هنوز

دارم آرشیو نوشی رو منتقل میکنم. کار ساده ای نیست. گذشته از اینکه متنها باید دونه دونه منتقل بشن، به هر نوشته که میرسم اول میخونمش و اشک میریزم، بعد منتقلش میکنم. به این نوشته که رسیدم بدنم میلرزید، بعد با خودم گفتم: تمام شد نوشی، خواب دیدی، خواب بوده، کابوس تمام شد. دیگه نترس، تو اینجایی…

.

«مادر وبلاگستان؟» 
امروز وبلاگ من دوساله شد.
دو سال پیش وقتی شروع کردم ترس جدایی از بچه هام زندگیمو سیاه کرده بود. حالا بعد از گذشت دو سال باز هم تو همون وضعیتم، بلکه هم بدتر. با تفاوتهای خیلی خیلی بزرگ. پدرم، بزرگترین حامی مو از دست دادم. که این باعث شد راهها برای آزار و اذیت من باز بشه و تقریبا همه اونایی که بخاطر پدرم حاضر بودن برای من کاری بکنن به این دلیل که تو مسائل خانوادگی (و خصوصا طلاق) پیشقدم نمیشن پا پس کشیدن. مهریه م رو هم از دست دادم. اونو قسط بندی کردن و تقریبا من بدون سلاح شدم.
چیزی که تا امروز منو نگه داشت عشق مادریم بود که اینو هم دارن زیر پا له میکنن. پشت این سطرهای به ظاهر شاد و سرمست از زندگی، اشکها و دردهای زنی هست که آخرین جز وجودیش رو هم به حراج گذاشتن: مادری… مادری… همونی که به واسطه ش بهشت قرار بود زیر پای من باشه الان شده ابزاری جهنمی برای از بین بردن و شکنجه من، شخصیتم، هویتم… زنی که میخواست زن باشه، آدم باشه، زنی که حاضر نشد با هر چیزی بسوزه… ساختن تو مرامش بود، اما مفهوم سوختن رو نمیفهمید…
این عاقبت مادریه که سعی کرد پناه باشه واسه بچه هاش. نقطه ضعفش رو دیدن، عذابش دادن، زجرش دادن، این کیفر دوست داشتنش بود. زخمی و ضعیف یه گوشه نشستم. دیگه نمیتونم حتی از خودم دفاع کنم، دیگه نمیتونم… یه مادر خسته و از پا افتاده. مادری که دستش به هیچ جا بند نیست. تنهاست. بچه هاش رو داره از دست میده.
گریه میکنم. ماههاست که گریه میکنم. الان هم گریه میکنم. اما انگار این گریه ها راه به جایی نداره. شاید وجودم هنوز اونقدر صاف نشده که صدای منو کسی بشنوه. شاید وقتش باشه که از همه عذر بخوام. شاید… اما باید بیشتر از هر چیز از بچه هام معذرت بخوام انگار. انگار این بزرگترین کار ناتمام من بوده. کوزه ای که به دوش کشیدم و نتونستم تا آخر مسیر ببرم.
بچه های من، چقدر الان دلم میخواست به اسم واقعی صداتون کنم. چقدر دلم میخواست که میتونستم لبخند بزنم و بگم خواب دیدیم مادر. تمام شد. دیگه نترسین، من اینجام. چقدر دلم میخواست که میتونستم قوی باشم و به شما هم دلداری بدم. بچه های نازنین من، ببخشین که به دنیا آوردمتون، ببخشین که وادارم کردن تنهاتون بذارم. ببخشین که نتونستم باقی بمونم. ببخشین که منو سایه کردن. سیاه کردن. ببخشین بچه های گلم. عروسکای من. ببخشین که فرصت بودن از من گرفته شد. من باید حدس میزدم دنیایی که فرداش معلوم نیست چی میشه اونقدر جای خوب و مطمئنی نیست که بچه هام رو بخوام توی هفت سالگی (یا حتی زودتر از اون) تنها بذارم. ببخشین که مطمئن نبودم و به دنیاتون آوردم. ببخشین که نتونستم حفظتون کنم. نه که نتونسته باشم. نذاشتن. نمیذارن مادر.*

یه کاری نمیشه واسه من کرد؟ مردم از بس غرور داشتم و چیزی نخواستم. نمیشه؟ نمیشه کاری کرد که بچه هام کنارم بمونن؟ نمیشه؟ خواهش میکنم…

* تا روزی که بچه ها با من زندگی میکنن این وبلاگ به روز میشه. من هنوز زمان دارم. هنوز با من هستن. هنوز مبارزه میکنم. هنوز…
هنوز وسعتش زیاده. نه؟

یک دیدگاه برای ”هنوز

  1. نوشی جان باید اعتراف کنم یکی از دلایلم برای مادر نشدن دقیقا همین بود! از اینکه به قولی قلبم بیرون از بدنم بطپد پیشگیری کردم. اما قویا اعتقاد دارم باید به مادرها و مخصوصا مادران تنها کمک کرد. مشکل اینجاست که دور از حوزه فعالیت سازمان های مربوط به این امور، آدم حتی جرات نمی کند به یک مادر پیشنهاد کمک بدهد مبادا عزت نفسش را جریحه دار کند.
    منظورم از کمک البته فقط مالی نیست. گاهی اتفاقا حمایت روحی و معاشرت اهمیت بیشتری دارد. نمی دانم قاره امریکا چطور است، در اروپا زیاد به این موضوع تنهایی اهمیت داده می شود و سازمان ها و گروه های زیادی هستند که افراد داوطلب می توانند از طریق آنها مصاحب افراد تنها باشند.

