آخرین روز حضورم در شهر مرزی، شلوغترین روز اقامتم بود. یکی از همسایهها عروسی داشت و تمام روز سر و صدای تردد و آماده شدن برای جشن و موسیقی میاومد. میزبانم به من گفت عروس از کوچکترین دختر داماد چند سالی کوچکتره و از پنجره مشرف به حیاط خونه همسایه، داماد، دختراش و عروس رو که ساکت کناری نشسته بود، نشونم داد. بچهها برای رفتن به عروسی اشتیاق نشون میدادن و من به سختی تونستم اونا رو قانع کنم که میتونیم توی خونه بیشتر تفریح کنیم و حقیقتش تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که سه تا بالش بندازم روی زمین و قصه بگم تا خوابشون ببره!
این اولین بار بود که میزبان، بچهش رو هم همراهش برده بود. سکوت و خلوتی خونه برای بچههایی که تمام اون چند روز از صبح زود تا دیروقت شب مشغول بازی و آتش سوزوندن بودن کارساز شد و هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که نفسهای عمیق و منظمشون مطمئنم کرد خوابیدن و خودمم مثل بچهها خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم خوابم برد.
نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که خواب باشین اما با سنگینی نگاه کسی از خواب بپرین؟ برای من پیش اومده و عجیب اینکه وقتی هم چشم باز کردم همیشه یکی رو دیدم که بهم زل زده بوده. این بارم یکی از اون دفعهها بود. مغزم به طور غریزی واکنش نشون داد. قبل از اینکه چشمم رو کامل باز کنم یا گوشم قادر به تشخیص صداهای اطرافم بشه با کوبش محکم قلب از خواب پریدم و با سرعت سمت بچهها چرخیدم و دست و بدنم رو روی بدنشون سپر کردم. پچپچ اطرافم یکهو قطع شد، چشم باز کردم و با صورت زیبا و آرایش کرده چند زن که با تعجب به من خیره شدن بودن مواجه شدم. اونقدر ترسیده بودم که صدای ضربان قلبم رو با گوشم هم میشنیدم. با گیجی به اونها نگاه کردم. چند ثانیهای طول کشید تا بفهمم خطری در کار نیست و بدنم رو به آرومی از روی بچهها کنار بکشم. یکی از میون جمع بلند چیزی گفت و میزبانم به اتاقی که ما خوابیده بودیم اومد و گفت: «نترس، اومده بودن تو رو ببینن.» گفتم: «اما ما خواب بودیم.» و نگاهی به بچهها انداختم که سر و صدا بیدارشون نکرده بود. گفت: «نیومده بودن باهات حرف بزنن، اومده بودن ببیننت و دیدن.» من از کارشون سردرنیاوردم، توضیح بیشتری هم نخواستم. خسته بودم اما دیگه نتونستم بخوابم، حتی بعد از اینکه میزبانم زنها رو صدا کرد و همگی همون طور که ناگهانی اومده بودن، بیخبر و بدون خداحافظی رفتن.
عروسی تا دیر وقت طول کشید. میزبانم فقط یه بار دیگه به ما سر زد و چند بشقاب از شام عروسی رو برامون آورد و توی همون آمد و رفتش خبر داد فردا صبح عازم استانبول هستیم.
دلهره سفر فردا و وحشتی که بعد از تکون بعدازظهر زیر پوستم مونده بود، باعث شد اونشب تا صبح نتونم بخوابم و در لحظات معدودی هم که خوابم میبرد کابوس برگشتن به ایران و گیر افتادن رو ببینم.
عجب اتفاق عجیبی!
نوشی جان البته بین ترکها این رسمه، آمدن و دیدن کسی که از جای دیگری میاد. ولی خوب، آدم وقتی سوژه این نگاه ها میشه کمی عذاب اوره هر چند برای اونها عادته و منظوری ندارند. تو هم که طفلکی … توی خواب ناز بودی!
لایکلایک
آره جالب بود. از وسط عروسی اومده بودن و حتی منو بیدار نکرده بودن. 🙂 قضاوت نکردم فقط ترسم رو نوشتم.
لایکلایک
با سرعت سمت بچهها چرخیدم و دست و بدنم رو روی بدنشون سپر کردم……
… چند ثانیهای طول کشید تا بفهمم خطری در کار نیست و بدنم رو به آرومی از روی بچهها کنار بکشم.
چقدر غريزه قدرتمند مادري … درست مثل پرنده اي كه جوجه هاش رو زير پروبالش ميكشه !
تمام بارحسي اش رادرست اين جمله ها بار مي كند رويدوش دل آدم!
لایکلایک
پدرها هم احتمالا همین طورن منتها فکر میکنم در مورد ما مادرها بخاطر اون نه ماه بارداری این احساس قویتر باشه. بعلاوه فکر میکنم مرد اگه به خانواده ش علاقمند باشه همین حالت حمایتگر رو نسبت به زنش هم بروز میده.
لایکلایک
چخوب ترسی را ک آنروز داشته ايد منتقل میکند این نوشته…
لایکلایک
پدر ها غريزه حمايت رو با خشم و يورش گمونم نشون بدن درموراد حاد و گاهي هم تنها با سكوت و اشك ! بسته به موقعيتدارد و نوع پدرش !
لایکلایک