون آدم متلاشی کنه.
وقتی یکی واقعا و از ته قلب متاسفه بهش فرصت اصلاح بدین، کمکش کنین از فشار خردکننده احساس گناه رها بشه. زندگی بدون این فضایا هم، به قدر کافی سخت هست.

چیزیم نیست، دارم بلند‌بلند فکر و زیر لب غرغر میکنم… باید برای فرار از ابرای سیاه دوباره به نوشتن پناه ببرم.

به شکارچی گوزن

خب من غمگینم. یه دوست رو با رفتار نسنجیده و شتابزده م رنجوندم. لطفا دلداریم ندین، قضاوتم نکنین و نصیحت ننویسین. اصلا این متن رو ندیده بگیرین و بدون گذاشتن کامنت ازش بگذرین.

مخاطبش (شکارچی گوزن) شاید خوند و منو بخشید.

آن احساس باارزش

دوستی یکی از نوشته‌هاشون رو تقدیم کرده بودن به زنهای ایرانیی که گاهی توانمندیهاشون شگفت‌انگیزه و نوشتن «مرا ببخشید که مرد بودم» و اشاره کردن «یاد بگیریم برای زنده ماندن، اول خودمان را با تیر بزنیم». یاد فیلم Looper افتادم. نوشتم: «سلام آقای روان‌شید. فیلم لوپر رو دیدین؟ جایی که قهرمان قصه، برای درست تعریف شدن آینده خودشو میکشه؟… توی اون فیلم هم یه جورایی از قدرت زن در مقام مادر (یعنی زنی که مادر بچه‌ای نیست اما بخاطر شرایط رخت مادری میپوشه) در تغییر آینده و نقش حمایتگر مرد از انتخاب زن صحبت میکنه.»
کامنت رو که نوشتم یاد روزی افتادم که فیلم رو دیدم. آلوشا و دوستشو برده بودم سینما* اما چون زیر چهارده سال بودن و باید یه بزرگتر همراهیشون میکرد، مجبور شدم برم دیدن فیلمی که انتخاب اونا بود و فکر میکردم تمامش اکشن و بزن بزن باشه… و نبود، یعنی همه‌ش اکشن و بزن بزن نبود! آخر فیلم قیافه پسرا تماشایی شد. عصبانی بودن و میگفتن آخرش بد تموم شده و من هر چی دلیل می‌آوردم که اتفاقا خوب بود، قانع نمیشدن. دوازده سیزده ساله بودن و شاید هنوز زود بود که متوجه اهمیت نقش حمایتگر مرد بشن.

اما واقعیت زندگی همینه. توی دنیای مردسالار و بیرحمی که توش زندگی میکنیم، همیشه حضور یه مرد حمایتگر که کنار ما زنها وایسه لازم بوده. منظورم از حمایت فقط کمک مالی و فکری یا همراهی که خیلی هم مهم هستن، نیست، منظورم اینه که احساس کنین یکی یه جایی وجود داره که میون همه دهنهای باز درنده هنوز به شما مثل «انسان برابر» نگاه میکنه. منظورم اون احساس ناب باارزشه… میدونین چی میگم؟

نمیدونم مرد حمایتگر زندگی شما کی بوده اما من اگه حمایت برادرم رو نداشتم هرگز نمیتونستم دوام بیارم. به خودشم گفتم که اگه تو نبودی من از هر چی مرد توی دنیاست بیزار میشدم. اما هر وقت اومدم از مردا بیزار بشم یاد تو افتادم و با خودم گفتم مرد خوب هنوزم توی این دنیا هست.

دنیا بدون اون احساس باارزش، به درد عاشق شدن که هیچ، به درد زندگی هم نمیخوره.

