دوست

من یه دوست رو گم کردم. یعنی اول من گم شدم، همون موقع که شماها منو گم کردین، بعد من پیدا شدم و دونه دونه پیداتون کردم یا پیدام کردین، موند یه نفر که به هر دری زدم پیداش نکردم.
کسی از هوشنگ خبر داره؟ هوشنگ وبلاگ روزانه؟ هوشنگ دودانی؟

من یه دوست رو گم کردم.

عامل سوسکی

کار به جنازه سوسک دوم زیر تخت ناشا که کشید، تردید رو توی چشماش دیدم. سعی کردم بی‌اعتنا باشم، سرم رو به آب کشیدن لیوانای شسته‌شده گرم کردم و گفتم: «خب، چی میگی؟» بعد زیرچشمی نگاهش کردم و ادامه دادم: «یعنی خودتم میتونیا، درستشم اینه که خودت انجامش بدی، اما اگه فکر میکنی…» قبل از اینکه جمله‌مو تموم کنم بدون مکث و یه نفس گفت: «فقط زیاد دست به وسایلم نزنین.» و سریع روشو برگردوند.

این جوری بود که بهم اجازه داد هفته‌ای یه بار اتاقش رو جارو بزنم و گردگیری کنم.

.

ورود به اتاق بچه ها توی این سن نیاز به ویزا و روادید و دعوتنامه داره. 🙂

کام تلخ

داشتم برای کسی مینوشتم: «من یه زن تنهام با دو تا بچه. تقریبا پونزده سال اخیر زندگیم همین بودم. یه زن تنهای حامله، یه زن تنها با یه بچه، یه زن تنهای حامله با یه بچه و یه زن تنها با دوتا بچه…»

کاش حرف به اینجا نمیکشید… از یادآوریش حالم گرفت.

گیاه‌خواران

با عجله یه کمی از زیب کیف ناهار رو باز میکنم و چنگال جا مونده رو توی کیف سر میدم و میگم: «خوب شد یادم افتاد، اگه نه چطوری میخواستین سالادتونو بخورین؟» آلوشا دست دراز میکنه، کیف غذا رو میگیره و با لبخند میگه: «کاری نداشت که، نگران نباش، عین بز میخوردیمش!»

اعتصاب

فکر میکنم امشب برای اولین بار من و آلوشا روبروی هم ایستادیم. سر شام گفت: «ممکنه معلم ریاضی با شما تماس بگیره.» سرم رو به نشونه پرسش تکون دادم که چرا و گفت معلم از وضع درسیش راضی نیست.
خب آلوشا ریاضیات بسیار قویی داره. اونقدر که الان بجای ریاضیات کلاس نهم داره کلاس دهم رو میخونه (توی یه درس امتحان داده و جهشی خونده) و برام خیلی جای تعجب داشت.
طبیعتا ربطش دادم به گیم و بازی کامپیوتری و با خونسردی برای تمام نه ماه سال تحصیلی ممنوعش کردم، به طور کل ممنوع. حالا آلوشا به اراده و انتخاب خودش کاپشن و کلاه و دستکش پوشیده و توی سرما به نشونه اعتراض ایستاده و منم نشستم اینجا و خیال کوتاه اومدن ندارم.
این اولین اعتصاب آلوشاست. منم کاملا جدی هستم. کوتاه اومدنی در کار نیست، یکبار برای همیشه این موضوع باید حل بشه.

بعد از تحریر:
اولین پیشنهاد من این بود که اگه درس براش سخته برگرده به کلاس ریاضی نهم. بهانه گرفت که معلم خوب درس نمیده و متوجه شدم براش افت داره بخواد از کلاس بیرون بیاد. دومین پیشنهاد گرفتن معلم کمکی بود و البته به این شرط که این چندماهه پشت درس رو بگیره و بازی رو بذاره کنار که منجر به این قضایا شد. حالا سه تا راه داره: دوبرابر درس بخونه و بازی رو فراموش کنه، / برگرده به کلاس ریاضی نهم، / امشب توی سرما بخوابه.

