چرا بخندم؟

سپیده گفت: «نخندیدا، اما نی‌نی من که دل‌پیچه میگیره من به جاش گریه می‌کنم!»

جواب دادم: «چرا بخندم؟ یادمه پسرم که یکی دو ماهه بود، یه شب بیخواب شد و گریه کرد. بجز من و بچه کسی خونه نبود. پوشکش رو عوض کردم، بهش شیر دادم، باد گلوش رو گرفتم، لباس آزادتر تنش کردم، توی بغلم گرفتمش و راه بردم… اما هر کاری کردم بچه آروم نشد که نشد. آخرش گذاشتمش وسط تخت و منم پا به پای اون شروع کردم به گریه کردن. نیم ساعتی که دوتایی گریه کردیم، اون آروم شد و با نوازش دست من خوابید، اما من تا صبح به سقف خونه زل زدم.»

یک دیدگاه برای ”چرا بخندم؟

  1. نوشی جان خیلی دلم می خواد بدونم پدر و مادرهایی که یک یا چند تا بچه دارند، الان با علم به همه چیز اگر به عقب برگردند باز هم بچه دار میشن یا نه؟
    البته یکی از خواهرانم و همسرش واقعا بچه دوستند و بچه هاشون هم بزرگند و هنوز که هنوزه گاهی هوس بچه دار شدن می کنند!! اما من و آن یکی خواهرم چندان بچه دوست نیستیم. یکبار که بعضی همکاران مرا به این خاطر شماتت می کردند بهشان گفتم دارید از دیدن راحتی و آسایش خیال من از حسادت می ترکید 🙂 ))))) و البته اینو به این دلیل گفتم که اتفاقا آدمهایی بودند که خیلی از مسافرت رفتن با بچه ها، بیرون رفتن باهاشان و … می نالیدند.

    لایک

    • شیرین یه رازی رو به شما بگم؟ من اگه میتونستم و امکانش رو داشتم الان بازم بچه دار میشدم. توی همین سن و سال. با این همه سختی که کشیدم. باورش سخته اما خب هر کسی یه ایرادی داره، ایراد منم اینه!

      لایک

  2. آخی! نازی نوشی جان!
    اتفاقا من از مادران اینطوری – و همینطور پدران – خوشم میاد. اونهایی که همه اش غر میزنند و سر بچه منت میگذارند هیچ بویی از عشق و محبت نبرده اند و لااقل مثل منهم جرات ندارن به این بی مهری شون اقرار کنند!
    زنده باشی. هیچ هم عیب نیست. ناز نفس گرم همه مامان های خوب و مهربون ❤

    لایک

  3. چ شب غم انگیزی…
    من الان ی نوزاد 4 ماهه دارم، با وجود همه ی سختیهای بچه داری اما بازم دلم ی بچه ی دیگه میخاد :دی

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.