اما درون باغ، همواره عطر باور من در هوا پر است

هیوا از من خواست از روزهای خوب سال گذشته بگم، من سال گذشته روزگار خوبی نداشتم. چند بار نوشتم و دیدم غمگینه. از نوشتنش عذر خواستم و در آخرین لحظه به سرم زد شاید بهتر باشه آرزوهایی رو که واسه سال آینده دارم بنویسم، شاد نیست اما امیدوارانه‌ست. چون هر چی که باشه، آرزو بدون امید مفهومی نداره:
آرزو میکنم خانواده سه نفریم متلاشی نشه؛ درسم رو بخونم؛ افسردگیم کمتر بشه؛ خوشحالتر زندگی کنم؛ بتونم دوست داشته باشم و دوست داشته بشم؛ دستم جلوی کسی دراز نباشه؛ محبت آدما رو جبران کنم؛ در حق خودم مهربونتر باشم؛ دست از ملامت خودم بردارم؛ یه کم فشار زندگی روی دوشم کمتر بشه؛ و بدون ترس زندگی کنم. آرزو میکنم جوجه‌هام همیشه سالم و سربلند باشن؛ خوب درسهاشون رو بخونن و آینده‌شون رو بسازن؛ خنده از لباشون دور نشه، بتونن عاشقانه زندگی کنن؛ هیچوقت امیدشون رو از دست ندن؛ و تحت هر شرایطی، هر بلایی که سر من اومد، این دو تا بچه از هم جدا نشن.
….
لیست آرزوهای من طولانی‌تر از این حرفاس. واسه خواهرم، برادرم، دوستام، اقوامم، شماها که ندیدمتون، واسه آینده ایران… اما من همیشه واسه شما مامان نوشی بودم. نبودم؟ پس فقط از آرزوهای نوشی نوشتم.
من، فرنوش، یعنی آدم پشت سر نوشی، همچنان توی سایه میشینم و از دور به شما لبخند میزنم. دوستتون دارم.

تذکر شایسته

زندگی توی ترکیه دردسرای خاص خودشم داشت. مثلا اینکه بچه‌ها بزرگتر شده بودن و بعضی چیزا رو دیگه نمیشد ازشون پنهان کرد. یکی از اون چیزا بد و بیراه بود که به هر حال از دست آدم در میرفت و نتیجه‌ش چند وقت بعد معلوم میشد!
بد و بیراه اون زمان منم گاومیش بود که نمیدونم چطوری و از کجا به زبونم افتاده بود و وقتی از دست یکی (مثلا راننده تاکسی طماع، فروشنده هیز و سمج، یا همسایه فضول) کفرم دیگه خیلی در می‌اومد، حرص میخوردم و زیر لب زمزمه میکردم: «عجب گاومیشیه!»
یکی از بعد از ظهرای گرم تابستون، خسته از سر و صدای بچه‌ها، گشتم توی اینترنت یه برنامه به فارسی پیدا کردم راجع به جک وجونورا. یه چیزی مثل راز بقا که همیشه توجه آلوشا رو جلب میکرد و ناشا هم به تبعیت از داداشش می‌نشست به تماشا و صداش در نمی‌اومد. صداشون کردم بیان برنامه رو نگاه کنن و خودم تازه پامو دراز کرده بودم و چشمام داشت گرم میشد که با صدای هیجان‌زده آلوشا از جام پریدم که با لحن کشداری فریاد میزد: «ااااااا… مامان پاشو، پاشو… گاومیش که فحش نیست، حیوووونه.»