بعد از بعد از تحریر:
اعتراف میکنم حتی حدسش رو هم نمیزدم آلوشای خوش اخلاق و نرمخو، این واکنش رو داشته باشه و با قاطعیت اعتصاب کنه. پوف… کسی رو هم نداریم پادرمیونی کنه!

تقلا

لطفا به افسردگی بگین من از دستش خسته شدم، لطفا میون دوره‌هاش برای منم چند روزی جای نفس کشیدن بذاره.

 

خوش‌رایحه

بهش میگم: «مادر، روزایی که ورزش داری، میای خونه مستقیم برو یه دوش بگیر، نه موهات بلنده که دردسر شستنش رو داشته باشی، نه نیاز به درست کردن داره که دنبال خشک کردنش باشی، یه دقیقه بپر زیر دوش هم خودت سرحال میشی و هم ما مجبور نیستیم چند ساعت این بوی بدو تحمل کنیم.» کجکی نگام میکنه و میخنده و میگه: «بوی بد؟ این بوی مرده مامان جان، بـــــــــوی مــــــــــرررد، یواش یواش بهش عادت میکنی!»

باشه آلوشا خان، بذار دوست‌دختر بگیری، می‌بینیمت.

روایت‌های جدید آدم‌های قدیمی

امروز آخرین بقایای پری دریایی و پرنسس و … از اتاق ناشا جمع شد، چیزی که از چند ماه پیش در جواب به سئوال من که چرا دوستاش رو به خونه دعوت نمیکنه، با درخواست یه پرده جدید برای اتاقش شروع شده بود. بعد من متوجه جریان آرومی شدم که بدون اینکه متوجهش باشیم داشت اتفاق می افتاد: بزرگ شده بود.

این چند وقت از بچه‌ها کم روایت کردم به خیال این که توی این سن ماجرای زیادی برای نوشتن وجود نداره. جوجه‌هایی که من تا دیروز قهرمانشون بودم، الان کمی فاصله میگیرن، مدام با دوستاشون پچ‌پچ دارن، ازت میخوان در نبودشون به اتاقشون وارد نشی، دنبال استقلال هستن و هر ابراز احساسات خارج از برنامه‌ای رو با تردید نگاه میکنن.

واقعیت اینه که من هیچوقت چیز زیادی از مادری نمیدونستم. دو ماه اولی که پسرم به دنیا اومد از دردناکترین ماههای زندگی مشترک من و آلوشا بود. مدام گریه میکرد. من نمیدونستم چشه و چه باید کرد، کسی رو اطرافم نداشتم ازش کمک بخوام و حقیقتش دیگه روم نمیشد به دکتر مراجعه کنم. پس شروع کردم به ضبط صدای گریه‌ش و ثبت چیزی که گریه رو بند می آورد و در نهایت گریه‌ها رو با هم مقایسه کردم. در پایان ماه دوم، تفاوت گریه از سر گرسنگی با گریه بخاطر دل‌درد و گریه ناشی از دلتنگی رو میدونستم. فرق داشتن، ریتم گریه‌ها فرق داشت*.
من با بچه‌هام بزرگ شدم و مادری رو از اونا یاد گرفتم. یاد گرفتم کجا باید عصبانی بشم، کجا باید انعطاف نشون بدم، کجا باید توی کارشون سرک بکشم و کجا باید با خونسردیی که میتونست حتی به بی‌رحمی تعبیر بشه محکم سر جام وایسم و اجازه بدم خودشون کارشون رو انجام بدن. تمام لحظات مادری من با دقت در رفتار خود بچه‌ها گذشته. در واقع من جواب رو از خودشون گرفتم و به خودشون تحویل دادم.

.

حالا ما وارد مرحله جدیدی شدیم. ناشا رو میفهمم اما دنیای آلوشا برای من یه دنیای کاملا جدیده. من تقریبا هیچی از دنیای مردا و دوران بلوغشون نمیدونم. تصمیم گرفتم مثل دوره نوزادی که ناچار به ضبط صدای گریه بودم، حالا هم با روش خودم با دقت بهشون نگاه کنم و دقیقه‌ها رو ثبت کنم. با همون تردیدی شروع میکنم که روز اول وبلاگ نوشی و جوجه‌هاش داشتم. نمیدونم چی پیش میاد. خدا رو چه دیدین، شاید این دورانم منجر به شرح قصه‌هایی بشه که برای شما هم شیرین و جذابه**.

