امروز با خودم فکر میکردم چطوری تا حالا زنده موندم؟ من بارها و بارها مطمئن بودم دارم میمیرم. گاهی اونقدر درد زیاد بود که فکر میکردم دیگه نمیتونم، دیگه تمومه. مطمئن بودم از پس این یکی برنمیام، اما هر بار بازم از پسش برمیاومدم و ادامه میدادم. بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا من باید ذاتا آدم خوشحال، عاشق و امیدواری باشم که زندگی رو دوست داره و هر بار کم آورده رویاهاشو زندگی کرده.
حتی نگاهم به نحوه مردنم هم عوض شده بود. دیدم برعکس سالهای پیش که دلم میخواست خیلی ناگهانی توی یه حادثه بمیرم، الان دلم میخواد یه مدتی وقت داشته باشم و مردن رو زندگی کنم، مثلا مریض بشم و یه ماهی به انتظار مرگ بشینم، این طوری بچهها شوکه نمیشن و فرصت دازن با واقعیت نبودن من کنار بیان و به مرور خودشون رو برای نبودن مادری که همیشه بوده آماده کنن.
میدونین، من تمام امروز مشغول کارای خونه بودم؛ جارو، گردگیری، تمیز کردن شیشه و آینه، کشوندن وسایل سنگین از این ور به اون ور، شستن ظرفا و لباسها و دقیقا همون موقع به مرگ فکر میکردم که دیگه منو نمیترسوند.
من تمام امروز مشغول کارای خونه بودم و زن خوشحالی بودم که با سرخوشی زندگی رو مزه مزه میکرد و لبخند میزد.
میدونی ؟ خوب مینویسی..
لایکلایک
مرسی
لایکلایک
قربانت گردم نوشی جان، جوجه هات به ثمر برسن، بمعنای واقعی درکت کنن، خستگی هات در بره، اونوقت به هر چیزی دوست داری فکر کن، باهاش زندگی کن اصلن، حالا فقط باش و عشق بورز و زندگی کن، تو خیلی خوبییییییییییییی.
لایکلایک
🙂 مرسی ساغر خانم گل…. مرسی بخاطر مهربونیت
لایکلایک
این نوشته ات رو که شروع کردم به خواندن ضربه رو اون وقتی زد بهم که گفتی «…هر بار کم آورده رویاهاشو زندگی کرده…» منتظر بودم که ببینم رویاهات چی بوده! اما نگفته بودی و حس کردم نوشته ات به بیراهه رفته!
لایکلایک