فکر کنم دو ساعتی میشد که آلوشا داشت چت میکرد. نه حاضر بود بره توی اتاقش، نه تن صداشو پایین میآورد. بلند صحبت کردنش اونقدر ناشا رو عصبی کرده بود که بلاخره از اون سر اتاق داد زد: «آلوشا خفه شو!» هرچند حق با ناشا بود اما بدون واکنش نموندم. با اخم نگاهش کردم و گفتم: «با برادرت درست صحبت کن. مودب باش.» بیحوصله و آروم گفت: «باشه.» و بعد بدون معطلی داد زد: «آلوشا لطفا خفه شو!»
بایگانی ماهانه: اکتبر 2014
سوختن، فصل مشترک
سرکوب زن بخش انکارناپذیر ما شده. قوانین ما سرکوب رو اول به خانواده و بعد به جامعه واگذار میکنن و اگه از دست اونا کاری برنیاد خودشون وارد عمل میشن. زنها توسط مردهای خانواده کنترل میشن؛ اگه خانواده از زن حمایت کنه، جامعه خانواده رو زیر فشار اجتماعی له میکنه و اگه جامعه از زن حمایت کنه، دولت دست به کار میشه تا جامعه رو سرکوب کنه و همه اینها بخاطر اینه که زن سکوت کنه.
نجیب که باشی توسری میخوری و حرف نمیزنی، میذاری بهت تجاوز کنن، بهت زور بگن، کتکت بزنن، میذاری برات لباس و پوشش انتخاب کنن، شوهرت بدن، به وقتش بچههات رو ازت بگیرن و طلاقت بدن و یا اگه دلشون خواست طلاقت ندن، نجیب که باشی با خوب و بد میسازی و میسوزی و این سوختن میشه فصل مشترک زندگیت، چون اگه عصیان کنی ممکنه یا با اسید بسوزی و یا به هزار بهانه حق و ناحق جوانی و زنانگیت توی دادگاه و زندان و پای چوبه اعدام سوزونده بشه.
قوانین اعدام و قصاص هم دستخوش همین بازیه. یا دولت میکشه، یا می اندازه روی دوش خانوادههای درگیر. بعد جامعه وارد عمل میشه تا فشار رو روی دوش خانوادهها بیشتر کنه. مردم با هم درگیر میشن تا ثابت کنن مرز حجاب داشتن و نداشتن کجاست، یا فلانی قاتل هست یا نیست و این وسط کلا اصل موضوع فراموش میشه.
توی کشوری که دادگاهش هیئت منصفه نداره، قانونش با اعدام آدما جرم رو رفع و رجوع میکنه، حکومتش برای درس عبرت دادن آدما رو علنی اعدام میکنه، آدماش میتونن به گمان گناه همدیگه رو بکشن و جواب پس ندن، یا بیمهابا اسید بپاشن و به فلان فتوای دینی استناد کنن، یه روزی میرسه که بلاخره برای هیچکس، هیچکس، هیچکس هیچ داد و دادرسی در کار نخواهد بود.
من در مورد بیدادگاهی به اسم ایران صحبت میکنم.
.
.
پینوشت
زنانگی این متن بخاطر همزمانی با اسیدپاشی و اعدام یک دختر جوانه. از طرف دیگه من زنم و از سمت و سوی خودم میبینم و صحبت میکنم.
از مجموعه اعترافات یک مادر خسته
اعتراف میکنم حداقل شبی نیم ساعت در مورد خاورمیانه، داعش، اسلامگرایی افراطی، اسلامستیزی و اسلامهراسی غرب، اعتقادات دینی، بشریت و آرمانهای انسانی، خطرات جامعه مجازی، دوستان مجازی و تاثیر اونها روی زندگی واقعی، سرگذشت دخترایی که برای جهاد نکاح جذب داعش شدن، پسرایی که بعنوان جنگجو به داعش پیوستن و… با بچهها صحبت میکنم.
یعنی میشه آدم یه شب سر راحت رو زمین بذاره؟
شمعی رو به بادم
من این نوشته رو تازه دیدم… انگار حین خونه تکونی یادداشت قدیمی یه دوست رو ته یکی از کمدات پیدا کنی… بعد از سالها… نه سال.
