وجه مشخصه

از روز اول غر زدم خطرناکه بذار باهات بیام. *حالا غرور بود، لجبازی بود یا ادعای استقلال که گفت نه و همچنان سر نه گفتن خودش موند. دو سه ماهی که گذشت یه روز صبح دیدم این پا اون پا میکنه، سر صحبتو که باز کردم فهمیدم هر روز صبح سر یه ساعت معین یه ماشین میاد توی راه مدرسه یه گوشه پارک میکنه و راننده‌ش مشکوکه و سیبیلاش از دور مثل سیبیل آدمای پدوفیل. حالا اینو بذارین کنار اخطار همزمان پلیس که یه دختری رو میخواستن توی راه مدرسه بدزدن و عکس چهره‌نگاری شده فرد مظنون رو هم ضمیمه کرده بودن و گفته بودن مراقب باشیم.
طبعا نگران شدم، چند باری صبح باهاش رفتم مدرسه، چند باری هم با دوستاش فرستادمش تا بلاخره دوباره صداش دراومد و دلیل آورد این ماشینه هر روز صبح اونجاست و تا حالام هیچ مشکلی پیش نیومده. هر چیم اصرار کردم که ناشای مامان، دخترگلم، آهای بچه جان، فایده ای نداشت که نداشت. دم آخرم گفت که راهشو یه کمی طولانی‌تر میکنه و از جایی میره که آدمای بیشتری در حرکتن و خونه‌های بیشتری هست و به حساب خودش خیال خودشو و منو راحت کرد.

حالا امروز از مدرسه برگشته و با خنده میگه: «مامان همون ماشینه بودا… همون که ازش میترسیدم، امروز بلاخره رفتم جلو تو ماشین سرک کشیدم ببینم راننده‌ش چه شکلیه. فکر میکنین کی بود؟ بیچاره آقای آلبرت معلم هنرمون بود که هر روز صبح همون ساعت میاد اونجا و ماشینشو یه کمی دورتر از مدرسه پارک میکنه.»

ظاهرا داستان ختم به خیر شد و این میون کلی به معلومات من اضافه شد که سیبیل پدوفیلی و عینک پدوفیلی و ماشین بچه‌دزدی و اینا چه شکلین.
البته خیلی واسه آقای آلبرت خوشحالم که نه سواد فارسی داره و نه خواننده وبلاگ منه چون اگه بود احتمالا همین امشب میرفت سیبیلاشو کلا لیزر میکرد.

 

* صبح زود کلاس موسیقی داشت توی مدرسه‌شون.

حق دلاکی

موهاشون که خوب خشک شد، یه پتوی گنده روی زمین پهن کردم و سه تا بالش انداختم و گفتم: «بیاین با هم بخوابیم.» و فکر کردم این طوری زودتر میخوابن و خوابشون که برد بغلشون میکنم و میذارمشون روی تخت. این شد که یکی این طرفم خوابید و اون یکی اونور.
اون روز خیلی خسته بودم. اونقدر خسته که حتی آلوشا هم فهمید و گفت: «خسته نباشین مامان جون.» لبخندی زدم و گفتم: «سـلامت باشین آقـــا.» و چشمامو بستم  یعنی که خوابم به این امید که بچه‌ها هم دیگه حرف نزنن و زودتر خوابشون ببره، اما آلوشا ادامه داد: «مــــامان…» زیر لب گفتم: «هوم؟» گفت: «من هر وقت بزرگ بشم میرم سر کار.» همون طور که چشمام بسته بود من‌منی کردم و گفتم: «باشه.» و آلوشا ادامه داد: «بعد پول میگیرم.» زمزمه کردم: «خب.» و داشتم فکر میکردم خدا به خیر بگذرونه، باز دوباره چی توی سر این بچه‌س که آلوشا دستشو انداخت دور گردنمو و گفت: «میخواستم بگم نگران نباشینا، راحت بخوابین، من قول میدم پول که گرفتم همون اولش هشت هزار تومن واسه همه حمومایی که منو بردین بهتون بدم.»*
خب بحث همین جا تموم نشد که… چون مطابق معمول ناشا هم عین فنر از جا در رفته از جاش پرید و عین طوطی تکرار کرد که اونم هشت هزار تومن بابت حمام بردن به من میده و آلوشا اعتراض کرد که اون باید ده هزار تومن بده چون موهاش بلندتره و ناشا جواب داد نخیرم و دخترا تمیزترن و باقی حکایات و نتیجه اینکه رسما خواب بعد از ظهر به فنا رفت.