.

.

*هنوز اون نوار کاست رو دارم.

** طبعا نوشته‌ها اول واسه خود بچه‌ها خونده میشه بعد اینجا ثبت میشه. با آلوشا مشکل چندانی ندارم، همچنان روحیه طنز و حاضرجوابی خودش رو داره و دنیا رو آفتابی و درخشان میبینه، اما ناشا حساستره، من به حساسیتش احترام میذارم.

بعد از تحریر: نمیتونم سهم خودم رو نادیده بگیرم. از وقتی بچه‌ها بزرگتر شدن جای بیشتری برای منم باز شده و میتونم پاهام رو دراز کنم، اجازه میدین منم تو فضای وبلاگ نوشی و جوجه‌هاش بشینم؟

دلتنگ خندیدن

میترا تلفن کرد. بعد از چند سال، داشتیم صحبت میکردیم که حرفمو یهو قطع کرد و گفت: «نوشی دلم برای صدای خنده‌ت تنگ شده بود.»
خنده؟

من بلاخره بعد از مدتها دارم  بلند میخندم. 🙂

بعد از تحریر: شایدم اثر قرصهای ضدافسردگی باشه که اخیرا دکتر دوزش رو هم برد بالا. هر چی که هست دستش درد نکنه. من خودمم دلم برای خنده‌هام تنگ شده بود.

مظلوم نوشی، بی‌نوا نوشی

ظاهرا این جوجه‌های من با مفهوم قبض برق و پول برق دادن به کلی بیگانه هستن، واسه همین من مثل یه کارمند وظیفه‌شناس واحد خدمات (شما بخونین مستخدم) شبانه‌روز پشت سرشون راه میرم و چراغای اضافی رو خاموش میکنم.
تا امروز تفاهم کامل برقرار بود و مشکلی نداشتیم، مشکل از دیشب شروع شد که دیدم چراغ دستشویی روشنه، لای در رو یه ذره باز کردم و دستم رو بردم تو که بدون ورود دکمه چراغ رو بزنم. اما با فریاد یکی* از جا پریدم و تا اومدم به خودم بجنبم در روی شست دستم بسته شد.
حالا بگذریم از غرغر بعدش که آدم باید قبل از باز کردن در دستشویی، در بزنه (که راست میگه بچه، منتها نمیدونم چرا به عقلم نرسید بگم خب تو چرا در رو از تو قفل نکردی) از سر شب تا حالا شست دست راستم تا خود مچ تیر میکشه. تایپ که میکنم هم دیگه بدتر.

هم دنبال چراغای روشن راه بیفتی، هم انگشتت له بشه، هم دعوات کنن که اول در بزن بعد درو باز کن. فکر کنم دارم به بخش جذاب خاطرات مادرانه نزدیک میشم. 3:)
من کی گفته بودم پای نوشته‌هام برای خودم سینه نمیزنم؟

*حالا چیکار دارین کدومشون، مهم انگشت من بود که مشخص کردم شست دست راستمه 🙂

بعد از تحریر: نگران نشین.. خوبم.

بعداز بعد از تحریر: میخواستم اسم متن رو بذارم چراغها را من خاموش میکنم گفتم حالا خانم پیرزاد یه جریمه نقض کپی رایت میذاره رو دستم.

اعتماد به نفس نخ‌نما

لپ‌تاپ رو میذارم جلوی ناشا و چند تا از عکسامو بهش نشون میدم و میگم: «مامان کدوم اینا خوبه بفرستم برای دوستم؟» پشت چشم نازک میکنه و میگه: «اینا رو آلوشا گرفته؟» میگم: «آره.» میگه: «چی بگم مامان؟ اینا نه کادرش خوبه، نه نورش خوبه، نه کیفیتش خوبه، نه موضوعش خوبه…»

.

.

چکار به موضوع عکس داری مادر؟ همین چهار شیوید اعتماد به نفسم رو هم پرپر کردی رفت که.

