وقتی هنوز کنترل زندگی دستتون هست، میتونین با احساس بزرگواری ببخشین یا فراموش کنین. یا اگه دلتون بخواد میتونین با نفرت و دلخوری به گذشته و آدما نگاه کنین. اما یه جایی توی زندگی میرسه که فقط چیزای خوبی که دارین از دست نمیدین، بلکه مجبور میشین همراهش همه دردا و ناراحتیا و رنجشهاتون رو هم بذارین و برین. حس مزخرفیه… من یه بار تا ته این راه رو رفتم. انگار که اصلا وجود ندارین و هیچ مهم نیست چی فکر میکنین، چی حس میکنین، دردتون میاد یا نه. تنها کسی که نادیده گرفته میشه شمایین.
آدما آخر خط که میرسن دلخوش میشن به نفریناشون، به اینکه دردشون رو سر یکی دیگه خالی کنن و بقیه رو باعث و بانی رنجهاشون بدونن. حالا تصور کنین از همونم هیچی براتون نمونه. تهی بشین…
میدونین، من زندگی آسونی نداشتم و عذابشو هم کم نکشیدم. بعد یه چیزایی توی زندگیم پیش اومد که تجسم درد که نه، واقعا خود درد بود. اوایل حتی فکر کردن بهش ویرانم میکرد، وای به اینکه بخوام در موردش حرف بزنم. بعد از یه مدتی دیدم دیگه هیچ حس خاصی راجع به نیمه تاریک گذشتهم، آدمایی که رنجم دادن و چیزایی که باعث عذابم شد ندارم، انگار دارم داستانی که خوندم یا فیلمی که دیدم رو برای بقیه تعریف میکنم. بدون این که حتی یه ذره قلبم وقت واگویی فشرده بشه.
میدونین چه اتفاقی میافته؟ ازش میگذرین. بدون زور زدن برای بخشیدن و نبخشیدن یا زحمت فراموشی ازش میگذرین. اوایل زمان نیاز دارین، بعد یه مدتی حرفهای میشین، حتی یاد میگیرین چطوری از روش بپرین که کثافتش به ته کفشتون نماله.
یه زمانی نوشتم جا خالی دادن رو خوب یاد گرفتم. حالا یاد گرفتم چطوری از روی اتفاقات بد و آدمای ناخوشایند و لحظه های سیاه زندگیم بپرم انگار نه انگار که سر راهم بودن… فقط باید یاد گرفت چکار باید کرد. شما میرید و اونا جا میمونن.
* اسم متن وام گرفته از اسم کتاب با بالهای بلند آرزوست.
بعد از تحریر: میخوام بگم، قبل از این زندگی به اون حس مزخرف برسونتتون که حتی حق نبخشیدن و فراموش نکردن رو هم ازتون بگیره، خودتون از روش بپرین.
نوشی مرسی بابت این پست
قبل از این حالم خیلی بد بود
لایکلایک
:*
لایکلایک