با صدای گریه آلوشا که بالای سرم ایستاده بود وحشتزده از خواب پریدم*. بدون فکر و خودکار گوشه پتو رو زدم بالا و اونم خزید کنارم و دراز کشید و گفت: «خواب دیدم، خواب بد دیدم.» گیج و خوابالو پتو رو روش کشیدم و گفتم: «چی دیدی؟ تعریف کن برام.» گفت: «یه دایناسور بود از این گندهها، شمشیر داشت، منم شمشیر داشتم. بعدش با هم جنگیدیم، بهش حمله کردم اما اون منو زخمی کرد، منو خونی کرد…» و میخواست دوباره بزه زیر گریه که نوازشش کردم و گفتم: «خواب بوده مادر، خواب بوده گلم، الان دیگه بیداری. ببین خونی نیستی، تموم شده رفته.» آلوشا که به طرز عجیبی سعی میکرد لحن تسلیبخش و قانعکنندهای داشته باشه، دماغشو با صدای بلندی بالا کشید و گفت: «نه مامان جون، خون بود، منم خونی شدم، تختمم خونی شد، اما نمیدونم چرا خونش قرمز نبود، یه کمی هم بوی جیش میداد.»
*این جریان مربوطه به زمانی که آلوشا سه ساله بود.
آهاهاها آفرین به این جنگجو که علاوه بر جای خودش، جای تو رو هم جیشی کرد 😀
لایکلایک
شیرین جان نصفه شبی مجبور شدم ببرمش تو حمام پایین تنه ش رو بشورم، لباسشو عوض کنم، خدمت روتختی و پتوی خودش و خودم برسم بعد لباس خودمو هم عوض کنم… :)))
لایکلایک
سلام
منم یه بار پسرم کوچیک بود کنار تختش براش داستان میخووندم خوابش نمیومد داستان که تموم شد بوسش کردم و شب به خیر گفتم . گفت : مامان من میترسم خوابم نمیاد . گفتم : چرا؟ بخواب پسرها که نباید بترسند باید شجاع باشند گفت : من نمیخوام شجاع باشم من اصلا» نمیخوام مرد باشم !! بغلش کردم و کنارش خوابیدم تا بخوابه !
لایکلایک
زندگی برای مردها آسون نیست.
لایکلایک