عماد

امروز صبح میخواستم بنویسم «دیگه تنهایی زورم نمیرسه، باید برای بیرون اومدن از چاه دست کسی رو بگیرم» بعد منصرف شدم. فکر کردم اصلا از وقتی خوردن دارو رو شروع کردم حالم تغییری کرده؟ دیدم کرده. اگه قبلا سه ماه طول میکشید تا از کنار جریانی بگذرم الان سه روز طول میکشه. اول فکر کردم حتما منطقی شدم. بعد دیدم نشدم، فقط قبول کردم دیگه از دست من کاری برنمیاد. شونه بالا می‌اندازم و میگم خب چکار کنم؟ چکار میتونم بکنم؟ راه دیگه‌ای که نیست. همینه، همینه، همینه…
اگه قبلا تقلا میکردم از چاه بیام بیرون، حالا پذیرفتم جای من همون ته چاهه، از ته چاه درس میخونم، از ته چاه مطلب مینویسم، از ته چاه ایمیل جواب میدم، از ته چاه به کارهای خونه‌ میرسم، از ته چاه مادری میکنم. انگار که دو تا چوب زیر بغلم زده باشن که نیفتم…
و من میترسم از روزی که اون چوبها دیگه نباشن.

.

پی‌نوشت: باید دوباره روی روایتها تمرکز کنم.

یک دیدگاه برای ”عماد

  1. نوشی جان فکر می کنم این خوبه که آدم مستقل باشه و برای رفع مشکلاتش تلاش کنه، اما زمانی که لازمه، کمک خواستن واقعا نشانه بلوغ فکریه.
    امیدوارم اجازه بدی کسی که توان و تخصصش رو داره بهت کمک کنه 🙂

    لایک

  2. اونجا که گفتی انگار منطقی تر شدی خیلی خوشم اومد.
    اینقدرم این عنوان مطلبت برام جالب بود…حرکت جالبی زدی.عماد بعنی تکیه گاه

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.