 

*هشت هزار تا تک تومنی، اشتباه نکنین یه وقت!

بعد از تحریر:
این جریان مال وقتیه که آلوشا پنج و ناشا سه ساله بود.

خانم وجوجه‌هاش

نوشتم: «تولدتون مبارک آقای فرجامی.»، نوشتن: «خیلی ممنون خانم وجوجه‌هاش.» طنز و کنایه عنوانی که بهم داده شده بود اونقدر گویا بود  که چند بار زمزمه کردم خانم وجوجه‌هاش و بلند بلند خندیدم.*
حین یه صحبت دیگه برای دوستی نوشتم: «نمیدونم آقای فلانی» و احتمالا برای چندمین بار بود که به اسم فامیل صدا میکردم، چون جواب شنیدم: «:)))) من از طرف پدرم ازت تشکر می‌کنم که مدام ازش یاد می‌کنی.»

این یه واقعیته که من هنوز نمیتونم راحت مردا رو به اسم کوچیکشون صدا بزنم. زور بزنم فوقش بشه آقای اسم کوچیک، که دیگه بدتر یه جور نچسب و ناخوشایند میشه. حالا آقایون به کنار، اغلب برای تو گفتن به خانوما هم مشکل دارم. باید احساس صمیمیت کنم اگرنه همچنان شما شما گفتن باقی میمونه. توضیحم فایده‌ای نداره چون بعدش با ناراحتی میپرسن: «یعنی با من احساس صمیمیت نمیکنی؟»

.
من باید یه وقتی یه جایی یه جوری این موضوع رو توی خودم تمومش کنم. یعنی یا باید قبول کنم که نوشی هستم، همه هم منو همین نوشی صدا میکنن و منم صداشون میکنم پری، حسین، شهرزاد، پدرام، یا باید قبول کنم که به قول آقای فرجامی خانم وجوجه‌هاشم و همچنان با سرسختی صداشون کنم آقای فلانی، خانوم بیساری.

.
*هنوزم کلمه وجوجه‌هاش منو به خنده می‌اندازه. Vajoojehash

بوی خیس تن خاک

همیشه سالروز آزادی خرمشهر که میشد یه چیزی مینوشتم. امسال میخواستم ننویسم، اونقدر که پر از تلخی بودم…
چی میخواین بشنوین؟ اینکه خرمشهر دیگه هیچوقت آباد نشد؟ اینکه حتی آزاد هم نشد؟ اینکه خرمشهر که یه بندر کوچیک قشنگ با مردمی دوست‎‌‎داشتنی بود ویران شد و دیگه هیچوقت اون خرمشهر سابق نشد؟
دلم میخواست برمیگشتم به سالای قبل از جنگ، قبل از انقلاب، خرما و کنار و درخت بیعار، روزای جمعه و جمع شدن همه فامیل و ماهی صبور و حوض کاشی آبی‌رنگ وسط حیاط خونه مامان‌بزرگ، آش صبحونه، سیزده‌به‌در و دیلی‌فارم، مدرسه دنیای کودک، لب شط، خیابون ششم بهمن، دیدن دوباره سندباد: یه بار از تلویزیون ایران، یه بار از تلویزیون بصره.
دلم میخواست برمیگشتم به شرجی و گرمای چهل درجه، بوی زهم بازار ماهی‌فروشا، بارون و زمینی که نمیشد مرده رو درست و حسابی توش دفن کرد، شهری که فکر میکردیم بدون کولر گازی نمیشه توش دوام آورد.
دلم میخواست برمیگشتم به اون روزا که همه بودن، خوشحال بودن، یه چیزی توی مردم زنده بود. نمیدونم چی بود اما هر چی که بود میشد برقش رو توی صورت همه دید، حس کرد.
چه فایده که فکر کنم؟ چه فایده که به یاد بیارم؟
لعنت به جنگ که شهر منو ویران کرد، لعنت به انقلاب که نتونست شهر منو آباد کنه. لعنت به دستی که همه گذشته و آینده‌ من و همشهریای منو دزدید.