* نمیدونم سر چه جریانی مدرسه به آلوشا دو تا بلیط سینما داده بود و اونم انتخاب کرد با یکی از دوستاش بره، نه من و یا خواهرش. طبیعتا از حضور من خوشحال نبودن اما چاره دیگه‌ای هم نبود… حس و حال مردای تازه پشت لب سبز شده باید این جوری باشه. 🙂

پی‌نوشت: فیلم یه صحنه عریان هم داره. راستش من سرخ و سفید شدم اما این پسرا انگار نه انگار… بیا بچه بزرگ کن.. نه حیایی، نه چیزی 😀

بعد از تحریر: مسلما مردای خوب دور و بر من تعدادشون از یه دونه برادر من خیلی خیلی بیشتره، اما من در تقابل با اونها قرار نگرفتم یا اگر هم گرفتم نقششون به پررنگی نقش برادرم نبوده.

درد و عشق مسری

اعصابم بهم ریخت.
دوستامو دونه‌دونه پیدا میکنم؛ یکیشون سرطان داره، یکی افسرده‌ست و حوصله بچه‌ش رو نداره، یکی ازم میپرسه چطوری میتونه کیس بسازه بیاد کانادا (کیس بسازه؟!)، یکی داره بخاطر عشق به یکی دیگه از همسرش جدا میشه، یکی دیگه از خیانت همسرش میگه و مرگ خاموش خودش…
نکنین تو رو خدا، نکنین…
قدر همدیگه رو بدونین، عاشق باشین، عاشقانه زندگی کنین، با بیماری و بی‌محبتی و تنگدستی بجنگین، توی هر موقعیتی که بودین خندیدن و شادمانی کردن رو از یاد نبرین. زندگی کنین، میدونین چی میگم؟ نفس بکشین.
من دلم خوش بود شماها خوبین، گرمای خونه‌هاتون قلبمو گرم می‌کرد، با هم بودناتون تنهاییمو کمرنگ می‌کرد. صدای خنده‌تون که بلند میشد لبخند به لب منم مینشست.
من دوستتون دارم. میشنوین؟ من همیشه همه‌تون رو دوست داشتم. آدمایی مثل من بدون دوست داشتن نمیتونن زندگی کنن، بذارین با خیال راحت به دوست داشتنم ادامه بدم.

خوب باشین، خوب بمونین، خوب زندگی کنین…. خواهش میکنم.

چرا بخندم؟

سپیده گفت: «نخندیدا، اما نی‌نی من که دل‌پیچه میگیره من به جاش گریه می‌کنم!»

جواب دادم: «چرا بخندم؟ یادمه پسرم که یکی دو ماهه بود، یه شب بیخواب شد و گریه کرد. بجز من و بچه کسی خونه نبود. پوشکش رو عوض کردم، بهش شیر دادم، باد گلوش رو گرفتم، لباس آزادتر تنش کردم، توی بغلم گرفتمش و راه بردم… اما هر کاری کردم بچه آروم نشد که نشد. آخرش گذاشتمش وسط تخت و منم پا به پای اون شروع کردم به گریه کردن. نیم ساعتی که دوتایی گریه کردیم، اون آروم شد و با نوازش دست من خوابید، اما من تا صبح به سقف خونه زل زدم.»

بیداری در خواب

آخرین روز حضورم در شهر مرزی، شلوغترین روز اقامتم بود. یکی از همسایه‌ها عروسی داشت و تمام روز سر و صدای تردد و آماده شدن برای جشن و موسیقی می‌اومد. میزبانم به من گفت عروس از کوچکترین دختر داماد چند سالی کوچکتره و از پنجره مشرف به حیاط خونه همسایه، داماد، دختراش و عروس رو که ساکت کناری نشسته بود، نشونم داد. بچه‌ها برای رفتن به عروسی اشتیاق نشون میدادن و من به سختی تونستم اونا رو قانع کنم که میتونیم توی خونه بیشتر تفریح کنیم و حقیقتش تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که سه تا بالش بندازم روی زمین و قصه بگم تا خوابشون ببره!

این اولین بار بود که میزبان، بچه‌ش رو هم همراهش برده بود. سکوت و خلوتی خونه برای بچه‌هایی که تمام اون چند روز از صبح زود تا دیروقت شب مشغول بازی و آتش سوزوندن بودن کارساز شد و هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که نفسهای عمیق و منظمشون مطمئنم کرد خوابیدن و خودمم مثل بچه‌ها خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم خوابم برد.

