دیو

«افکارم از هیجان محض عبور میکنه»… حتی نمیدونم این جمله از نظر ساختار دستوری یا معنی درست هست یا نه، اما این دقیقا وصف حال الان منه. مثل ناقوسی که قبلا نواخته شده اما به بدنه ش که دست میزنی هنوز ارتعاش ضربه رو حس ‌میکنی، منم از درون میلرزم.

من شخصیت هیجان زده‌ای ندارم. از اون دسته آدما نیستم که یا خیلی شنگولن یا خیلی غمگین. پرخاشگر و تهاجمی هم رفتار نمیکنم. بیشتر وقتا خسته‌م، آرومم، مردم‌گریزم و نفس کم میارم. من درون خودم یه آدم تعارفی و خجالتی رو حمل میکنم و خیلی سعی دارم به کسی نشونش ندم. دور خودم یه خط قرمز پررنگ کشیدم و اجازه نمیدم کسی بهم نزدیک بشه. خیلیا ممکنه فکر کنن بهترین دوست من هستن، اما  نیستن. من زیاد در مورد درونم صحبت نمیکنم. گاهی فقط از دستم در میره و رفتارم از حال درونم گواهی میده.

وقتی افسرده هستم، یعنی وقتی دیو حمله میکنه من توان انجام کارهای شخصیم رو ندارم. نمیتونم مسواک بزنم، نمیتونم خونه رو تمیز کنم، نمیتونم موهامو شونه کنم. وقتی دیو حمله میکنه من دوست ندارم با مردم رودررو بشم یا به تلفن جواب بدم، دوست ندارم مجبور بشم برم جایی حتی اگه اونجا مطب دکتر و یا کلاس درس باشه. زورم به خودم نمیرسه. میخوام از جام بلند شم اما یه وزنه سنگین منو پایین میکشه و من نمیدونم حالم رو چطوری باید برای مردمی توضیح بدم که دوستم دارن و نصیحتم میکنن «برو ورزش کن، برو بیرون هوا بخور، برو مهمونی»  من نمیدونم چطوری باید توضیح بدم که میخوام، اما نمیتونم… اون وزنه سنگین توان هر حرکتی رو از من میگیره. مثل آدم فلجی که توان راه رفتن نداره اما بقیه مدام بهش میگن از خونه بزن بیرون… و هیچکس به توان نداشته پای اون آدم توجهی نداره.

از ترس روزهای تهاجم دیو، هر بار که حالم خوب باشه چند وعده غذا درست میکنم و کارهام رو تند تند انجام مبدم. خدا خدا میکنم وقت کار و گرفتاری حمله نکنه. اما دست من نیست. هیچوقت دست من نبوده. از روزی که کلاسام شروع شده این اولین باریه که به این شدت حمله کرده. نمیتونم روی درسام تمرکز کنم و به خونه  و زندگیم برسم. یه گوشه نشستم و هیچ کاری نمیکنم. تنها کمکی که همه این سالها به خودم کردم نوشتن بوده حتی وقتی که برای خودم نوشتم و بعد انداختمش دور. وقتی دیو حمله میکنه من اشباع از حضور آدمام. تحمل آدم بیشتری رو ندارم. میخوام توی خونه بمونم و تنها بمونم*، تحمل سر و صدا رو ندارم.  تحمل ارتباطات اجتماعی رو ندارم… یعنی توانش رو ندارم. من به یه کنج آروم ساکت توی سایه نیاز دارم که اونجا بخزم. نمیخوام کسی صدام کنه یا  برام دل بسوزونه.  به محض اینکه حالم خوب بشه اونقدر توان دارم که بازم با قدرت زندگی کنم، تصمیم بگیرم، روزگارم رو رهبری کنم. 

 *میون آدمای دور و برم افراد کمی هستن که من توی این حال در مقابلشون سپرم رو گذاشتم زمین. آدمایی که میتونم ساعتها کنارشون در آرامش بشینم،  سکوت کنم و قضاوت نشم. بچه‌هام توی این دسته هستن.

 

یک دیدگاه برای ”دیو

  1. زندگي رو هر طور بگيري همون طور مي چرخه !
    خودت رو آزار نده پريود مغزي برا همه اتفاق ميوفته
    خدا بزرگه ، يه بار ديگه ام بهش اعتماد كن ، خودش همه چي رو سامون مي ده

    لایک

  2. دوست عزیز برو پیش دکتر. این چیزی نیست که بخوای با آزمون و خطا باهاش کنار بیای. اگه دیر بجنبی آسیبی که میزنه غیر قابل جبرانه ها!

    لایک

  3. من کاملا» می فهمم چی می گی. من همیشه غمگین و افسرده ام و دوست ندارم از خونه برم بیرون. مگر وقتی مجبور بشم. مامانم بهم می گه تو آخرش توی خونه نفت می شی! خودش اگه یک روز از خونه نره بیرون دق می کنه ولی من با اینکه توی خونمون تنها زندگی می کنم می شه که 2-3 هفته پامو از خونه نذاشته باشم بیرون. این فیلم رو اگر ندیدی ببین حتما». در مورد افسردگیه.

    لایک

  4. چه ویدئوی خوب و مفیدی! ممنون 🙂
    نوشی جان منهم جزو افرادی هستم که با افسردگی همزیستی می کنم. یعنی جزو آن درصدی هستم که افسردگی ذاتی و مزمن دارند و به تدریج و زحمت زیاد – همانطور که در ویدئو اشاره می شود – یاد گرفته ام باهاش مقابله کنم، طوری که تحت کنترل باشد. اما هیچوقت از بین نمی رود و هر از گاهی سر بلند کرده و ناک اوتم می کند. چه می شود کرد …؟ باید قوی باشیم و همیشه در حال مبارزه با این دیو درونی!

    لایک

  5. سلام
    من ابر هستم سالها پیش میخووندمت گمت کردم دوباره پیدات کردم ! خوشحالم برات آرزوی سلامتی دارم

    لایک

  6. خوشحالم كه آدم هايي هستند كه سپر نداري در برابرشان. آدم هايي كه هيچ وقت اون سنگيني باعث نميشه ازشان بكني. خوشحالم كه مينويسي و ميداني اين حمله ميآيد و ميرود. خوشحالم كه ميفهمي بايد بالاخره باهاش كنار بيايي و مبارزه كني.

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.