ساعت سه و سی و پنج دقیقه صبحه. خوابم نمیبره. نمیدونم بخاطر درد ناشی از حساسیت پوستی پامه یا یه چیزی مثل حسرت تا ته دلمو سوزونده.

 

رادیو پویا

این مصاحبه آقای بدیعی با من در رادیو پویاست. اون روز من تب داشتم و صدام هم گرفته بود و اگه دقت کنین مدام سعی میکنم نفسم تا ته کلمه بکشه و بتونم کلمه رو کامل ادا کنم. چند بار وسط مصاحبه با یادآوری خاطرات گذشته بغض کردم اما سعی کردم معلوم نشه. چند بار هیجان‌زده شدم و چند بار هم صدام لرزیده، با این وجود فکر نمیکنم با شنیدن مصاحبه کسی احساس کنه این یه مصاحبه غم‌انگیزه، به نظر خودمم اصلا این طور نیست.
من سئوالها رو نمیدونستم و ترجیح میدادم که بدون اینکه بدونم چی پرسیده میشه همون موقع بهشون فکر کنم و جواب بدم. مصاحبه قطعا کوتاه شده و زمانش متناسب با زمانبندی برنامه.

این گفتگو رو بعدا توی فیس بوک و یوتوب هم پیاده میکنم و برای پخش اینجا میذارمش تا بتونم حفظش کنم. اما فعلا شما توی خود رادیو پویا بهش گوش کنین. شاید بهتر باشه واسه دوستایی که نمیتونن یه ساعت مصاحبه رو گوش کنن (یه ساعت کمتره اما با ترانه‌های وسطش تقریبا همین شده) متن رو بنویسم، الان نه، وقتی که مصاحبه رو توی فیس بوک میذارم متن گفتگو رو هم خواهم نوشت.

روش دم‌دستی محاسبه

از مدرسه که برگشت از همون دم در داد زد: «امروز واسه امتحان ریاضی همه ماشین حساب مهندسی آورده بودن بجز من.» وا رفتم. گفتم: «پس چکار کردی؟ از کسی قرض گرفتی؟» گفت: «نه، معلمم خوشش نیومد و گفت وظیفه خودم بوده ماشین حسابمو بیارم، حتی اجازه نداد از ماشین حساب موبایلم استفاده کنم.» پرسیدم: «خراب کردی امتحانتو؟» خندید و گفت: «نه مامان جونم، مغزمو کار انداختم و راهشو پیدا کردم. واسه یه قسمتش عدد پی رو  میخواستم. منم کامل حفظش کردم که میشد 3.14159265، واسه پیدا کردن ریشه سوم عددم دونه به دونه امتحان کردم. مثلا من میدونستم ریشه سوم 64 میشه چهار، خب وقتی میگفت ریشه سوم 68 من از 4.1 شروع میکردم و سه بار ضربدر خودش میکردم، اگه درست بود که همون بود، اگه درست نبود میرفتم سر 4.2 و اونقدر یه دونه یه دونه جلو میرفتم که بلاخره برسم به جواب درست. نگران نباش، هم وقت کم نیاوردم، هم نمره خوب میگیرم، فقط باید قیافه معلممو میدیدی.»

