داشتم کارای خونه رو انجام میدادم و مطابق معمول توی سرم پر از فکر بود، یادم افتاد به این که خیلیا فکر میکردن من شخص نیستم، یه پروژهم و پشت شناسه نوشی یه گروه نشسته، یا مرد هستم، بچه ندارم، اینا که مینویسم قصهست… و فکر میکنین چی شد؟ حرصم گرفت؟ نه نگرفت…. نه تنها حرصم نگرفت، تازه برعکسش آه کشیدم و زمزمه کردم کاش راست میگفتن. کاش همهش خواب بود، گیریم کابوس اما بلاخره تمام شده بود. کاش دروغ گفته بودم، قصه بود. کاش ما هیچکدوممون، نه من و نه بچهها توان فهمیدن نداشتیم. کاش همه اینایی که میگفتن بود، اما امروز من خوشحال بودم.
اما نشد دیگه… نه من خوشحالم و نه اون چیزایی که نوشته بودم قصه و پروژه و دروغ بود. همه اونا حالا از من یه آدم خسته درست کرده که حتی نمیتونه از شر خودش خلاص بشه.
تا حالا دیدین آدم دلش بخواد خودشو با دقت بخونه، غلطگیری کنه، گاهی حتی پاککن برداره، خودشو پاک کنه و از اول بنویسه؟
سلام
دقیقا» حال این روزهای منه
لایکلایک
😐
لایکلایک
من از ماجرای شما بی اطلاعم چرا که با این وبلاگ بود که باهاتون آشنا شدم. ولی خوب یک تصور ذهنی دارم. اگر همه به قول اون آدم ها همه اش قصه باشه، باید قصه خیلی جالبی بوده باشه که این همه بحث ایجاد کرده، لابد یا خیلی خوب نوشته شده بوده، یا درام قوی ای بوده که مرز بین حقیقت و خیال را از بین برده بوده. از این جهت هم عالی است. نویسنده ها جون می کنند که یکی حرفشون را باور کنه.
الان که من شما از نظر سر و کله زدن با خودمون و درس خواندن توی یک موقعیت هستیم کسی هم به قصه من کاری نداره. قصه های جدیدی باید ساخت. قدیمی ها را فراموش کنیدو اون سگ سیاهه را هم کیش کنید و درها را پیش کنید
. کاش من هم آلمانی بلد بودم.
لایکلایک
سلام نوشین خانم
تا بعد از تعطیلات سال نو، همه متنهای قدیمی رو به آرشیو اینجا منتقل میکنم تا بتونین بخونینشون. الان نصفه نیمه اینجاست
مرسی بابت کامنت قشنگ 🙂
لایکلایک