پنج سال پیش بیقرار برگشتن به ایران بودم. دکتر گفت: «چند ساله بیرونی؟» گفتم: «نزدیک چهار سال.» گفت: «برگردی ایران دیگه به چشمت اون ایران نیست.» گفتم: «برای من هست، من که به میل خودم بیرون نیومدم.» گفت: «هر آدمی بیشتر از دو سال بیرون از کشورش زندگی کنه، بعد از برگشت با مشکل مواجه میشه.» یاد میلان کوندرا افتادم و اینکه میگفت نوستالژی واقعی در حضور دوباره توی کشورته که دامانت رو میگیره. پرسیدم: «کی به اینجا عادت میکنم؟» گفت: «نمیشه دقیق گفت، اما شاید حداقل پنج سال دیگه نیاز داشته باشی.»
پنج سال تمام شد. هنوز عادت نکردم. دلم نمیخواد به مفهوم وطن از زبان کوندرا فکر کنم. گوشامو میگیرم، چشمامو میبندم…
سلام نوشی جون دکترتون راست میگه، ایران که بری خیلی چیزها براتون درد داره و حرص می خورید فقط از تنها چیزی که لذت می بری دیدن فامیل و دوست هاست. وقتی که برگردی د حالا بیا و درستش کن فکر به عزیزانت و فقدان های جامعه ایرانی رهات نمی کنند و باز هم دلتنگی اما اینبار بیشتر از قبل.
لایکلایک
مریم جان تقریبا همه همینو میگن.
لایکلایک
نوشی جان فکر می کنم مفاهیمی از این دست، مثل وطن برای هر فرد یک معنای منحصر به فرد داشته باشد. نمی شود تعمیم داد.
حالا چون جاهلیت رو میلان کوندار نوشته دلیل نیست که همه همینطور هستند. بعضی ها بیست سال در کشور دیگری زندگی می کنند و هنوز محل تولد را وطن می دانند، یکی هم مثل من از چندیدن سال قبل از مهاجرت، از وطن دل می کند.
تو هم فقط مثل خودت هستی، فقط مثل نوشی. تعبیرت هم از وطن منحصر به خودته.
و البته متاسفم که ناراحت و دلتنگی. کاش می تونستم بهت کمک کنم …
لایکلایک
حال من مثل کسیه که در قفسی به وسعت دنیا زندگی میکنه. همه جا میتونه بره بجز کشورش.
لایکلایک
به شخصه فکر می کنم وطنم جایی که به من احترام بزارن و ارزشم رو بدونن و بهم اهمیت بدن، حتی اگه تانزانیا هم این شرایط رو داشته باشه من ترجیح می دم اونجا باشم و اونجا رو وطن بدونم، نه ایران، البته تانزانیا نه دیگه 🙂
لایکلایک
خب این مشابه چیزی هست که کوندرا میگه. یه جور فراموشی داوطلبانه «وطن، مفهومی است که در محدودیت زمانی معنا پیدا میکند. انسان، یک کشور را وطن خود میداند، چون به دلیل محدودیت عمرش، فرصت ندارد که در کشوری دیگر، زندگی دیگری را تجربه کند. «
لایکلایک
هر آدمی مال هر کشوری که باشه، وقتی برگرده، زخم های کشورش رو میبینه، این غم فقط برای ایران و ایرانی ها نیست
اما برای بعضی ها انقدر علاقه به وطن قویِ که بوی خاکش رو هم حتی به هیچ چیز دیگه ای ترجیه نمی دهند…. می دونی به نظر من همیشه بقیه و حتی دکترها درست نمی گند…. اینکه بتونی برگردی ایران و دووم بیاری بستگی به خودت داره! بستگی به هر آدم
فکر نکنم روزی من هم بتونم خارج از ایران زیاد دووم بیارم، با اینکه ریشه ام مال این وطن نیست عجیب گرفتارشم
لایکلایک
نمیشه که برگشت.
لایکلایک
شما که واقعا بله
لایکلایک
سلام
دقیقا» میون زمین و هوا زندگی میکنم . آواره شدیم تو زندگی هیچکس هم نیست . سالیان قبل اومدم و رفتم نتونستم از رفتن پشیمون نشدم ولی دوباره بنا به شرایطی دوباره برگشتم. بعد از هشت ماه رفتم و دیدم خرابه ای شده اون خاک اما هنوز باز دوست دارم برگردم اما این بار نه در تهران که جایی میان جنگل های شمال ! واقعا» چه میخواهم !!!!!!!!!!!!
لایکلایک
همون آواره که گفتین… آواره شدیم.
لایکلایک
نوشی خانم
به نظرم جائی احساس ارامش می کنی که به این نتیجه برسی مرزها قراردادی هستند. چیزی که همه دوستان گفتند.
به نظرم باید در این لحظات بی قراری جوجه هات را صدا کنی تا دستت بیاد قراردادها بی رحم هستند.
بهتری بیشتر بنویسی. در ضمن اگر ساکن تهران بودی که اصلا فراموشش کن. در این مدت که نبودی شده سدوم یا گومورا.
لایکلایک
بلوار شهرداری مهرشهر کرج بودم. اما اونجا هم انگار دیگه اون مهرشهر سابق نیست.
نه سال گذشته….
لایکلایک
ولی من که بعد ازدو سال برگشتم چیزی عوض نشده بود همه چیز سر جاش بود فقط من بودم که عوض شده بودم 😦
لایکلایک
😐
لایکلایک
خیلی فرق کرده نوشی خانوم
مردم عصبانی و بی قرار و بی لبخند شدند. امیدوارم ما سااکنین وطن بتونیم کمی فقط کمی بهترش کنیم. چیزی که غمگینم میکنه اینه که روز به روز مرغان مهاجر بیشتری از ایران میرن و دیگه بر نمیگردند. کسی دیگه نمیمونه برای ساختن. شما که داوطلبانه نرفتید ولی دیگه کسی نمیمونه.همه پی رفتنند.
زادگاهم
به هر فصلی تنها گذار
مرغان مهاجر
اینم یه هایکو از من به دلتنگی همه عزیزانی که نیستند
لایکلایک
چقدر قشنگ نوشتین… میدونین به نظرم شاید این دومین مهاجرت بزرگ ایرانیان بعد از حمله اعراب به ایران باشه. یعنی بجز اون برهه در کل تاریخ ایران این خیل عظیم مهاجر رو شاهد نبودیم هرگز.
لایکلایک
من زاده ي مهاجرتم. زادگاه من ايرانه. از كوچه هاش خاطره دارم. از دبستان تا دانشگاه. بهش دل بستم اما وقتي بزرگ تر شدم ديدم بايد دل بكنم و دل كندم. اومدم افغانستان. خاك مادري و پدري. اما اينجا هيچ خاطره اي نداشتم. كم كم خاطره ها جور شدند. از جاهايي كه كار كردم. از كوه ها از مردم. حالا ميخوام به اينجا هم دل نبندم. مردم اينجا ماها رو مهاجراي ايران ميگن. چيزي كه تو ايران هم بوديم. انگار اينجا هم وطن نيست. ميخوام از اينجا هم برم. براي من كه زاده ي مهاجرتم انگار وطن جور ديگه اي هست يا تمام دنيا وطنه يا هيچ جا وطن نيست.
لایکلایک
سخته سوده.. سخته میدونم.
لایکلایک