اشک این ابرا زیاده اما دریا نمیشه
امروز کالج نرفتم. از صبح میدونستم روز خوبی ندارم. ساعت شش و نیم بیدار شدم، هفت صبحانه و کیف ناهار بچهها رو آماده کردم. هشت بچهها رفته بودن. تنها که شدم از شمعدونیهای به گل نشسته توی بالکن عکس گرفتم. قهوه درست کردم. دارومو خوردم، کمی توی فیس بوک بالا و پایین رفتم. یازده که شد لباس پوشیدم. کاپشن، کیف، کفش… دم در ورودی خونه نفسم بند اومد. نشستم. ده دقیقه بیصدا نشستم. بعد کفشهامو درآوردم، کاپشنم رو هم، برگشتم توی اتاق. به استادهام ایمیل زدم که ببخشید، حالم خوب نیست… خیال کردم باید بیشتر توضیح بدم. این جوری حتما فکر میکنن سرما خوردم. اومدم بنویسم دیو اینجاست، اما توان توضیح نداشتم. نشستم روی صندلی و بیهدف به صدای بارون گوش کردم.
قورباغهها جدی جدی میمردند
با رنگ پریده اومد خونه و گفت: «مامان اگه کسی بدونه من دختر شمام چی میشه؟» اونقدر سئوالش غیرمنتظره بود که جا خوردم: «یعنی چی اگه بدونه تو دختر منی؟ خب هستی دیگه!» بغض داشت: «یعنی اگه بدونه من جوجهی نوشی هستم خیلی ناجور میشه؟*» نفسم توی سینهم گره خورد. نشستم کنارش و پرسیدم: «درست تعریف کن ببینم.» گفت یکی از همکلاسیاش بهش پیشنهاد کرده بیشتر کتاب بخونه تا فارسیش بهتر بشه. گفتم: «خب من ربطشو نمیفهمم!» تقریبا جیغ کشید و گفت: «آخه مامان، دوستم میگفت برو نوشی و جوجههاشو بخون!»
.
توی یه موقعیت دیگه حتما میزدم زیر خنده و کیف هم میکردم که چه خوب، نوشتهها خونده میشن و طرفدار هم دارن. اما توی اون حال فقط یه چیز توی سرم بود؛ ما سالها با وحشت شناخته شدن زندگی کردیم، پنهان شدیم، سکوت کردیم… ترسیدیم. فکر میکردیم تمام شده، اما ترس هنوز توی جون ما مونده بود.
.
موهاشو نوازش کردم و گفتم: «اشکالی نداره کسی بدونه تو ناشایی. خودت نگو. اما اگه کسی شناختت هم سرت رو بالا بگیر. نگران نباش. شما کلی دوست و رفیق دارین.»**
.
پینوشت:
* اسم بچهها ناشا و آلوشا نیست. این اسامی مستعارن.
** برای نوشتن این متن بیشتر از یکسال صبر کردم.
شورای گسترش زبان فارسی
صدای خنده از یه حدی که بیشتر شد گوشای منم تیز شد تا بفهمم موضوع صحبت چیه. دیدم ناشا هی به آرومی میگه تـــر – شــــی – ده، بعد به انگلیسی به مخاطب پای تلفن اصرار میکنه که کلمه رو تکرار کنه و شاد و سرخوش میزنه زیر خنده، و دوباره از اول. به سختی خودمو نگه داشتم تا صحبتش تموم بشه، بعد به یه بهونهای نشستم کنارش و بااحتیاط پرسیدم: «چی میگفتین پای تلفن؟» با شیطنت نگاهم کرد و گفت: «لیزا بود. داشتم بهش میگفتم ترشیده شدم.» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «تو ترشیدهای؟ اصلا بلدی ترشیده یعنی چی؟» بیخیال سرشو به مبل تکیه داد و گفت: «بلدم. آخه همه دوستام تا حالا چندتا دوست پسر عوض کردن. دیدم هی داره کنجکاوی میکنه، بهش گفتم من یه دختر ترشیدهم که تا حالا دوست پسر نداشته.»
.
پینوشت: این جوری چپ چپ نگاهم نکنین، من این کلمه رو یادش ندادم! 🙂
ضمنا، ناشا کمی کمتر از سیزده سالشه.
کوبانی
به احترام انسانیت، آزادی، ایستادگی،
به احترام کسایی که حتی اگه بترسن هم، دست از مبارزه برنمیدارن،
به احترام مردم کوبانی سر خم میکنم.