موهاشون که خوب خشک شد، یه پتوی گنده روی زمین پهن کردم و سه تا بالش انداختم و گفتم: «بیاین با هم بخوابیم.» و فکر کردم این طوری زودتر میخوابن و خوابشون که برد بغلشون میکنم و میذارمشون روی تخت. این شد که یکی این طرفم خوابید و اون یکی اونور.
اون روز خیلی خسته بودم. اونقدر خسته که حتی آلوشا هم فهمید و گفت: «خسته نباشین مامان جون.» لبخندی زدم و گفتم: «سـلامت باشین آقـــا.» و چشمامو بستم یعنی که خوابم به این امید که بچهها هم دیگه حرف نزنن و زودتر خوابشون ببره، اما آلوشا ادامه داد: «مــــامان…» زیر لب گفتم: «هوم؟» گفت: «من هر وقت بزرگ بشم میرم سر کار.» همون طور که چشمام بسته بود منمنی کردم و گفتم: «باشه.» و آلوشا ادامه داد: «بعد پول میگیرم.» زمزمه کردم: «خب.» و داشتم فکر میکردم خدا به خیر بگذرونه، باز دوباره چی توی سر این بچهس که آلوشا دستشو انداخت دور گردنمو و گفت: «میخواستم بگم نگران نباشینا، راحت بخوابین، من قول میدم پول که گرفتم همون اولش هشت هزار تومن واسه همه حمومایی که منو بردین بهتون بدم.»*
خب بحث همین جا تموم نشد که… چون مطابق معمول ناشا هم عین فنر از جا در رفته از جاش پرید و عین طوطی تکرار کرد که اونم هشت هزار تومن بابت حمام بردن به من میده و آلوشا اعتراض کرد که اون باید ده هزار تومن بده چون موهاش بلندتره و ناشا جواب داد نخیرم و دخترا تمیزترن و باقی حکایات و نتیجه اینکه رسما خواب بعد از ظهر به فنا رفت.
*هشت هزار تا تک تومنی، اشتباه نکنین یه وقت!
بعد از تحریر:
این جریان مال وقتیه که آلوشا پنج و ناشا سه ساله بود.
اصلا فکر کنم یک امر بین المللی – پاتولوژیک باشه این تنفر بچه ها از خواب بعد از ظهر 😀
خودم و خواهرانم هم کوچک بودیم مادرم برنامه داشت …!
لایکلایک
منم بچه بودم درمیرفتم… الان حسرت یه دقیقه شو دارم 🙂
لایکلایک
خیلی دوست داشتم این نوشته رو. حرفهای این دوتا بچه سینرژی داشت! 🙂 خدا حفظشون کنه.
لایکلایک
البته اون موقع من داشتم حرص میخوردم که چرا نمیخوابن که منم بتونم دو دقیقه استراحت کنم :)))
لایکلایک
🙂
لایکلایک