قصه‌های نوشته نشده

سلام، من خوبم، به گمانم خوبم. فردا چهل و چهار ساله میشم. یه عالمه کار نکرده و نقشه به اجرا در نیومده دارم. امشب داشتم فکر میکردم انگار زندگی من یه جایی همون وسطا یخ زده بوده، فریز شده بوده، انگار که متوقف شده باشه. چون حالا که راه افتادم فهمیدم که کلی بازی نکرده دارم، کلی هیجان آزاد نشده، کلی خواب تعبیر نشده، من هنوز کلی کار برای انجام دادن دارم.

من اینجا خیلی چیزا نوشته بودم اما ادامه این متن رو قبل از ارسال حذف کردم چون وقتی خودم خوندمش فهمیدم چقدر غمگین شده. اما واقعیت اینه که من تابستون بدی رو نگذروندم. خسته بودم اما نه اونقدر که بخوام گرد غمش روی نوشته هام بشینه… پس سلام، من خوبم، به گمانم خوبم، فردا چهل و چهار ساله میشم.