روایت‌های جدید آدم‌های قدیمی

امروز آخرین بقایای پری دریایی و پرنسس و … از اتاق ناشا جمع شد، چیزی که از چند ماه پیش در جواب به سئوال من که چرا دوستاش رو به خونه دعوت نمیکنه، با درخواست یه پرده جدید برای اتاقش شروع شده بود. بعد من متوجه جریان آرومی شدم که بدون اینکه متوجهش باشیم داشت اتفاق می افتاد: بزرگ شده بود.

این چند وقت از بچه‌ها کم روایت کردم به خیال این که توی این سن ماجرای زیادی برای نوشتن وجود نداره. جوجه‌هایی که من تا دیروز قهرمانشون بودم، الان کمی فاصله میگیرن، مدام با دوستاشون پچ‌پچ دارن، ازت میخوان در نبودشون به اتاقشون وارد نشی، دنبال استقلال هستن و هر ابراز احساسات خارج از برنامه‌ای رو با تردید نگاه میکنن.

واقعیت اینه که من هیچوقت چیز زیادی از مادری نمیدونستم. دو ماه اولی که پسرم به دنیا اومد از دردناکترین ماههای زندگی مشترک من و آلوشا بود. مدام گریه میکرد. من نمیدونستم چشه و چه باید کرد، کسی رو اطرافم نداشتم ازش کمک بخوام و حقیقتش دیگه روم نمیشد به دکتر مراجعه کنم. پس شروع کردم به ضبط صدای گریه‌ش و ثبت چیزی که گریه رو بند می آورد و در نهایت گریه‌ها رو با هم مقایسه کردم. در پایان ماه دوم، تفاوت گریه از سر گرسنگی با گریه بخاطر دل‌درد و گریه ناشی از دلتنگی رو میدونستم. فرق داشتن، ریتم گریه‌ها فرق داشت*.
من با بچه‌هام بزرگ شدم و مادری رو از اونا یاد گرفتم. یاد گرفتم کجا باید عصبانی بشم، کجا باید انعطاف نشون بدم، کجا باید توی کارشون سرک بکشم و کجا باید با خونسردیی که میتونست حتی به بی‌رحمی تعبیر بشه محکم سر جام وایسم و اجازه بدم خودشون کارشون رو انجام بدن. تمام لحظات مادری من با دقت در رفتار خود بچه‌ها گذشته. در واقع من جواب رو از خودشون گرفتم و به خودشون تحویل دادم.

.

حالا ما وارد مرحله جدیدی شدیم. ناشا رو میفهمم اما دنیای آلوشا برای من یه دنیای کاملا جدیده. من تقریبا هیچی از دنیای مردا و دوران بلوغشون نمیدونم. تصمیم گرفتم مثل دوره نوزادی که ناچار به ضبط صدای گریه بودم، حالا هم با روش خودم با دقت بهشون نگاه کنم و دقیقه‌ها رو ثبت کنم. با همون تردیدی شروع میکنم که روز اول وبلاگ نوشی و جوجه‌هاش داشتم. نمیدونم چی پیش میاد. خدا رو چه دیدین، شاید این دورانم منجر به شرح قصه‌هایی بشه که برای شما هم شیرین و جذابه**.

.

.

*هنوز اون نوار کاست رو دارم.

** طبعا نوشته‌ها اول واسه خود بچه‌ها خونده میشه بعد اینجا ثبت میشه. با آلوشا مشکل چندانی ندارم، همچنان روحیه طنز و حاضرجوابی خودش رو داره و دنیا رو آفتابی و درخشان میبینه، اما ناشا حساستره، من به حساسیتش احترام میذارم.

بعد از تحریر: نمیتونم سهم خودم رو نادیده بگیرم. از وقتی بچه‌ها بزرگتر شدن جای بیشتری برای منم باز شده و میتونم پاهام رو دراز کنم، اجازه میدین منم تو فضای وبلاگ نوشی و جوجه‌هاش بشینم؟

یک دیدگاه برای ”روایت‌های جدید آدم‌های قدیمی

  1. نوشی جان خیلی از دیدت نسبت به مفهوم مادری لذت می برم. تا قبل از این، آنچه که دیده بودم پدر و مادرهای مستاصل و خسته ای بودند که شاکی از انتخاب های گذشته اند اغلب.
    نکته دیگر … این تمایل به استقلال بچه هاست و دوری گزیدنشان. من تجربه خیلی بدی ازش دارم، چون میلم به استقلال شخصی ام از طرف مادرم به بی مهری نسبت به خودش مفهوم پیدا کرد. حسی که هرکاری هم می کنم قادر به از بین بردنش نیستم 😦

    لایک

    • شیرین جان منم عین همین رفتارها رو در همین سن نسبت به پدر و مادرم داشتم بنابراین درک رفتارشون برام سخت نیست.
      گاهی بهشون میگم بیخود زحمت نکشین چون هر آتیشی که میخواهین بسوزونین من قبلا سوزوندم. 🙂 (چاخان میکنم اما بهتر از دست خالی بودنه)

      لایک

  2. آخی از روی گریه ها میفهمدیدن بچه چی میخواد. یه لحظه چشمم شفاف شد.
    منم کسی رو ندارم ازش بپرسم. مادری انگار دوباره روئیدنه. مرسی نوشی نازنین

    لایک

  3. چه مادر نازنيني هستي. خيلي ها را ديده ام كه در برابر بزرگ شدن بچه هايشان و رفتارهايشان از خودشان مقاومت نشون ميدن و نميخوان بپذيرن كه بچه داره بزرگ ميشه. خودشون و اونا را عذاب ميدن.

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.