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که خواب باشین اما با سنگینی نگاه کسی از خواب بپرین؟ برای من پیش اومده و عجیب اینکه وقتی هم چشم باز کردم همیشه یکی رو دیدم که بهم زل زده بوده. این بارم یکی از اون دفعه‌ها بود. مغزم به طور غریزی واکنش نشون داد. قبل از اینکه چشمم رو کامل باز کنم یا گوشم قادر به تشخیص صداهای اطرافم بشه با کوبش محکم قلب از خواب پریدم و با سرعت سمت بچه‌ها چرخیدم و دست و بدنم رو روی بدنشون سپر کردم. پچ‌پچ اطرافم یکهو قطع شد، چشم باز کردم و با صورت زیبا و آرایش کرده چند زن که با تعجب به من خیره شدن بودن مواجه شدم. اونقدر ترسیده بودم که صدای ضربان قلبم رو با گوشم هم میشنیدم. با گیجی به اونها نگاه کردم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بفهمم خطری در کار نیست و بدنم رو به آرومی از روی بچه‌ها کنار بکشم. یکی از میون جمع بلند چیزی گفت و میزبانم به اتاقی که ما خوابیده بودیم اومد و گفت: «نترس، اومده بودن تو رو ببینن.» گفتم: «اما ما خواب بودیم.» و نگاهی به بچه‌ها انداختم که سر و صدا بیدارشون نکرده بود. گفت: «نیومده بودن باهات حرف بزنن، اومده بودن ببیننت و دیدن.» من از کارشون سردرنیاوردم، توضیح بیشتری هم نخواستم. خسته بودم اما دیگه نتونستم بخوابم، حتی بعد از اینکه میزبانم زنها رو صدا کرد و همگی همون طور که ناگهانی اومده بودن، بی‌خبر و بدون خداحافظی رفتن.

عروسی تا دیر وقت طول کشید. میزبانم فقط یه بار دیگه به ما سر زد و چند بشقاب از شام عروسی رو برامون آورد و توی همون آمد و رفتش خبر داد فردا صبح عازم استانبول هستیم.

دلهره سفر فردا و وحشتی که بعد از تکون بعدازظهر زیر پوستم مونده بود، باعث شد اونشب تا صبح نتونم بخوابم و در لحظات معدودی هم که خوابم میبرد کابوس برگشتن به ایران و گیر افتادن رو ببینم.

موسیقی

متن را در نیمه خاطرات آرتا هرمس بخوانید:

اگر بشود لالایی را موسیقی به شمار آورد بی‌تردید نخستین موسیقی‌ای بوده که آن را شنیده‌ام. تا آنجا که خودم به یاد می‌آورم هر بار مادرم برایم لالایی می‌خواند با دستانم لب‌هایش را می‌گرفتم تا نتواند ادامه دهد زیرا آن قدر بزرگ شده بودم که بفهمم لالایی دسیسه‌ای است برای خواباندن من، اما از دیگر سو آن را دوست داشتم چون احساس می‌کردم فقط برای من خوانده می‌شود. حتا زمانی که مادربزرگم من را روی پاهایش می‌خواباند و هم‌زمان با تکان دادن پاهایش نغمه‌ی همیشه غم‌انگیز لالایی را سر می‌داد باز هم احساس آرامش و امنیت می‌کردم. 

مادری موروثی

صبح از مدرسه زنگ زدن که پای بچه پیچ خورده، ببرش از پاش عکس بگیرن. با خودش که صحبت کردم نگران بود مزاحم کارم شده باشه، گفتم خونه بودم. دفتردار مدرسه وقتی فهمید ماشین ندارم*، گفت پسرک رو به اورژانس بیمارستان میبرن و منم خودم رو به اونجا برسونم.

گذشت، حالا با قوزک پای ورم کرده نشسته روبروم و قوزک‌بند (آتل؟) بدقواره‌ای رو که قراره شش هفته به جای کفش راستش کار کنه، گذاشته بغل دستش و سر از کامپیوتر برنمیداره.

