بیگانه

امروز معلممون برگه‌های امتحانمون رو آورد. (حداقل شش – هفت صفحه بود) صفحه اول و دوم رو که دیدم، شروع کرد به صحبت واسه همین یه لحظه برگه‌ها رو که بهم منگنه شده بودن گذاشتم روی میز و به حرفش گوش کردم و وقتی صحبتش تمام شد دوباره برداشتمشون تا دقیقا متوجه بشم چکار کردم، چند گرفتم و کجا اشتباه کردم. اما این بار از صفحه آخر شروع کردم به نگاه کردن و متحیر شدم… رو به بغل دستیم کردم و گفتم: «اما من همه اینا رو درست جواب داده بودم!» و با خودم فکر کردم چرا من اینجوری جواب دادم. کاملا مطمئن بودم از جوابام اما توی برگه یه جور دیگه نوشته بودم. نمیفهمیدم چرا باید این کار رو کرده باشم. اونم از سئوالی که میدونستم از پنج نمره‌ش، پنج نمره کامل میگیرم. بعد متنی رو که باید مینوشتیم نگاه کردم و خوندم و با خودم گفتم من چرا وقتی با عجله مینویسم خطم این جوری میشه؟ و همچنان با گیجی صفحات رو زیر و رو کردم… برگه ها رو گذاشتم روی میز و بعد با دلخوری دوباره برداشتم که بدونم چرا این قدر عجیب و غریب جواب دادم. اونم سئوالهایی رو که میدونستم جوابشون چی هست.
برگه‌ها رو دوباره از اول ورق به ورق شروع کردم به چک کردن… برگه ششم هفتم بود که دیدم اسم یکی دیگه از بچه‌ها نوشته شده. بازم نفهمیدم. به بغل دستیم گفتم: «میشه یه دقیقه به من گوش کنی؟ میشه بهم بگی اینجا چرا این جوریه؟» دوستم گفت: «اوه، نوشی! معلم اشتباهی برگه امتحان ناتالیا رو به برگه تو وصل کرده… نصف اینا مال ناتالیاست». هنوز گیج بودم. بهم گفت: «بدو برو دفترش، با ناتالیا رفتن دفتر استاد دنبال برگه‌ها بگردن». پاشدم و به موقع بهشون رسیدم. معلم نفسی از سر راحتی کشید و ناتالیا هم از نگرانی دراومد.
تا اینجای داستان ظاهرا همه چی به خوبی و خوشی تمام شد، خصوصا که منم نمره بدی از امتحان نگرفته بودم. منتها یه چیزی این میون عذابم میداد و اونم این بود که چطور متوجه نشدم اون دست خط من نیست. متوجه نشدم اون نوشته، نوشته من نیست.

تمام روز حالم گرفته بود. توی راه برگشت توی اتوبوس عینک آفتابیم رو زدم تا چشمامو بپوشونم و بتونم اشکامو که سرازیر شده بودن، قبل از اینکه دیگران متوجهشون بشن، پاک کنم. تمام راه گریه کردم. میدونم میشه از موضوع به این سادگی، یه داستان خنده‌دار درآورد اما من هر کاری میکنم خودم خنده‌م نمیگیره.
یه اتفاق بدی در مورد من داره می‌افته. یه چیزی که انگار دیگه کنترلش دست من نیست.

یک دیدگاه برای ”بیگانه

  1. گاهی وقتها پیش میاد که آدم با اشتباه اولش دیگه نمیخواد درست رو باور کنه و خودش هم روی اشتباهات بعدیش صحه میذاره … چیزی نبوده نوشی جان …. نباید نگران باشی … فقط یه کم تمرکز لازم داری … راستی اهل کلاس یوگا نیستی ؟

    لایک

    • سلام. نه اهل یوگا نیستم. کلا ورزش رو دوست دارم اما الان یه سالی میشه که دیگه دل و دماغی برام نمونده.

      لایک

  2. حق داري . اما به خودت بگو ناراحتي نداره.خوب اين دست خط، اين زبان و اين درسها بيگانه است. ولي بالاخره هر بيگانه اي آشنا ميشه. اينقدر به خودت سخت نگير.
    همينكه باب آشنايي را باز كردي و قدم برداشتي مهمه. به نتيجه كاري نداشته باش. كوششت مهمه. د

    لایک

  3. سلام
    امیدوارم خبرهای خوب باشه حالا که جوجه ها دورتند زندگی را به خوشی بگذرون و خوش باش هر چند خودم دست کمی از شما ندارم ! ولی امیدوارم روزهای خوب در انتظارت باشند.

    لایک

  4. بگذارید براتون یک خاطره بگم. شاید از نگرانی درآمدید.
    من در املا انگلیسی خیلی خوب بودم. هجی کردنم هم عالی بود. با بچه هائی که دبستانشون را استرالیا گذرانده بودند و انگلیسی اولین زبونی بود که یاد می گرفتند مسابقه هجی کردن می دادم و برنده می شدم. اولین اتفاقی که امسال روزهای اول دانشگاه اینجا برام افتاد این بود که شروع کردم غلط نوشتن و غلط تایپ کردن. اصلا فراموش می شد که بعضی کلمات را چطور می نوشتند. یکی اش audience بود که روانی ام کرد تا یادم بیاد. spouse دومی اش بود. این دومی تو دفتر مشاور دانشگاه بود. بهش گفتم ببین حتی دیگه هجی کردنم هم ضعیف شده.
    همه اینها شوک محیط جدید آموزشی بود. دیگه نمی گم که چطور بدیهیات از یادم می ره. یا کسی که می تونست چشم بسته بنویسه چطوی الکن و بی سواد شد ده بار که سهله صد بار می خوانم و فراموشم می شه. منی که شهره بودم به حافظه خوب
    . به خودنون فرصت بدهید. من پر از این شاهکارها. یک ماه دیگه هم امتحان دارم و از همین الان حال غش دارم.
    گریه را می گذارم به حساب اشک هائی که خودم وقت و بی وفت می ریزم. این اتفاق هیچ ربطی به هیچ چیز دیگه نداره.

    لایک

    • نوشین عزیز، همین بلا سر منم اومده. من تا پارسال که جایی دوره کارآموزیم رو میگذروندم بارها و بارها به اداره مهاجرت زنگ میزدم و در مورد کارهای مراجعه کننده هام توضیح میدادم، یا مثل مترجم همراهیشون میکردم. حالا با لکنت صحبت میکنم. کلافه میشم تا صحبتم رو تموم کنم… دارم از دست خودم دیوانه میشم…. اما این مدل واقعا وحشتناک بود. چیزی نبود که ربط به معلومات داشته باشه، من فقط متحیرم که چطور نفهمیدم اون خط من نیست، اون انشای من نیست…

      لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.