با عجله یه کمی از زیب کیف ناهار رو باز میکنم و چنگال جا مونده رو توی کیف سر میدم و میگم: «خوب شد یادم افتاد، اگه نه چطوری میخواستین سالادتونو بخورین؟» آلوشا دست دراز میکنه، کیف غذا رو میگیره و با لبخند میگه: «کاری نداشت که، نگران نباش، عین بز میخوردیمش!»
تازه اون جوری کِیفش هم بیشتره!
لایکلایک
به هر حال چنگال دادم بهشون :))
لایکلایک
آره مزه ميده اونطوري
لایکلایک
🙂
لایکلایک
الهی! راست میگه! یاد خودم افتادم وقتی سالی یا دوسال یکبار سبزی خوردن میبینم (توی ولایت من چیزی به اسم سبزی خوردن وجود نداره) واقعا مثل ببعی میشینم به سبزی خوردن 🙂 ))) خیلی هم مزه میده!
لایکلایک
:))
لایکلایک
چه مامان مهربونی…
لایکلایک