مادرم میگفت آدم مار بشه مادر نشه. فکر کنم رعایت میکرد، چون روایت سگش هم هست. 🙂

* ساکن آمریکای شمالی باشی و ماشین نداشته باشی یعنی عجیب و غریبی

دودمان گاو

از وبلاگ صاب‌مرده:
دبیرستانمون خیلی بی در و پیکر بود. به کرات اتفاق می‌افتاد که معلم نداشته باشیم. ما هم از خدا خواسته یه مدت شلوغ می‌کردیم بعد میرفتیم تو حیاط فوتبال. یه بار آمارشو نگه داشتم، در طول یک سال معادل ۲۳ روز معلم سر کلاسمون نیومد.یه بار که معلم غایب بود طبق معمول کلاس رو گذاشته بودیم رو سرمون. کلاس بغل که یه سال از ما بالاتر بودن هندسه داشتن. اسم معلمشون رو یادم نمیاد، ولی یادمه که همه «ق» ها رو «خ» می‌گفت. «دو خطر متخاطع در یک ذوزنخه».

خلاصه این بیچاره از سر و صدای ما از کوره در رفت و اومد تو کلاسمون داد و بیداد: «چه خبرتونه همه مدرسه رو رو سرتون گذاشتین؟ می‌خواین تک تکتون رو بفرستم اتاخ آخای مدیر؟ آخه چرا آدم نمی‌شین؟ احمخا، بی شعورا، شما گوساله‌ها جای بچه‌های من هستین!»
پی‌نوشت از نوشی: 😀

قرمز

«هیچی توی زندگی اتفاقی نیست. هیچی هم یه اتفاق ساده و مجزا نیست. هر چیزی که سر راهمون قرار میگیره قراره یه چیز دیگه‌ای رو بهمون نشون بده.»
با کنجکاوی به حروف خیره میشم، بعد به نشونه‌ها و آدما نگاه میکنم و سعی میکنم راز پشت حوادث رو بفهمم.

من زن ترسویی هستم. اعتراف میکنم بسیار ترسو هستم. من از تنهایی، از بی‌پناهی، از سکوت، از چیزایی که نمیشناسم، از دیدن درد کشیدن اونایی که دوستشون دارم و از خیلی چیزای دیگه میترسم. در واقع همه عمرم ترسیدم، فقط ماهرانه پنهانش کردم. من سال‌های سال در اضطراب دائمی زندگی کردم و حتی در شرایط امن هم مغزم در آماده‌باش دائم بوده. دیگه مثل یه آدم عادی نمیتونم از زندگی لذت ببرم. حتی وقتی میخندم هم ته دلم میلرزه که چی قراره بعد این خنده نصیبم بشه و شاید بخاطر این ترس دائمی باشه که دیگه از هیچی جا نمیخورم، از هیچی… نه از جا موندن، نه از اهانت دیدن و نه حتی از اینکه کسی از پشت سر توی چاه هلم بده.

پنجره رو باز میکنم و از خودم میپرسم یعنی بعد از وزیدن نسیم هم قراره اتفاق خاصی بیفته؟ میشه یه روزی این آژیر خطر مداوم توی گوش من خاموش بشه؟ میشه بشینم؟ استراحت کنم؟ بمونم بدون اینکه بترسم؟

ظرفیت کلامی

آلوشا پابرهنه پرید توی آشپزخونه و با صدای بلند گفت: «مامان یه ظرف میخوام.» شیر آب رو بستم، دستهامو خشک کردم و گفتم: «برو بردار خب!» گفت: «نــه! واسه خود خودم میخوام.» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «واسه چی آخه؟» با هیجان بالا پایین پرید و گفت: «معلممون گفت فردا یه ظرف با یه عکس از مامانامون بیاریم تا واسه روز مادر کادو درست کنیم.» فکر کردم احتمالا میخوان عکس مادرا رو بندازن ته بشقاب. پس یه بشقاب حاشیه‌دار بهش دادم و تاکید کردم مراقب باشه ظرف نشکنه.
فکر میکردم کارا به خوبی و خوشی پیش میره، اما فرداش آلوشا با لب و لوچه آویزون برگشت خونه و بشقاب رو در حالیکه عکس من ناشیانه با چسب نواری بهش چسبیده بود بهم برگردوند. با مهربونی گفتم: «چرا ناراحتی مامان، این که خیلی خوشگله، دستت درد نکنه» با اخم گفت: «همه بچه‌ها ظرف داشتن بجز من!» بشقاب رو تکون دادم و گفتم: «خب اینم ظرفه دیگه، چی باید میبردی پس؟» لباشو جمع کرد و گفت: «شمام که مثل منی، ظرف، ظرف، بابا جون ظرف، اینجا* به پاکت نامه میگن ظرف!»

