نصایح پسرانه

نمردیم و این روز رو هم دیدیم که جناب آقای آلوشا خان، برگرده به مادرش بگه: «مامان چندبار بهت بگم درس و مشقت رو برای شب آخر نذار؟»

یعنی شما باید صورت منو اون موقع میدیدین!

کرکری با کراکرهای ترد و شکننده

با تعجب میپرسم: «آلوشا چی به این پسره گفتی که فیافه‌ش این جوری شد؟» با بیخیالی شونه‌هاشو بالا میندازه: «بش گفتم  کراکر!» میگم: «آخه واسه چی؟» لبخند میزنه و میگه: «این پسره مدام گیر میده به هیکل بچه‌ها، داشت حرف بیخود میزد، جوابشو گرفت، همین.»

*Cracker 

اثر انگشت

مجبور شدم برای اینکه سرعت تایپ انگلیسیم بالاتر بره یه کلاس تایپ بردارم. تایپ فارسیم عالیه و حرفه‌ای اما توی انگلیسی یه کمی کندم.
امروز معلممون ازم پرسید: «نوشی، کاما رو با کدوم انگشت کدوم دست میزنیم؟» اومدم بگم انگشت وسطی دست راست اما شک کردم، توی تایپ میگفتیم انگشت وسط؟ یا باید عدد میدادیم و انگشت اشاره میشد انگشت اول و میانی میشد دوم؟… داشتم توی ذهنم با خودم کلنجار میرفتم که معلم گفت: «اگه انگشتتو نشون بدی هم کافیه.» اومدم انگشتمو نشون بدم، یهو خشکم زد! این چی میگه؟ من انگشت وسط بهش نشون بدم که گور خودمو کندم!… خودمو جمع و جور کردم و با خفه‌ترین صدای ممکن گفتم: «نمیدونم.»
اما میدونستم، زورم اومده بود که گفتم نمیدونم. این بود که وقت استراحت رفتم کنار میزش و گفتم: «من میدونستم با کدوم انگشت باید کاما رو زد اما یه لحظه یادم رفت انگشت میانی انگشت دوم میشه یا سوم.» گفت: «میشه دوم، من متوجه شدم گیر کردی برای همین گفتم نشونش بده، چرا انگشتتو نشون ندادی؟» یه کمی مکث کردم، بعد یواشکی دستمو بهش نشون دادم و گفتم: «آخه میشد این.» اول نفهمید چی میگم، بعد یهو زد زیر خنده، بلند و طولانی. خوب که خندید، سرش رو جلو آورد و آروم بهم گفت: «الان فهمیدم، باشه، برو بشین!»

پی‌نوشت: توی خونه بعدا ناشا بهم یاد داد چطوری باید انگشت میانیم رو نشون بدم که فحش نباشه! من چرا این قدر گیح‌بازی درآورده بودم؟

.

راه حل ناشا ساده ست،  لزومی نداره با جمع کردن بقیه انگشتا، انگشت میانی رو متمایز کنم، کافیه که دستم رو کامل باز کنم و با اون یکی دستم، انگشت میونی این دست رو نشون بدم. 🙂

مهر مادری

اینو امروز یه دوست خوب، علی تجدد،  برام نوشت:
«میخوام چیزی براتون تعریف کنم درباره مهر مادری. من یک خرگوش داشتم براش زن گرفتم! بعد از مدتی که خرگوش ماده میخواست وضع حمل کنه دنبال جای نرمی بود تا بچه‌هاشو اونجا دنیا بیاره. من هم که بلد نبودم وگرنه چیزی براش میذاشتم. این وضعیتش رو درک نمیکردم، این دیوونه‌بازیا و خودشو به در و دیوار کوبیدناشو. بچه داشت میومد. هم درد زایمان داشت و هم اینکه میترسید بچه‌هاش روی موزائیک آسیب ببینند. سر آخر دمب خودش رو درسته کند و گذاشت زیر بچه‌هاش.
الان باید بگم بلاتشبیه! اما شما منو یاد اون میندازین.
پیغامی بود که از 15 سال پیش بهم رسیده بود تا امروز به شما برسونم.»

