آن مهرِ بی‌مهر

از وبلاگ خلسه در پیاده‌رو: ميزان/مهر سال هفتاد و چار هرات بوديم، يكي از آن مهرهايي كه هيچ وقت فراموشش نميكنم:
روزهاي آخر تابستان بود، كم كم باد هاي خشك مي وزيد و اين را از ترك هاي دست بچه ها ميفهميدم. تقويم از دستم در رفته بود. نميدانستم چندم ماه است چند شنبه است. فقط روزها ميرفتند و ما هم با روزها ميرفتيم.
طالبان مدتي بود كه هرات را تسخير كرده بودند و مكاتب دخترانه بسته شده بود و بسياري از مكاتب پسرانه، چون معلم هايشان زن بودند. شهر رفتن و دوره هاي زنانه هم تعطيل شده بودميگفتند مدير مكتبي را كه صنف هاي دخترانه اش را پنهاني ادامه ميداده برده اند قندهار و ردي ازش نيست. روزهاي بدي بود.
در تب ميسوختم آن روزها، خيلي سخت مريض شده بودم و روزها بود كه دراز كش گوشه اي افتاده بودم نه حرف ميزدم نه غذا ميخوردم نه ميشنيدم فقط چشمهايم ميديد همه چيز را. داكتر را آوردند بالاي سرم و تشخيصش محرقه بود و دوايش ده روز آمپول چرك خشك كن.
دكتر خودش ميزد چون رگي بود و مادرم بلد نبود بزند. بعد از دو سه تا پيچكاري حالم بهتر بود و ميتوانستم بروم مطب داكتر، يك روز كه رفته بوديم و منتظر بوديم نوبتمان برسد، داكتر بعد از سلام و خوش و بش كردن راديو اش را روشن كرد و گفت امروز روز اول مدرسه هاست بچه ها در ايران دارند ميروند مدرسه. راديو همشاگردي سلام را ميخواند. ترانه با شادماني پخش ميشد و من رفته بودم به روزهايي كه مدرسه شروع ميشد. شب هاي جلد كتاب و دفتر. جلد كتاب هاي بچه ها يكي يكي و خريدن ليوان و دستمال براي مدرسه . داكتر گفت به مشهد زنگ زدم دخترم دارد ميرود دوم راهنمايي، كفش و مانتو نو ميخواهد، من هم بايد ميرفتم دوم راهنمايي، باكفش و مانتو نو… زدم زير گريه. نميتوانستم جلوي خودم را بگيرم. شايد چون مريض بودم دل نازك شده بودم. گريه ميكردم و مادرم سفت خودش را گرفته بود كه اشكش در نيايد و ميگفت دخترم را ميبرم ايران. خير است پاسپورت جور ميكنم نميگذارم دخترم اينجا بماند و من باران اشك بودم كه ميباريد. براي اولين بار بعد از سالها جلوي مادرم گريه ميكردم.
بهار سال بعدش ما ايران بوديم. براي همه همه چيز مثل هميشه بود فقط نه ماه گذشته بود از آن روزي كه رفته بوديم با چند بوجي نان خشك و بشكه هاي آب. اما براي ما انگار سالها گذشته بود و من سالها بزرگ تر شده بودم .

یک دیدگاه برای ”آن مهرِ بی‌مهر

  1. نوشی جان من به لطف پیوندهای بلاگ تو با بعضی بلاگ نویس های جدید – جدید برای من البته!- مثل سوده و ساغر آشنا شده ام و از زبان شیرین و قلم زیبایشان لذت میبرم.
    واقعا نوشته هایشان تاثیر گذار است. یک تشکر به تو بدهکارم 🙂

    لایک

    • اتفاقا من از شما متشکرم که با کامنتهاتون منو متوجه وبلاگهاتون میکنین. این تنها راهیه که من میتونم توی این دنیای گل و گشاد وبلاگنویسی پیداتون کنم.

      لایک

  2. ممنونم نوشي عزيزم ممنونم كه نوشته ي ساده ي من رو كاملللل انعكاس داده اي از وبلاگت. سربلندي ميخواهم برايت و جوجه ي شيرينت.

    لایک

    • خواهش میکنم سوده عزیز. امیدوارم بتونی دوستای خوبی پیدا کنی. کار من فقط نشون دادن یه متن کوچیک از میون اون همه متن خوب شما و سایر دوستانه. امیدوارم یه روزی دوباره وبلاگها رونق بگیرن و یه جایی بشن برای نوشتن، خوندن، فکر کردن و دوستی

      لایک

    • راستی تنها دلیل من برای انعکاس کامل این بود که خیلی وقتها نویسنده های وبلاگها بعد از یه مدتی وبلاگشون رو دیلیت میکنن و آرشیو من بعد از چند سال مثل یه باغ بدون میوه میشه. این جوری نوشته شما، حداقل همون یه دونه کامل اینجا میمونه.
      با این حال فقط اگه یه کلمه بگین که نوشته رو کوتاه کنم حتما این کار رو خواهم کرد.

      لایک

  3. قربانت و اميدوارم من ازونايي باشم كه ادامه بدم به نوشتن. نميداني چه ذوقي كردم كه اينو ديدم. روزم ساخته ميشه وقتي ميبينم دوستاني به اين مهرباني دارم.

    لایک

  4. چقدر خوب بود، هر چند دلم خیلی گرفت از خوندنش. ممنون نوشی جان به خاطر انتشار این مطلب و به خاطر مطالب زیبای خودت

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.