آلوشا پابرهنه پرید توی آشپزخونه و با صدای بلند گفت: «مامان یه ظرف میخوام.» شیر آب رو بستم، دستهامو خشک کردم و گفتم: «برو بردار خب!» گفت: «نــه! واسه خود خودم میخوام.» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «واسه چی آخه؟» با هیجان بالا پایین پرید و گفت: «معلممون گفت فردا یه ظرف با یه عکس از مامانامون بیاریم تا واسه روز مادر کادو درست کنیم.» فکر کردم احتمالا میخوان عکس مادرا رو بندازن ته بشقاب. پس یه بشقاب حاشیهدار بهش دادم و تاکید کردم مراقب باشه ظرف نشکنه.
فکر میکردم کارا به خوبی و خوشی پیش میره، اما فرداش آلوشا با لب و لوچه آویزون برگشت خونه و بشقاب رو در حالیکه عکس من ناشیانه با چسب نواری بهش چسبیده بود بهم برگردوند. با مهربونی گفتم: «چرا ناراحتی مامان، این که خیلی خوشگله، دستت درد نکنه» با اخم گفت: «همه بچهها ظرف داشتن بجز من!» بشقاب رو تکون دادم و گفتم: «خب اینم ظرفه دیگه، چی باید میبردی پس؟» لباشو جمع کرد و گفت: «شمام که مثل منی، ظرف، ظرف، بابا جون ظرف، اینجا* به پاکت نامه میگن ظرف!»
*ترکیه
جالب بود دوست من
لایکلایک