پی‌نوشت‌ها:
1- من توی عمرم حتی یه بار هم با بچه‌ها درس کار نکردم. نه ریاضی و نه هیچ چیز دیگه. اگه سئوال داشتن، پرسیدن و جواب دادم، اما کلاس تقویتی، معلم خصوصی، معلم راهنما، کمک درسی یا پیگیری مداوم من… هیچی، کاملا مستقل بودن.
2- راستش با نوشتن این متن نخواستم شلوغش کنم، فقط حیرت زده بودم. رشته تحصیلی من ریاضی نبوده و نمیدونم روش پسرم تا چه حد عادیه. اما اینو میدونم که وقتی میگه از کسی یاد نگرفته، حتما همین طوره. همون اندازه که وقتی کوچیک بود خوندن، نوشتن و جمع و تفریق بلد بود. خودش یاد گرفته بود.
3- واسه اینوریا اینکه کسی از ماشین حساب استفاده نکنه خیلی هم عادی نیست.
4- علاوه بر ابتکارش از پشتکارش هم خوشم اومد. یعنی بشینی دونه دونه امتحان کنی ببینی کدوم درسته؟… پسر خودمه! 🙂
5- من بابت هوش و استعداد پسرم البته که خوشحال هستم، اما در عین حال خیلی هم نگرانم. اصولا هر چی کمتر بدونی، راحتتر زندگی میکنی.
6- حالا متوجه شدین چرا تا ته جون من میسوزه وقتی نمره خوب از ریاضی نمیاره؟

 

نکته:
اگه کسی فکر میکنه این روش کار نمیکنه یا غلطه بنویسه تا بهش بگم. چون من امتحان نکردم و نمیدونم. البته از امتحانش نمره خوبی گرفته.

کارامل اندود

قول داده بودم و کاریش نمیشد کرد. پس تخت و دراور و تمام وسایل اتاق آلوشا رو تنهایی اینور و اونور کشیدم و جابجا کردم تا فضای بیشتری برای بازی داشته باشه. آخر کار هم خیس عرق نشستم رو زمین تا نفسی تازه کنم که آلوشا وارد شد و با دیدن اتاق هیجان‌زده پرید طرفم. در حالی که سعی میکردم یه کمی از خودم دورش کنم بهش گفتم: «مامان بهم نچسبیا، من الان کثیفم، عرق کردم.» اما آلوشا بی‌توجه خودشو توی بغلم جا کرد و گفت: «نخیرم، خیلیم تمیزی، بوی کارامل میدی.» خنده‌م گرفت. گفتم: «دست شما درد نکنه بابت تعریف، اما من واقعا عرق کردم و آدمی که عرق میکنه زیاد بوی خوبی نمیده.» آلوشا اول یه کمی بدنمو بو کرد، بعد خیلی سریع گفت: «حب حالا اشکالی نداره که، امروز بوی کارامل گندیده میدی!» و خودشو محکم بهم چسبوند.

پی‌نوشت:
اول: این قضیه مربوط به زمانیه که  آلوشا پنج – شش ساله بود.
بعدش: چی باید بنویسم تا باور کنین من نه وقت تمیزی بوی کارامل میدم و نه وقت کثیفی بوی کارامل گندیده!؟ 🙂

ویدئوی روز مادر

امروز اینجا روز مادره. راستش من میون روزای مادر گیج و گم شدم. نمیدونم بلاخره روز مادر کی هست و کی نیست. مهم هم نیست، مهم ویدئویی بود که جوجه‌ها برای من ساخته بودن و من آرزو میکردم کاش میتونستم اون رو به شما هم نشون بدم. مطمئنا شما هم مثل من از اول تا آخر ویدئو یه سره میخندیدین.

 

3849117

گلهای خندان ایران

 

اینو ناشا وقتی کلاس دوم بود از روی توصیفی که از پرچم شیر و خورشید کرده بودم کشیده. البته به نظر میرسه فراموش کرده بودم در مورد جای قرار گرفتن شیر و خورشید و این جور چیزا بهش توضیح کافی بدم!

مجبور شدم پای اثر هنری دخترم امضا بذارم!

