صبح از مدرسه زنگ زدن که پای بچه پیچ خورده، ببرش از پاش عکس بگیرن. با خودش که صحبت کردم نگران بود مزاحم کارم شده باشه، گفتم خونه بودم. دفتردار مدرسه وقتی فهمید ماشین ندارم*، گفت پسرک رو به اورژانس بیمارستان میبرن و منم خودم رو به اونجا برسونم.
گذشت، حالا با قوزک پای ورم کرده نشسته روبروم و قوزکبند (آتل؟) بدقوارهای رو که قراره شش هفته به جای کفش راستش کار کنه، گذاشته بغل دستش و سر از کامپیوتر برنمیداره.
مادرم میگفت آدم مار بشه مادر نشه. فکر کنم رعایت میکرد، چون روایت سگش هم هست. 🙂
* ساکن آمریکای شمالی باشی و ماشین نداشته باشی یعنی عجیب و غریبی
منم سگ شنیده بودم، ولی در ارتباط با پدر شدن!
لایکلایک
نه دیگه! من واسه پدرا نشنیده بودم.
لایکلایک
نوشی جون نمیدونم چرا اینهمه وقت اینجا نیومده بودم و نوشته هات رو توی فیس بوک دنبال میکردم . خوندن وبلاگت منو برد به حدود 10 سال پیش . امیدوارم هر کجای دنیا که هستی شاد باشی
لایکلایک
خانم مارال، من اینجا رو بیشتر از فیس بوک دوست دارم. اگه دیگران هم بجای کامنت گذاشتن توی فیس بوک همینجا می اومدن خیلی خوشحالتر بودم. حداقل کامنتها مرتب و دم دست بودن. حساب هم که پاک میشد کامنت از بین نمیرفت… هر وقت دلم تنگ میشد برمیگشتم و نوشته هاتون رو میخوندم.
لایکلایک
امیدوارم زودتر خوب بشه نوشی جان.
دور از جون نوشی جان! و اما در مورد صحبت صاب مرده عزیز … در واقعیت سهم بسیاری از پدران «عزیز و فداکار» در فرزند داری همان تف اولیه است و بس 😦
لایکلایک
🙂 نه دیگه، خیلی اذیتشون نکنیم.
لایکلایک