دو سال پیش تصمیم گرفته بودم توی رشتهای تحصیل کنم که شرط ثبت نامش صد ساعت سابقه کار داوطلبانه یا اشتغال (با حقوق) در اون زمینه بود، سال اول تا اومدم صد ساعتم رو تمام کنم، ظرفیت نکمیل شد و گفتن جا ندارن و باید تا سال بعد صبر کنم. برای سال دوم سگدو میزدم که مریض شدم و گفتن نمیتونی این درس رو برداری. من که از انتظار خسته شده بودم نیمهوقت یه رشته سادهتر برداشتم که ربط چندانی به رشته مورد علاقهم نداشت.
دیروز از همون دفتری که توش کارورزی میکردم بهم زنگ زدن و گفتن نیاز به کمک دارن و اگه میتونم برم (بعنوان کار داوطلبانه و بدون دریافت حقوق). شک داشتم که توی این شرایط از عهدهش برمیام یا نه، کار آسونی نیست، یه جور مددکاری، اسکانیابی، کارهای مربوط به اداره مهاجرت، حل مشکلات تازهواردها.
امروز رفتم. اونقدر گرفتار بودم که حتی نرسیدم ناهار بخورم. عصر که به خونه برمیگشتم با خودم فکر میکردم درمان من اینه، وقتی درگیر مشکلات دیگران هستم درد خودم یادم میره. جالب اینجاست که اونقدر خودم مکافات توی زندگیم داشتم که تا کسی مشکلش رو میگه فوری یکی از دوره های زندگیم توی ذهنم تداعی میشه. من اون مردم رو میفهمم، دردهاشون رو میشناسم و با مشکلاتی مشابه مشکلات اونا سر و کله زدم یا هنوزم میزنم.
کاش میتونستم از این افسردگی چسبناک زمینگیر خودم رو جدا کنم و به زندگی عادی برگردم. خسته شدم. زمان چندانی برام باقی نمونده، انتخاب دیگهای هم ندارم. باری رو به دوش گرفتم و نمیتونم نیمهراه رهاش کنم. باید به هر قیمتی جاده رو تا آخر برم. مشکلات میتونن یکییکی، یا مثل همیشه همزمان روی سرم آوار بشن. اشکال نداره، میدونم، میدونم… توی مسیرم تنهایی و بیقراری هست، تاریکی مطلق و خفه شدن صدا هست، افسردگی زمینگیر و درد بیدرمان جسمی هست…
میدونم…
اما من هنوز اسب لنگ نشدم.
*کتاب کشتن اسب لنگ نوشته هوراس مک کوی، توی ایران با اسم آنها به اسبها شلیک میکنند ترجمه شده.
نوشی جون چطوری؟ باور میکنی یادت میافتم و برات دعا میکنم. ایشالا که قلبت شاد باشه. هر سختیای میگذره. تنها نیستی. یک نفر قویتر از همه مواظبته فقط شاید خسته شدی و یا شاید بهش خیلی اطمینان نداری! خودت را تنها حس نکن.
کاری از دست من بر میاد؟
لایکلایک
همون دعا بهترینه.
من مدتیه خدامو هم گم کردم. دارم له میشم.
لایکلایک