با شیطنت به صورتم نگاه میکنه و میگه: «میگم بیخودی نگران بودیا!» تعجب میکنم: «بابت چی؟» میگه: «همین که میگفتی بچه که بودم میخواستم رئیس بانک ملت بشم و نگران آیندهم بودی.» لبخند میزنم و سرمو تکون میدم: «رئیس بانک ملت؟ رئیس بانک ملت شدن که نگرانی نداره، تو همهش میگفتی میخوام راننده تاکسی بشم…» و تازه میخواستم در مورد آرزوهای عریض و طویل و خوابهای طلایی مادرای ایرانی براش سخنرانی کنم که پرید توی حرفم و گفت: «خب حالا هر چی، میگم دیگه نگران نباش، تصمیم گرفتم استندآپ کمدین* بشم!»
*چی ترجمهش کنم؟ همینا که میرن توی جمعی می ایستن و جوک تعریف میکنن. قبول دارم حاضرجوابه و روحیه خوبی داره، اما قرار نشد دوبار تعریفشو کردیم و توی روش خندیدیم پررو بشه. بچه برو دزستو بخون، وکیلی، دکتری، چیزی… حالا نشد حداقل مهندس بشی!
بعد از تحریر: ایده آرزوی وکیل و دکترپروری والدین ایرانی مال من نیست. امتیازش به آقای مازیار جبرانی تعلق داره.