با بالهای بلند

وقتی هنوز کنترل زندگی دستتون هست، میتونین با احساس بزرگواری ببخشین یا فراموش کنین. یا اگه دلتون بخواد میتونین با نفرت و دلخوری به گذشته و آدما نگاه کنین. اما یه جایی توی زندگی میرسه که فقط چیزای خوبی که دارین از دست نمیدین، بلکه مجبور میشین همراهش همه دردا و ناراحتیا و رنجشهاتون رو هم بذارین و برین. حس مزخرفیه… من یه بار تا ته این راه رو رفتم. انگار که اصلا وجود ندارین و هیچ مهم نیست چی فکر میکنین، چی حس میکنین، دردتون میاد یا نه. تنها کسی که نادیده گرفته میشه شمایین.

آدما آخر خط که میرسن دلخوش میشن به نفریناشون، به اینکه دردشون رو سر یکی دیگه خالی کنن و بقیه رو باعث و بانی رنجهاشون بدونن. حالا تصور کنین از همونم هیچی براتون نمونه. تهی بشین…

میدونین، من زندگی آسونی نداشتم و عذابشو هم کم نکشیدم. بعد یه چیزایی توی زندگیم پیش اومد که تجسم درد که نه، واقعا خود درد بود. اوایل حتی فکر کردن بهش ویرانم میکرد، وای به اینکه بخوام در موردش حرف بزنم. بعد از یه مدتی دیدم دیگه هیچ حس خاصی راجع به نیمه تاریک گذشته‌م، آدمایی که رنجم دادن و چیزایی که باعث عذابم شد ندارم، انگار دارم داستانی که خوندم یا فیلمی که دیدم رو برای بقیه تعریف میکنم. بدون این که حتی یه ذره قلبم وقت واگویی فشرده بشه.

میدونین چه اتفاقی می‌افته؟ ازش میگذرین. بدون زور زدن برای بخشیدن و نبخشیدن یا زحمت فراموشی ازش میگذرین. اوایل زمان نیاز دارین، بعد یه مدتی حرفه‌ای میشین، حتی یاد میگیرین چطوری از روش بپرین که کثافتش به ته کفشتون نماله.

یه زمانی نوشتم جا خالی دادن رو خوب یاد گرفتم. حالا یاد گرفتم چطوری از روی اتفاقات بد و آدمای ناخوشایند و لحظه های سیاه زندگیم بپرم انگار نه انگار که سر راهم بودن… فقط باید یاد گرفت چکار باید کرد. شما میرید و اونا جا میمونن.

* اسم متن وام گرفته از اسم کتاب با بالهای بلند آرزوست.

بعد از تحریر: میخوام بگم، قبل از این زندگی به اون حس مزخرف برسونتتون که حتی حق نبخشیدن و فراموش نکردن رو هم ازتون بگیره، خودتون از روش بپرین.

گَوَزن

از وبلاگ قصه‌های من و دخترکم: خوراکی خوردن برای دخترک کار سختی است چون معمولن سفارش خاصی دارد و امان از روزی که من متوجه نشوم چه می خواهد.

 از صبح که بیدار شد مرتب می گفت اِکس… مامان اِکس. نمی فهمیدم چه می خواهد. صبحانه ای که آوردم را نمی خورد و می گفت نه… اِکس، پس اِکس یک خوراکی بود. خلاصه رفتیم به آشپزخانه و به جستجوی اِکس. در کابینت ها نبود. اما بالاخره در یخچال پیدایش کردیم … تخم مرغ می خواست …اِگز! و با پافشاری طی چند روز موفق شد به من بفهماند که این صبحانه مورد علاقه اش است. حالا هر روز صبح یک اِکس می زند توی رگ! 

حتمن دخترکم پیش خودش فکر می کند چقدر باید زحمت بکشد تا مادرش منظورش را بفهمد. شاید فکر کند اصلن فرقی ندارد که به فارسی حرف بزند یا به انگلیسی، در هر حال باید کلی جان بکند تا مادرش متوجه شود. 

