آقای مهمون شصت ساله چشم توی چشمم دوخت و گفت: «چرا مامانا همه شون مثل همن؟» اول نفهمیدم چی میگه. سرمو یه کمی کج کردم و گفتم: «ببخشید، متوجه نشدم چی گفتین.» صداشو یه کمی بلندتر کرد و با لبخند گفت: «میگم منو یاد مادرم میندازی. رسیدگیت، جمع و جور کردنت، سئوال جواب کردنت، مهربونیت، اخمات، غرغرات… آخ آخ غرغراتون.»
.
پنجاه سال پیش مثلا؟
همه مامانا مثل هم هستن؟
ای بابا… یعنی من اینقدر غر میزنم؟