در نهایت احترام

امروز داشتم یه سری از فیلمای بچگی بچه‌ها رو نگاه میکردم، یادم افتاد آلوشا وقتی بچه بود به ناشا میگفت: پرنسس خنگولا.

البته این در جواب ناشا بود که همیشه میگفت من پرنسس خوشگلام. 🙂

تردید و قطعیت

برگه رو گذاشتم جلوش و گفتم: «دستت درد نکنه، فقط برنداری مثل اون دفعه کلمه‌ها رو عوض کنیا. نمیخواد دست به جمله‌ها بزنی، فقط گرامرش رو چک کن.» یه نگاه سرسری به برگه انداخت و گفت: «آخه مامان متنت خیلی ساده‌س.» جواب دادم: «کار به اینش نداشته باش، باید کلمه‌ای باشه که خودم معنیشو بدونم؟ تلفظشو بدونم؟ بفهمم چی نوشتم که بتونم سئوالا رو جواب بدم؟» و همون موقع فکر کردم ربطی به دونستن یا ندونستن کلمه نداره، من حتی وقتی فارسی می‌نویسم هم دوست دارم ساده بنویسم.
هنوز یه دقیقه نگذشته بود که آلوشا با قیافه فاتحانه دستشو روی یه کلمه گذاشت و گفت: «خب شما که از این استفاده کردی اصلا میدونی معنیش چیه؟» گفتم: «آره، یعنی تبادل» پرسید: «چی؟» گفتم: «تبادل، مبادله» و با دیدن صورت متعجبش فهمیدم باید ساده‌تر صحبت کنم.

چند دقیقه بعد وقتی آلوشا برگه رو بهم برگردوند، لبخند زد و گفت: «میدونی چی شد مامان؟ من فکر میکردم شما نمیدونی، اما شما میدونستی که من نمیدونم.»

.

پی نوشت:
خدایا شکرت که این چار کلاس سواد فارسی رو از ما نگرفتی! 🙂

درس و افسردگی

همیشه فکر کردم آدم وقتی توی نوشتن موفق میشه که در مورد چیزایی بنویسه که لمسشون کرده، دغدغه‌ش بوده. من آدم کتابخونی بودم و اولین وبلاگی هم که ساختم در مورد کتابخونی بود اما خیلی زود بعد از دو یا سه پست فهمیدم کار من نیست. تمام ساعات روز من با رسیدگی کردن به امور بچه‌ها میگذشت. ذهنم لحظه‌ای خلاصی نداشت… تنهایی داشت دیوونه‌م میکرد. پس شروع کردم به نوشتن در مورد خودم، روزگارم و بجه‌هام.
الان هم نوشتن در مورد بچه‌ها همون قدر از من دور شده که نوشتن در مورد کتابخونی توی اون روزا. نه اینکه چیزی نباشه اما دیگه همه وقتشون با من نمیگذره و اگه بخوام منتظر یه حرکت یا حرف جالب ازشون باشم ممکنه ماهی یه مطلب بتونم بنویسم. (برخلاف تصور خیلیا من داستان نمینوشتم، دقیقا چیزایی که برامون پیش اومده بود رو نقل میکردم. منتها سبک خودمو داشتم. شیوه تعریف کردنم اون جوری بود.)
مدرسه میرم! کالج. درس میخونم. بعد از یکسال خونه‌نشینی بخاطر بیماری دوباره به زندگی عادی برگشتم. درسام سخته، کارم زیاد… بیشتر همکلاسیام همین دیروز پریروز از دبیرستان اومدن بیرون و من چهل و سه ساله اون وسط یه کمی زار میزنم. از همه بدتر اینکه من برای بیان ساده‌ترین مطالب به انگلیسی جون میکنم در صورتی که جواب خیلی از سئوالا رو میدونم، اونا چیز زیادی نمیدونن اما مثل بلبل یه جوابی از خودشون میتراشن!
اگه بخوام واقع‌بین باشم الان دیگه باید از روزای درسیم براتون بنویسم. اونوقت براتون همیشه حرف و روایت جدید دارم و چرخ اینجا منظم میچرخه. چون فعلا زندگیم شده درس خوندن به اضافه افسردگی!