IMG_2061 - Copy

جنگلای باران‌خیز استوایی*

یه لیوان قهوه گذاشتم کنار دستم و آماده شدم تا بلاخره بعد از عمری فیلم مورد علاقه‌مو ببینم. هنوز تیتراژ فیلم شروع نشده بود که ناشا اومد تمام قد جلوی من ایستاد و گفت: «یه خبر خیلی بد براتون دارم.» با کنجکاوی سرم رو کج کردم و گفتم: «چی شده؟» گفت: «خب میدونین مامان، تروپیکال رین فورستها* قبلا چهارده درصد زمین رو میپوشوندن، حالا شده شیش درصد.» وقت گفتن شش درصد چنان تحکمی توی صداش بود که ناخودآگاه از سرک کشیدن از پشت هیکل ناشا برای دیدن فیلم دست کشیدم و از سر ناچاری و تسلیم  فیلم رو نگه داشتم. ناشا ادامه داد: «و میدونین این یعنی چی؟ این یعنی این جنگلا دارن از بین میرن. یعنی تا چهل سال دیگه هیچی ازشون باقی نمیمونه و این یعنی قهوه، شکلات، برنج، سیب زمینی، گوجه و خیلی چیزای دیگه رو هم از دست میدیم.» بی ‌حوصله نگاهش کردم و گفتم: «این خبر بدت بود؟ چنان گفتی خبر بد برات دارم فکر کردم حالا چی میخوای بگی.» و میخواستم دکمه پخش فیلم رو بزنم که گفت: «باشه مامان، حالا هر وقت سیب زمینی سرخ کرده واسه خوردن نداشتین اونوقت میبینمتون.» و در حالیکه دور میشد یه نگاهی به میز کنار دستم انداخت و با صدای بلند گفت: «همین طورم قهوه.»

.

بعد از تحریر: کلی توی اینترنت جستجو کردم تا بتونم مطلبی بهش نشون بدم  که اطمینان خاطر میده ممکنه قهوه و برنج و … کاهش پیدا کنن اما مسلما با نابودی اون جنگلها از بین نمیرن. بعدم کلی وقت گذاشتم تا به سخنرانیش در مورد جنگلای باران‌خیز استوایی گوش کنم…  و البته هیچکدوم اینا از تقصیر من کم نکرد!

.

Tropical rainforest

** این بچه جدی خواب دیده تا چهل سال دیگه من هنوز دارم نفس میکشم؟

 

عماد

امروز صبح میخواستم بنویسم «دیگه تنهایی زورم نمیرسه، باید برای بیرون اومدن از چاه دست کسی رو بگیرم» بعد منصرف شدم. فکر کردم اصلا از وقتی خوردن دارو رو شروع کردم حالم تغییری کرده؟ دیدم کرده. اگه قبلا سه ماه طول میکشید تا از کنار جریانی بگذرم الان سه روز طول میکشه. اول فکر کردم حتما منطقی شدم. بعد دیدم نشدم، فقط قبول کردم دیگه از دست من کاری برنمیاد. شونه بالا می‌اندازم و میگم خب چکار کنم؟ چکار میتونم بکنم؟ راه دیگه‌ای که نیست. همینه، همینه، همینه…
اگه قبلا تقلا میکردم از چاه بیام بیرون، حالا پذیرفتم جای من همون ته چاهه، از ته چاه درس میخونم، از ته چاه مطلب مینویسم، از ته چاه ایمیل جواب میدم، از ته چاه به کارهای خونه‌ میرسم، از ته چاه مادری میکنم. انگار که دو تا چوب زیر بغلم زده باشن که نیفتم…
و من میترسم از روزی که اون چوبها دیگه نباشن.

.

پی‌نوشت: باید دوباره روی روایتها تمرکز کنم.

هنوز

دارم آرشیو نوشی رو منتقل میکنم. کار ساده ای نیست. گذشته از اینکه متنها باید دونه دونه منتقل بشن، به هر نوشته که میرسم اول میخونمش و اشک میریزم، بعد منتقلش میکنم. به این نوشته که رسیدم بدنم میلرزید، بعد با خودم گفتم: تمام شد نوشی، خواب دیدی، خواب بوده، کابوس تمام شد. دیگه نترس، تو اینجایی…

.