    لایک

  2. نوشی جان شما چیزی از مادری کم نگذاشتید عزیزم ولی این مسائلی که شما باهاشون دست و پنجه نرم کردید برای شما زیادی تلخ بودند و همراه تون به بیراه رفته که اینجور زندگی تون رو دستخوش تحولات سختی کرده بود، سخته هیچ نوشتنی هم گویای مشقت راه شما نیست…
    مواظب خودتون باشید عزیزم

    لایک

  3. خط آخر نوشته تون خیلی تلخ بود. وقتی برای هشت سال نوشتن را کنار گذاشتید حتما خواننده هائی که این خط را به یاد داشتند خیلی غصه خوردند. کی می دونست در طی این مدت هشت سال چطور حس مادری معجزه می کنه و غیرممکن را ممکن می سازه؟ خوشحال باشید که در اثر صبر نوبت ظفر شد.

    لایک

    • شادی عزیز
      نوشته بودم تا زمانی که بچه ها با من هستن این وبلاگ به روز میشه. من ترس نمیتونستم وبلاگ رو به روز کنم، اما هشت سال تمام، هر سال، هزینه هاست و دومین رو دادم و نوشی http://nooshi.org رو سرپا نگه داشتم و به خیال خودم این جوری به دوستانم پیام دادم من هنوز زنده هستم. بچه ها هنوز با من هستن.

      لایک

      • فاصله بیشتر مادرهای دور و برم و حتی فاصله پدر بودن خودم برای بچه هامو با کاری که شما برای این دو بچه کردید و میکنید رو فقط تو جمله بالا تونستم بگم. ببخشید اگر به هر دلیل ناراحتتون کردم.

        لایک

        • ناراحتم نکردین.. فقط دلم نمیخواد قدبلندتر از بقیه باشم. همه ما به نوعی برای بچه هامون فداکاری میکنیم. بعضیا مثل من مجبورن بار بیشتری بردارن، بعضی کمتر… اما همه در واقع فقط داریم پدری و مادریمون رو میکنیم.

          لایک

  4. اگه منظورتون از «همه در واقع فقط داریم پدری و مادریمون رو میکنیم» اینه که همه ی پدرها و مادرها در هر حال حق پدری و مادری رو رعایت میکنن با کمال احترام موافق نیستم. پدر یا مادر بودن همیشه معنی عاشق بودن نداره. شما عاشقید و «قدر» تان هم بلند است. بخواهید یا نخواهید.

    لایک

    • سالها پیش یه مستد از شبکه چهار دیدم که میگفت مادری ناشی از هورمون اکسی توسینه. یعنی اگه اکسی توسین خون مادر خنثی بشه دیگه ازش مادری برنمیاد. حوصله بچه ش رو هم نداره. روی موشها آزمایش کرده بودن و گفته بودن، تزریق اکسی توسین به موشهای ماده که بچه نداشتن باعث شده بود که اونا شروع به نگهداری بچه موشها کرده بودن.
      انگار توی این دنیا همه چی هورمونه آقای علیرضا، عشق، نفرت، دوست داشتن زندگی یا تمایل به خودکشی، همه چی، حتی مادری.
      توی دنیای هورمونها کی حق داره بگه از دیگری بهتره؟ طبیعت منو عاشق آفریده، به همون اندازه بهم رنج داده، تنهام گذاشته، هر بار زنده زنده پوستم رو کنده و روحم رو به چهار میخ کشیده، من دم نزدم، فکر میکردم برای اینکه عاشقم، حالا فکر میکنم شاید برای اینکه سهم من از اکسی توسین بیشتر بود.

      لایک

      • عشق مال دنیای هورمونها نیست نوشی خانم. در دنیای هورمونها مادر بیولوژیک داریم و بس که اتفاقا چه بسیارند امروز و این دور و بر ما. نگوئید که آن آتش اندوه و دلتنگی که از هر کلمه وبلاگتان در آخرین پستهای 8 سال پیش می ریخت و اینطرف بد میسوزاندمان, فوران یک ترکیب شیمیایی بود. ببخشیدم اما تو کت من یکی نمیرود که فرق عاشق و فارغ چند میلی گرم اکسی توسین باشد. پاینده باشید.

        لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.