زندگی همه ما یه جعبه سیاه داره*

زندگی آدما پیچیده تر از اونیه که به نظر میاد. گاهی وقتا آدم فقط با سکوت میتونه جلوی متلاشی شدن خودشو بگیره، گاهی توانایی‌هاشو فراموش میکنه و فقط دست و پا میزنه تا سرش رو بالای آب بگیره. گاهی به سختی از خودش دفاع میکنه، گاهی هم اصلا این فرصت دستش نمیاد.
آدما میتونن شکننده باشن. فرقی نمیکنه که برای بودنشون در شرایط بد دلیل قانع کننده‌ای دارن یا بدون دلیل اون شرایط رو تحمل میکنن. اونا میتونن مقاومتشون رو خیلی زود از دست داده باشن. آدما گاهی توی واقعیت زندگیشون مچاله میشن و خیلی طول میکشه تا بتونن دوباره کمر صاف کنن.

آدما رو نمیشه بخاطر نداشتن جرات و توان رها شدن نحقیر کرد. نمیشه نشست و از بالا نگاه کرد و حکم داد. شما جعبه سیاه زندگی خیلیا رو ندیدین. خیلی از اون آدمایی که فکر میکنین قوی هستن، سالها توی اون شرایط درجا زدن تا به توانایی اعتراض کردن رسیدن.

تا حالا نفس توی گلوتون گره خورده؟

روح همدیگه رو سنگسار نکنیم… بعضی از ماها به قدر کافی از زندگی کشیدیم.

*برای ساناز نظامی

هر چیزی منطق خودشو داره

بچه‌ها با تعجب میپرسن آخه مامان از کجا میفهمی، هرچند من هیچوقت جواب درستی به این سئوالشون ندادم اما این که اونا در غیاب من چکار کردن چندانم علم غیب نمیخواد.

اگه نزدیکیای خونه دستشویی‌شون گرفته باشه، هر لنگه کفششون یه گوشه افتاده. اگه تو راه برگشتن چیزی خورده باشن آشغالش حتما روی میز دم در خونه هست. اگه حین صحبت با موبایل خونه رسیده باشن از دم در ورودی تا هال تمام مسیر پر شده با کاپشن و کیف و جوراب و شال گردن و کلاه (یه چیزی تو مایه نون خرده‌هایی که هنسل و گرتل برای پیدا کردن راه برگشتشون ریخته بودن). اگه تمام مدت مشغول اینترنت بازی بودن، وقتی میرسم خونه هنوزم لباس مدرسه تنشونه. اگه سر کشوی لباسای من رفته باشن حتما یکی دو تا از تی‌شرتامو بدون تا کردن گلوله کردن یه گوشه کشو انداختن (کلا از نیمه باز بودن در هر کمد و کشویی میشه فهمید سراغ کدومش رفتن). اگه از انباری چیزی برداشته باشن قطعا چراغشو خاموش نکردن. (این موضوع در مورد تمام جاهایی که سرک کشیدن صدق میکنه) اگه چیز خاصی اتفاق افتاده باشه یا بخوان بابت کاری ازم موافقت بگیرن قبل از اومدنم حتما چای دم کردن. ضمنا  با توجه به شواهدی مثل آشغالای روی میز مونده، ظرفای کثیف یا باقیمونده چیزی که دوباره به یخچال برش نگردوندن هم میشه  لیست کاملی از چیزایی که خوردن ارائه داد.