«مادر وبلاگستان؟» 
امروز وبلاگ من دوساله شد.
دو سال پیش وقتی شروع کردم ترس جدایی از بچه هام زندگیمو سیاه کرده بود. حالا بعد از گذشت دو سال باز هم تو همون وضعیتم، بلکه هم بدتر. با تفاوتهای خیلی خیلی بزرگ. پدرم، بزرگترین حامی مو از دست دادم. که این باعث شد راهها برای آزار و اذیت من باز بشه و تقریبا همه اونایی که بخاطر پدرم حاضر بودن برای من کاری بکنن به این دلیل که تو مسائل خانوادگی (و خصوصا طلاق) پیشقدم نمیشن پا پس کشیدن. مهریه م رو هم از دست دادم. اونو قسط بندی کردن و تقریبا من بدون سلاح شدم.
چیزی که تا امروز منو نگه داشت عشق مادریم بود که اینو هم دارن زیر پا له میکنن. پشت این سطرهای به ظاهر شاد و سرمست از زندگی، اشکها و دردهای زنی هست که آخرین جز وجودیش رو هم به حراج گذاشتن: مادری… مادری… همونی که به واسطه ش بهشت قرار بود زیر پای من باشه الان شده ابزاری جهنمی برای از بین بردن و شکنجه من، شخصیتم، هویتم… زنی که میخواست زن باشه، آدم باشه، زنی که حاضر نشد با هر چیزی بسوزه… ساختن تو مرامش بود، اما مفهوم سوختن رو نمیفهمید…
این عاقبت مادریه که سعی کرد پناه باشه واسه بچه هاش. نقطه ضعفش رو دیدن، عذابش دادن، زجرش دادن، این کیفر دوست داشتنش بود. زخمی و ضعیف یه گوشه نشستم. دیگه نمیتونم حتی از خودم دفاع کنم، دیگه نمیتونم… یه مادر خسته و از پا افتاده. مادری که دستش به هیچ جا بند نیست. تنهاست. بچه هاش رو داره از دست میده.
گریه میکنم. ماههاست که گریه میکنم. الان هم گریه میکنم. اما انگار این گریه ها راه به جایی نداره. شاید وجودم هنوز اونقدر صاف نشده که صدای منو کسی بشنوه. شاید وقتش باشه که از همه عذر بخوام. شاید… اما باید بیشتر از هر چیز از بچه هام معذرت بخوام انگار. انگار این بزرگترین کار ناتمام من بوده. کوزه ای که به دوش کشیدم و نتونستم تا آخر مسیر ببرم.
بچه های من، چقدر الان دلم میخواست به اسم واقعی صداتون کنم. چقدر دلم میخواست که میتونستم لبخند بزنم و بگم خواب دیدیم مادر. تمام شد. دیگه نترسین، من اینجام. چقدر دلم میخواست که میتونستم قوی باشم و به شما هم دلداری بدم. بچه های نازنین من، ببخشین که به دنیا آوردمتون، ببخشین که وادارم کردن تنهاتون بذارم. ببخشین که نتونستم باقی بمونم. ببخشین که منو سایه کردن. سیاه کردن. ببخشین بچه های گلم. عروسکای من. ببخشین که فرصت بودن از من گرفته شد. من باید حدس میزدم دنیایی که فرداش معلوم نیست چی میشه اونقدر جای خوب و مطمئنی نیست که بچه هام رو بخوام توی هفت سالگی (یا حتی زودتر از اون) تنها بذارم. ببخشین که مطمئن نبودم و به دنیاتون آوردم. ببخشین که نتونستم حفظتون کنم. نه که نتونسته باشم. نذاشتن. نمیذارن مادر.*

یه کاری نمیشه واسه من کرد؟ مردم از بس غرور داشتم و چیزی نخواستم. نمیشه؟ نمیشه کاری کرد که بچه هام کنارم بمونن؟ نمیشه؟ خواهش میکنم…

* تا روزی که بچه ها با من زندگی میکنن این وبلاگ به روز میشه. من هنوز زمان دارم. هنوز با من هستن. هنوز مبارزه میکنم. هنوز…
هنوز وسعتش زیاده. نه؟