*ترکیه

آرد گل زرد

تازه اومده بودیم کانادا که ناشا برای پروژه درسیش ازم پودر گل زرد خواست. گیج شدم، نه میدونستم این پودری که میگه چیه، نه میدونستم از کجا میشه خریدش و نه حتی میدونستم چه گلی هست که خودم خشکش کنم. بهش گفتم بپرسه از کجا میشه تهیه‌ش کرد و معلمش جواب داده بود همه جا… اما هیچ جا نبود، گیرم نیومد. توضیح هم دادم برای پروژه مدرسه ست، اما هیچکس متوجه منظورم نمیشد. وقتی اضطراب بچه رو دیدم بهش گفتم نگران نباش، از معلمت خواهش کن یه کمی بهت از این پودر بده، من سر فرصت براشون تهیه میکنم و میارم مدرسه… و مشکل حل شد.
چند روز بعد یه سری به مدرسه زدم تا ببینم این پودر رو از کجا میشه خرید و برگردوند. اما معلم لبخندی زد و گفت اصلا نیازی نیست. یه کمی این پا اون پا کردم و پرسیدم: حداقل میشه به من نشونش بدین ببینم چیه؟ چون من هر چی گشتم پیداش نکردم. معلم ابروهاشو با تعجب بالا انداخت و گفت: جدی؟ و از روی یکی از کمدا یه بسته آرد ذرت آورد!

پی‌نوشت:
بچه راست گفته بود خب، آرد ذرت زرده! فقط هنوز نمیدونست آرد و گل تقریبا یه جور تلفظ میشن. منم به عقلم نرسیده بود.

گربه‌های زیر باران مانده‌ی بی‌خانمان یک غروب پائیزی

از نوشته‌های من این جور برداشت میشه که از تنهاییم دلخورم؟ اینکه دنبال کسی میگردم؟ لحنم، حالتم، نوشته‌هام منو نازنازی نشون میده؟ عجیبه، برای خودم اصلا اینطوری نیست. نمیدونم این تصور از کجا ایجاد شده و چرا باید اینطور به نظر بیاد، چون اگه منو از نزدیک دیده بودین متوجه میشدین هیچ شباهتی یه زن خیال‌انگیز آسیب‌پذیر ندارم.

من سالها وقت داشتم بدون اینکه حتی یه نفر صدام رو بشنوه این حرفایی رو که اینجا برای شما مینویسم، توی تنهایی برای خودم زمزمه کنم. چیزی بوده که توی جونم ته‌نشین شده، واسه همین وقتی برای شما تکرارش میکنم، شما هم پابه‌پای من درد میکشین و لرزی رو که بهم نشسته احساس میکنین. اما اگه توی دنیای واقعی، خصوصا وقتی در تقابل بین مرگ و زندگی قرار میگیرم نگاهم میکردین متوجه میشدین نوشی هر قدرم که درمونده بشه، بازم یه عروسک ضعیف نیست.

