سر میز صبحانه به چشمای قرمز آلوشا خیره شدم و پرسیدم: «چشمات چی شده؟ باز تا دیر وقت پای کامپیوتر بودی؟»* شونه بالا انداخت و گفت: «چه میدونم، شاید سرما خوردم،» اما من با لجاجت ادامه دادم: «هر چیزی اندازه داره عزیز دل من، این که نشد زندگی، کامپیوتر کامپیوتر کامپیوتر… چشماتو از بین میبری مادر.» بعد سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و ادامه دادم: «نمیخوام سخت بگیرما…» کجکی لبخندی زد و توی حرفم پرید و گفت: «اشکال نداره مامان، میدونم. میون ما بچهها یه مثلی هست که میگه از نظر پدر مادرا، هر چی سر کامپیوتر بیاد تقصیر منه، هر چی سر من بیاد تقصیر کامپیوتره.»
*نه که حالا خودم خیلی رعایت میکنم!
ربطی به اینجا نداره اما یادمه اولین بار که رفتم کل.پ بازی بدون اجازه واسه دیدن پلی استیشن چنان رعشه و استرسی گرفته بودم که خدا داند، وقتی رسیدم خونه خودم خس می کردم می لرزم و رنگم سفید شده ولی مادرم چیزی به روم نیاورد، بدبختی اولین بار هم رفتم رزیدنت اویل بازی کردم 🙂 از ترس داشتم می مردم
لایکلایک
منم هنوز استرس های نوجوانیمو وقتی کاری رو بدون اطلاع خانواده م میکردم یادمه. 🙂
لایکلایک