هی میشمارم و میشمارم

از وبلاگ رنج و مستی: یادمه بچه گی هام وقتیکه میرفتم پارک شهر از دم خونه تا خود پارک هر چی درخت کنارخیابون بود با دست لمس میکردم و میشمردم ، ممکن نبود یکی رو جا بندازم
توی مسیرم جلوی قنادی ها که می رسیدم شیرنی های توی ویترین رو میشمردم، شکلها و رنگهاشونو با هم مقایسه میکردم، وقتی برمیگشتم بازم جلو ویترین می ایستادم و بازم میشمردمشون که ببینم چند تاشونو خریدن و خوردن
اونموقع ها که با اتوبوس اینور و اونورمیرفتیم تمام تیرهای برق جاده ها رو میشمردم، اینجوری هم جاده یادم میموند هم حوصله ام سر نمیرفت

یه وقتهایی که مامان آبگوشت میذاشت نخودهای بشقابمو یکی یکی میشمردم ، اول نخود ها رو میخوردم، به خودم میگفتم اینا سربازند اول باید سربازها رو خورد تا شاه ضعیف بشه بعد نوبت به سیب زمینی میرسید اونم ملکه بود یه وقتهایی مامان دو تا ملکه به من میداد ، به گوشت که میرسیدم به خودم میگفتم اینو میدم مخمل بخوره – گربه مون ، شاه اصلا به خوشمزگی سربازا و ملکه نبود هر وقت میخوردمش ته دلم سنگینی میکرد ، ولی بابام اصلا نمیشمرد، سرباز و ملکه و شاه رو له میکرد و میکوبید و با هم میخورد به بابام میگفتم : بابا خیلی بیرحمی! همه رو کشتی ، بابام میزد پس گردنمو میگفت : تو بلد نیستی غذا بخوری همه اش به فکر بازی هستی ، نخود و لوبیا که شمردن نداره … ولی بابا اینام جون دارن خب … خیالات کودکی

الانم وقتی که میخوام برم طبقه چندم یه ساختمون با آسانسور نمیرم از راه پله اش میرم ، با آسانسور نمیشه پله ها رو شمرد وقتی پله ها رو نمیشمرم همه طبقات به نظرم عین هم میان

آره … مثلا خونه دوستم توی امیرآباد سیصد و هفتاد و دو پله داره ، هیچوقت اون دوستم ازیادم نمیره ، نفسم میبرید تا بهش برسم … چقدر خوشحال میشدم وقتی که به شماره هفتاد و دو میرسیدم

تو یکی رو خوب یادمه چون سر چهارراه که منتظرت میشدم هی ساعتمو نگاه میکردم و ثانیه ها رو میشمردم ولی اونی رو که فرتی می پرید بغلم هرگز یادم نیست… کی بود … کی اومد … کی رفت ، چند تا پله رفتم که بهش برسم ، چند پله اومد که به من برسه ؟

یک دیدگاه برای ”هی میشمارم و میشمارم

  1. نوشته ی دوست داشتنی بود. و علتش هم تخیلات کودکی است. یک جایی یک نکته بینی گفته بود تخیل نعمت بزرگی که انسان از ان برخوردار است. گاهی یادمان می رود. روی تخیلاتمان کار کنیم و کمی سر و سامانش بدهیم. بزرگ که میشویم یادمان می رود و گرفتار واقعیت های خسته کن میشویم و گاهی به اشتباه تخیل زدن را کوچک می پنداریم. در حالیکه از ترکیب تخیل و واقعیت معجون خوبی میشود ساخت.

    لایک

      • گفتم فقط حس ام را گفته باشم نسبت به نوشته! و اینکه شما این نوشته رو جالب دیدین و انتخابش کردین و گذاشتینش روی صفحه خودتان، گفتم با شما هم شیر کرده باشم این حس رو! دیگه بقیه اش مهم نیس که کجا گذاشته بشه یا نشه!!!
        و من این نوشته رو روی صحفه شما دیدم و از روی صفحه شما هم خواندم خواستم نظرم را هم همینجا گذاشته باشم!

        لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.