می دانید آخر کلی هم طول کشید تا بفهمم مین چیش چیست؛ مین چیش که گاهی میش کیش هم تلفظ می شود همان کشمش خودمان است 🙂  

و اما سخت ترین مورد که البته خوراکی نبود؛ 

در تمام عمرم هیچ بچه ای را ندیده بودم که به قاشق بگوید گوزن! و هر چه من اصرار می کنم که دخترکم بگو قاشق و می دانم که گرچه با تلفظی خنده دار ولی می تواند بگوید قاشق… نه گوزن! گوزن بده! این باعث نگرانی من شده بود که؛ وای چه کار کنم اگر این دخترک همینجوری فارسی یاد بگیرد که اصلن فارسی یاد نمی گیرد. عکس گوزن و گوزن پلاستیکی هم کمکی نکرد که نکرد. بجای واژه ی قاشق در ذهن این دخترک همچنان واژه ی گوزن وجود دارد و دلش هم نمی خواهد آن را تغییر بدهد. اما فکرش را بکنید چقدر خنده دار است که هر روز سر سفره، دخترک کوچولو گوزن خود را بدست می گیرد و غذا می خورد.

بساط خنده ی من و پدرش همیشه موقع ناهار و شام به راه است! 

پی‌نوشت از نوشی: پسردایی من به قاشق میگفت تق تلا togh tola و دختر خاله م به مدرسه میگفت بدم بودو  badam boodoo  🙂

پسری که به زندگی من رنگ بخشید

هشت سال پیش چنین روزی، من خودمو با هزار سختی و بدبختی به استانبول رسونده بودم و با خودم میگفتم آلوشا قبل از هفت سالگی از ایران بیرون اومد، دیگه نمیتونن از من بگیرنش.
اون تولد بدون کیک و جشن و عکس گذشت اما یکی از شادترین تولدایی بود که ما کنار هم داشتیم. ما همدیگه رو سخت در بغل گرفتیم و آرزو کردیم هرگز خانواده کوچیک سه نفره‌مون متلاشی نشه.
پسرکم چهارده ساله شد و حالا من باید یواش‌یواش پریدن از لونه و پرواز رو هم بهش یاد بدم.

خوشحالم؟ بـــله که هستم…  یه کلاه قرمزی مهمون من باشین. 🙂

 

حلزون نامه‌بر

اگه از دوستای قدیمی نوشی هستین و توی سالهای سکوت ما، به من ایمیل دادین این احتمال وجود داره که جواب ایمیل شما رو بدم. بعد از هشت سال…
معمولا من ایمیلی رو بدون جواب نمیذاشتم و نمیذارم. اگر جواب ندادم بدونین گمش کردم لابلای ایمیلهای دیگه.

داستان شلوارک من

خستۀ راهم
مادرم زنگ زده میگوید دلم برات تنگ شده بیا ببینمت
درد پام آخ . درد پام
بنا به فرموده اش میروم به دیدنش . دو تا سیب گنده از این پائیزیآ مال حیاطشان را داخل یه بشقاب میذاره جلوم میگه : اگه بابات بود حتمن بیشتر به این درختا میرسید و سیبش بزرگتر از این میشد .
میگویم آی مادر آی مادر جان قدر عافیت را به وقتش باید سند زد . الان دیره
میفرماد : این شلوارک چیه پات کردی
(ء)

دوستت دارم مامان

اولین بار اینو ناشا نشونم داد.  یکی از تبلیغایی بود که قبل از ویدئوی یوتوب پخش میشد. همون بار اول هم نم اشک به چشمهام نشست…
من مادرم رو وقتی که تقریبا پنجاه و دو سه ساله بود از دست دادم… کاش زنده بود
.
.
.

 

یه سئوال: شما از کسایی که دوستشون ندارین فراری هستین یا مثل من از کسایی که دوستتون ندارن فرار میکنین؟
سنم بالا رفته؟ حساس شدم؟ نمیدونم! شاید، اما من دوست ندارم جایی که دوستم ندارن باشم، دوست ندارم کنار کسایی که دوستم ندارن باشم، دوست ندارم توی لیست کسایی که دوستم ندارن باشم…
با خودم میتونم کنار بیام. میتونم اونایی که دوستشون ندارم رو تحمل کنم اما برام درد داره اگه احساس کنم یه جوری، یه جایی، به یه شکلی خودمو به کسی تحمیل کردم.