مثل خیلی از شماها، دور و بر منم پر بوده از آدمایی که زندگیمو قورت دادن. آدمایی که جوونی و امید و آرزوهامو تباه کردن، روحم رو چنگ زدن و به ایمان و اعتماد و اطمینانم آسیب رسوندن، آدمایی که نه تنها به عواطفم تجاوز کردن، بلکه با دستاشون جلوی راه نفسم رو هم گرفتن. این نوشی راحت به دست من نرسیده. هر بار نیمه‌جون از میون خون و خاکستر و درد بیرونش کشیدم، نوازشش کردم، زیر بازوهاش رو گرفتم، ازش پرستاری کردم، تکه‌های خرد شده‌ش رو جمع کردم و دوباره ساختمش. این نوشی مفت نوشی نشده، هزار بار مرده و از نو زنده شده. هزار بار زنده‌به‌گور شده اما باز با چنگ و دندون زمین رو کنده و به نور و هوا رسیده. دنبال امنیت روانی گشته، اما هر بار مجبور شده یه تیکه از گوشت تنش رو بکنه و خودشو از تله مرگباری که گرفتارش بوده نجات بده. چرا باید دنبال تقسیم کردن ته مونده زنی باشم که با جون‌‌سختی درونم باقی مونده؟

من یه گربه زیر بارون مونده بیخانمان توی یه غروب پاییزی نیستم، حتی اگه باشم هم شرایط زندگیم اونقدر پیچیده‌ست که نمیتونم تسلیم این وضعیتم بشم. دنبال نگاه و توجه نمیگردم. قصد ندارم از تنهاییم فرار کنم، برنامه‌ای برای نزدیک شدن به کسی ندارم. میدونم بچه‌هام بلاخره یه روزی پر میکشن و میرن، میدونم که راهی که توش هستم ختم به سیاه‌چاله میشه، اما عمده زندگی من – حالا درست یا غلط – بدون مرد، بدون کسی که بشه بهش «گاهی» تکیه کرد و دوستش داشت گذشته. اصراری ندارم بقیه‌ش رو تغییر بدم. من اونقدر زجر کشیدم که ترجیح میدم باقیمونده عمرم رو بدون درد زندگی کنم… فقط همین، فقط میخوام بدون درد زندگی کنم.

غرولند ادامه‌دار

تقریبا دوازده سال و نیمه که دارم با بچه‌هام، تنها زندگی میکنم. بیشتر کارام رو هم خودم انجام دادم، از بلند کردن کپسول گاز و آوردنش تا طبقه دوم بگیرین تا وقت حاملگی ایستادن توی صف عریض و طویل بانک.* هم چیزایی که توی تقسیم‌بندی کارای خونه، زنونه حساب میشه، هم کارای سنگین مردونه.**
خلاصه هر چی، اصلا همه چی! اما باور کنین هیچکدوم به اندازه عوض کردن لامپ اتاق آلوشا اذیتم نکرده. سرپیچش هرز شده (درست نوشتم دیگه؟ سرپیچ میشه؟) هر بار میخوام لامپ عوض کنم عزا میگیرم. باید هزارتا دم باریک و انبر دست و آچار رو طی یه عملیات محیرالعقول آکروباتیک به کار بگیرم تا موفق بشم.

البته وقتی کار رو درست انجام میدم از خودم خیلی خوشم میاد. 😀

پی‌نوشت اول:
* این دوتا مثال به ذهنم رسید، شاید چون اون موقع انجام دادنش خیلی سختم بود. مهرشهر اون موقع گازکشی نشده بود و سیستم آنلاین بانکی هم نداشتیم.
** البته طبق تقسیم‌بندی رایج دنیای امروزی، اگرنه حرف و حدیث در این مورد زیاده!

پی‌نوشت بعدی:
باشه، چشم، میرم یه سرپیچ میخرم درستش میکنم!

نکته:
این روزا به اندازه کافی غر زدم! باید برگردم سر نوشتن خاطراتم.

مدرسه

اولین روز مدرسه‌هاست. بچه‌ها خونه نیستن اما احتمالا تا یک ساعت دیگه سر و کله‌شون پیدا میشه.
پسری مدرسه عوض کرد و رفت دبیرستان. اما چهار سال دیگه هم که بره دانشگاه من بازم توی صورتش همون آلوشای دو ساله رو میبینم. به نظرم اونا بزرگ میشن و ما درجا میزنیم…
هی نوشی! یه کتاب دستت بگیر و پاهات رو توی باقیمونده آفتاب قبل پاییز دراز کن.