گاهی وقتا یکی سر راه من سبز میشه که بنا به هر دلیلی قابل اعتماد به نظر میرسه، بعد دوستی جوونه میزنه و من جلوش شروع میکنم به فکر کردن با صدای بلند، چیز عجیبی هم نیست، یعنی این فکرا موضوع خاصی نیستن، در واقع همین چیزایی هستن که توی وبلاگ هم مینویسم فقط با این تفاوت که توی وبلاگ حرفا به حنجره نمیرسن و اگه دچار خفگی نشن مستقیم به نوشته منتقل میشن اما این جوری اون آدم مثل یه شاهد زندهست، به فشردگی صورتم و بالا و پایین رفتن سیبک گلوم وقت بغض کردن، یا لغزیدن دونههای اشک روی گونهم همزمان با لبخند نگاه میکنه. تماشا میکنه که چطور وقت خنده سرم یه کمی عقب میره و وقتی دارم به حرفای کسی گوش میکنم سرم رو یه کمی کج میکنم. تکیه کلامم رو پیدا میکنه یا میفهمه که من دوست دارم لیوان چای نیمه گرم رو روی شقیقهم بذارم و از گرماش آرامش بگیرم. عادات انسانیم رو پیدا میکنه، حتی وقتی فقط صدامو میشنوه، بازم بریده بریده حرف زدن و خفه شدن ناگهانی صدا رو متوجه میشه، خنده آزاد و رها رو میشناسه، بدون اینکه نیاز به توضیح باشه متوجه میشه که دارم با سرخوشی به لقمه نون و پنیرم گاز میزنم یا بیصدا اشک میریزم.
اون آدم همون جایی میایسته که الان شما هستین با این تفاوت که مجیور نیست برای فهمیدن حالت من تجسمم کنه، من تجسم عینی خودم میشم. انگار که آماس و زخم و چرک و عفونت رو از نزدیک ببینه، بوی گندش توی دماغش بزنه، حتی اگه حس نکنه هم میفهمه من دارم چی میگم، دردم باعث دردش میشه، خندهم لبخند به لبش میاره. بعد انگار این آدم میشه مسئول کشیدن بار عاطفی یکی مثل من که حتی از دور نشستن و گوش کردن بهش هم کار سادهای نیست.
آدمایی مثل من آدمای رودرو نیستن. دردشون اونقدر توی جونشون تهنشین شده که مدام به تلخی خودشو توی روابط نشون میده. یه حجم سنگین و وسیع عاطفه جواب داده نشده توی وجودشون هست که به سادگی میتونه باعث وحشت دیگران و رم کردنشون بشه، آدمایی مثل من پر هستن از حرفهای نزده، سکوتهای نیمهتمام، بغضهای واخورده و خندههای از یاد رفته. اینجا وقت نوشتن خودسانسوری دارن، چند بار ادیت میکنن، سرکوب میکنن، حذف میکنن… اما مقابل اون آدم رودررو نه خودشون سپری دارن، نه برای اون گارد و حفاظی گذاشتن. اونایی که تا اینجا با من میان جلو، اغلب دقیقا همینجا، زانوهاشون میلرزه، میلغزن، میشکنن، کم میارن و بعد یواش یواش یا ناگهانی دور میشن. فرقی هم نمیکنه ارتباطشون با من در چه حدی باشه و کی باشن؛ خواهرم، برادرم، دوستم یا یه غریب آشنا که بهم اون حس اعتماد رو بخشیده.
آدمایی مثل من، آدمای رودرو نیستن. باید یه گوشه توی تاریکی نوشتههاشون بایستن و قبول کنن از سایه بیرون اومدنشون باعث عذاب اونی میشه که دوستشون داره و به خوشحالی اونی منجر میشه دوستشون نداره و در هر دو صورت نتیجه مطلوب نیست… آدمای توی سایه اگه نمیخوان تنها بمونن هیچوقت نباید از سایه نوشتههاشون بیرون بیان و خودشونو نشون بدن. اونا مدام با خودشون تکرار میکنن کسی مسئول درداشون نیست، کسی بابت واخوردگیشون حسابی نداره پس بده. هیچکس توان کشیدن حتی یه گوشه از بار سنگینشون رو هم نداره.