صبح بعد از اینکه ناهار بچهها رو توی کیف غذاشون گذاشتم، صبحونه رو روی میز چیدم و یه لیوان چای برای خودم ریختم و نشستم، ناشا از پشت سر موهامو نوازش کرد و گفت: «یه سال گذشت مامان، خوشحالم که هستی، خوشحالم که خوبی، بهترم میشی. مطمئنم.»
…
پارسال این موقعها حالم بد بود و داشتم بین مرگ و زندگی دست و پا میزدم. فکر کنم عشق بچهها منو از روی تخت لعنتی بیمارستان به خونه برگردوند. امسال بجز حجم گلوله شده غم که دیگه به سنگینی کردنش روی دلم عادت کردم مشکل خاص دیگهای ندارم.
…
یه سال گذشت، خوشحالم که هستم، خوشحالم که خوبم، بهترم میشم. منم مثل ناشا مطمئنم.
امیدوارم آن غم هم روزی سبک بشه. طوری بشه که اصلا سنگینی نکنه و بهش دیگه فکر نکنی. آروم و بی صدا بره توی بایگانی خاطراتت نوشی جون.
لایکلایک
منم امیدوارم، امیدوارم سرنوشت غم همه مون همین بشه
لایکلایک
چی میشد غمها میرفتن یه سرزمین دور
سرزمین دور ِ دور
مطمئنم که میتونید بفرستونیدشون
خدا دخترتون و بچه های گلتون رو براتون نگه داره :*
لایکلایک
مرسی بخاطر دعای قشنگتون. امیدوارم غم و غصه از شما و عزیزانتون هم دور باشه.
لایکلایک