پی‌نوشت: من دوست ندارم غمگین بمونیم. خب؟

بیگانه

امروز معلممون برگه‌های امتحانمون رو آورد. (حداقل شش – هفت صفحه بود) صفحه اول و دوم رو که دیدم، شروع کرد به صحبت واسه همین یه لحظه برگه‌ها رو که بهم منگنه شده بودن گذاشتم روی میز و به حرفش گوش کردم و وقتی صحبتش تمام شد دوباره برداشتمشون تا دقیقا متوجه بشم چکار کردم، چند گرفتم و کجا اشتباه کردم. اما این بار از صفحه آخر شروع کردم به نگاه کردن و متحیر شدم… رو به بغل دستیم کردم و گفتم: «اما من همه اینا رو درست جواب داده بودم!» و با خودم فکر کردم چرا من اینجوری جواب دادم. کاملا مطمئن بودم از جوابام اما توی برگه یه جور دیگه نوشته بودم. نمیفهمیدم چرا باید این کار رو کرده باشم. اونم از سئوالی که میدونستم از پنج نمره‌ش، پنج نمره کامل میگیرم. بعد متنی رو که باید مینوشتیم نگاه کردم و خوندم و با خودم گفتم من چرا وقتی با عجله مینویسم خطم این جوری میشه؟ و همچنان با گیجی صفحات رو زیر و رو کردم… برگه ها رو گذاشتم روی میز و بعد با دلخوری دوباره برداشتم که بدونم چرا این قدر عجیب و غریب جواب دادم. اونم سئوالهایی رو که میدونستم جوابشون چی هست.
برگه‌ها رو دوباره از اول ورق به ورق شروع کردم به چک کردن… برگه ششم هفتم بود که دیدم اسم یکی دیگه از بچه‌ها نوشته شده. بازم نفهمیدم. به بغل دستیم گفتم: «میشه یه دقیقه به من گوش کنی؟ میشه بهم بگی اینجا چرا این جوریه؟» دوستم گفت: «اوه، نوشی! معلم اشتباهی برگه امتحان ناتالیا رو به برگه تو وصل کرده… نصف اینا مال ناتالیاست». هنوز گیج بودم. بهم گفت: «بدو برو دفترش، با ناتالیا رفتن دفتر استاد دنبال برگه‌ها بگردن». پاشدم و به موقع بهشون رسیدم. معلم نفسی از سر راحتی کشید و ناتالیا هم از نگرانی دراومد.
تا اینجای داستان ظاهرا همه چی به خوبی و خوشی تمام شد، خصوصا که منم نمره بدی از امتحان نگرفته بودم. منتها یه چیزی این میون عذابم میداد و اونم این بود که چطور متوجه نشدم اون دست خط من نیست. متوجه نشدم اون نوشته، نوشته من نیست.

تمام روز حالم گرفته بود. توی راه برگشت توی اتوبوس عینک آفتابیم رو زدم تا چشمامو بپوشونم و بتونم اشکامو که سرازیر شده بودن، قبل از اینکه دیگران متوجهشون بشن، پاک کنم. تمام راه گریه کردم. میدونم میشه از موضوع به این سادگی، یه داستان خنده‌دار درآورد اما من هر کاری میکنم خودم خنده‌م نمیگیره.
یه اتفاق بدی در مورد من داره می‌افته. یه چیزی که انگار دیگه کنترلش دست من نیست.

جوانه ها

شما رو نمیدونم، اما من امروز صبح فقط بیست دقیقه قربون‌صدقه ماشهایی رفتم که یواش‌یواش سبزی جوانه‌هاشون داره به چشم میاد.

در روشنای باران، در آفتاب پاک؛ ای کاش…

توی همچین روزی، بعد از سالها دوندگی بلاخره یه دادگاه خانواده توی کانادا حکم طلاق منو جاری کرد. انتخاب روزش دست من نبود. اما وقتی بهم خبر دادن و تاریخ صدور حکم رو دیدم، ناخودآگاه لبخند زدم… هشت مارس.

هشت مارس یادآور یه حس خوب دیگه هم هست. سازمان زنان هشت مارس، دوستانی که در ترکیه دست منو گرفتن، بهم امید دادن و حمایتم کردن.

و در نهایت  لعنت به قانونی که با گروکشی بچه‌ بخواد رنی رو از طلاق بترسونه.

 

ماهی قرمز مردنی

چندساله ماهی قرمز تنگ نخریدیم. چند سال پیشا که ماهی میخریدیم، به محض اینکه میمردن عزاداری توی خونه ما شروع میشد و چند روزی هم ادامه داشت. یه عادت بدی هم بچه‌ها پیدا کرده بودن که روی ماهیا اسم خودشونو میذاشتن و یکی مال این میشد، اون یکی مال اون. روزی ده بار به تنگ ماهی سر میزدن و بر حسب اینکه این زودتر میمرد یا اون، داد میزدن: «این داره میمیره!» یا با گریه میگفتن که: «اون مرد.» و البته به جای «این» و «اون» اسم خودشون رو میگفتن که من حتی دلم نمیاد تکرارش کنم.

نمیدونم این مردن هر ساله ماهیا بود که منو از فکر خرید ماهی عید درآورد یا شکنجه شنیدن خبر مرگ ماهیا به اسم خاص.
دور از جونشون، دور از جونشون.

خب ماهی نمیخریم، نمیمیریم که!

این ملتم نواره؟

با یکی از دوستام صحبت میکردم که ساکن چین‌ه. میگفت چند روز پیش کارگرای کارخونه‌ای که اونم اونجا کار میکنه پشت دفتر کارخونه اعتصاب کرده بودن و داشتن شعار میدادن. این قضیه دو سه ساعتی طول میکشه و دوست من متعجب بوده که اینا چطور خسته نمیشن. بعد خوب که دقت میکنه میبینه مردم مدام یه شعار مشخص رو تکرار میکنن و از اول… بدون یه لحظه استراحت و وقفه.
میره بیرون متوجه میشه کارگرا صداشون رو قبلا ضبط کردن و دارن با بلندگو پخشش میکنن و خودشون آروم یه گوشه نشستن.
🙂
آره؟ این جوریه؟