از میون نامهها: «سلام نوشی جان
امروز پست شما دربارهی خندیدنتون، اشک به چشمم آورد. شما من رو یاد مادرم میاندازید، مامان من هم برای نگه داشتن ما خیلی سختی کشید… تو بچگی ما همیشه افسرده بود، یادمه غروبهایی که تنهایی مینشست توی ایوون حیاط و تو خونهی رو به غرب ما، پایین رفتن خورشید رو نگاه میکرد، بعدها که توی راهنمایی و دبیرستان من زندگی آرومتر و بهتر شده بود من برای اولین بار خندیدن از ته دلش رو بعد از سالها دیدم، یه ردیف دندون سفید و قشنگش با یه فاصله بین دوتا دندون پیش، و اون روزها بهترین روزهای زندگیم بود. من الان خارج از ایران درس میخونم و یک سال میشه که ندیدمش، اما برای هر کاری به مامانم فکر میکنم چون برام الگوی صبوری و مقاومت هست، میخواستم بگم که بچههای شما هم این رو میفهمند که شما چطور برای زندگیشون همه زندگی و جوونیتون رو گذاشتین، تو تنهایی و سختیها فکر کردن به آدم محکمی مثل مادرشون بهشون انرژی و قدرت میده و این خندهها که شروع روزهای خوب و آروم زندگی هست رو همیشه یادشون میمونه.»
پینوشت: حس خیلی خوبی دارم وقتی این نامهها رو میگیرم.
فقط یه چیز، من بابت مادریم و مسیری که انتخاب کردم انتظاری از کسی، خصوصا بچههام ندارم. من ذاتم همینه، مادرم. اگه یه بار دیگه برمیگشتم به گذشته، بازم دلم میخواست مادر باشم، بازم همین قدر عاشق میشدم، و اگه پاش میافتاد و زندگی همین اندازه بیرحم میشد، بازم همین راهو انتخاب میکردم… بدون هیچ تاسفی.