شما برای تکمیل این لیست چیزی به نظرتون میرسه؟

بعد از تحریر: یه چیز دیگه الان یادم افتاد که ربطی به غیبت من از خونه نداره، اما به هر جهت رد پاست! اگه در خمیر دندون بسته نشده باشه یعنی اونشب آلوشا آخرین نفری بوده که مسواک زده!

از اونجا مونده، از اينجا رونده

برای من هنوز نوروز رنگ و بوی دیگه‌ای داره، خونه‌تکونی میکنم، سبزه میندازم، سفره هفت‌سین دارم، دوست دارم بچه‌هام لباس تمیز و تازه بپوشن، همه دور سفره هفت‌سین، تمیز و آراسته کنار همدیگه بشینیم و دستای همدیگه رو بگیریم. برام مهمه که سبزی پلو و ماهیم روبراه باشه، عید دیدنی خاصی ندارم اما بازم شیرینی و آجیلم رو میخرم، به بچه‌ها کادو میدم و حتما پای سفره هفت‌سین عکس میگیریم. ترکیه که بودم سمنو گیرم نمی‌اومد، خودم سمنو می‌پختم، اینجا خوشبختانه اونقدر فروشگاه ایرانی هست که سفره هفت‌سینمون لنگ چیزی نمونه.

اما این برای من مهمه که بچه‌هام با جامعه جدید اخت باشن. درخت کاج داریم و هر سال تزئینش می‌کنیم و پای درخت کادو میذاریم، بوقلمون نمی‌پزم (چون برای ما خیلی بزرگه) اما مرغ درست میکنم (البته اغلب جایی مهمون هستیم). برای لحظه تحویل سال همیشه بیداریم. برعکس تحویل سال نوی خودمون که فکر میکنم باید با آرامش و قرار کنار هم بشینیم و دستهای هم رو بگیریم، برای این یکی کنار هم ایستادیم و دستهای همدیگه رو گرفتیم. سال هم تحویل شد بالا و پایین میپریم و همدیگه رو میبوسیم.

بین خودمون باشه، برای من سال نوی مسیحی هیچ کیفی نداره، چون من از این فرهنگ هیچی نمیدونم، با این مردم اخت نشدم، توی جامعه هنوز بر نخوردم. نوروز هم که میشه حین غذا پختن توی آشپزخونه اشک میریزم و آهنگ هایده رو میخونم که «اما برای من دور ز خونه، بهارا هم مثل خزون می‌مونه» و حالم یه جورایی گرفته‌ست.

ای بابا من دارم چکار میکنم؟ قرار نبود ناله کنم، بگذریم، بگذریم..
آی اهالی، سال نوی مسیحی شما مبارک. ما خوب و خوش و خوشحالیم. آرزو میکنم شما هم خوب و خوش باشین و گل لبخند از لبهاتون دور نمونه.

پی‌نوشت: ما عادت داریم توی موقعیتای خاص مثل نوروز یا شب سال نوی مسیحی آرزوهامون رو توی یه دفتر مینویسیم و سالهاست که این کار رو میکنیم.
الان آلوشا آرزوهاشو برام خوند، فکر میکنین یکیش چی بود؟ خوردن سوشی با دوغ! صبح سر میز صبحونه دوغ خورد هیچی نگفتیم، دوغ با خیارشور خورد هیچی نگفتیم… آخه دوغ با سوشی؟
آرزوی ناشا، جالب‌ترینش؟ اتاقش تمیز باشه! آخه این آرزو میخواد؟ یعنی تمیز بودن اتاق آرزو میخواد؟ مری پاپینز وجود خارجی نداره بگیم صبح به صبح بیاد واسه اتاق دختر ما یه بشکن بزنه؟
زرنگین؟ نخیر، من آرزوهای خودمو نمیگم!*

پی‌نوشت دوم: آرزوهای بچه‌ها با موافقت خودشون اینجا اعلام شده.

*خب معلومه که مهمترین آرزوی من همیشه این بوده که بتونم خانواده سه نفره‌م رو حفظ کنم.