قورباغه‌ها جدی جدی می‌مردند

با رنگ پریده اومد خونه و گفت: «مامان اگه کسی بدونه من دختر شمام چی میشه؟» اونقدر سئوالش غیرمنتظره بود که جا خوردم: «یعنی چی اگه بدونه تو دختر منی؟ خب هستی دیگه!» بغض داشت: «یعنی اگه بدونه من جوجه‌ی نوشی هستم خیلی ناجور میشه؟*» نفسم توی سینه‌م گره خورد. نشستم کنارش و پرسیدم: «درست تعریف کن ببینم.» گفت یکی از همکلاسیاش بهش پیشنهاد کرده بیشتر کتاب بخونه تا فارسیش بهتر بشه. گفتم: «خب من ربطشو نمیفهمم!» تقریبا جیغ کشید و گفت: «آخه مامان، دوستم میگفت برو نوشی و جوجه‌هاشو بخون!»
.
توی یه موقعیت دیگه حتما میزدم زیر خنده و کیف هم میکردم که چه خوب، نوشته‌ها خونده میشن و طرفدار هم دارن. اما توی اون حال فقط یه چیز توی سرم بود؛ ما سالها با وحشت شناخته شدن زندگی کردیم، پنهان شدیم، سکوت کردیم… ترسیدیم. فکر میکردیم تمام شده، اما ترس هنوز توی جون ما مونده بود.
.
موهاشو نوازش کردم و گفتم: «اشکالی نداره کسی بدونه تو ناشایی. خودت نگو. اما اگه کسی شناختت هم سرت رو بالا بگیر. نگران نباش. شما کلی دوست و رفیق دارین.»**

.
پی‌نوشت:
* اسم بچه‌ها ناشا و آلوشا نیست. این اسامی مستعارن.
** برای نوشتن این متن بیشتر از یکسال صبر کردم.

یک دیدگاه برای ”قورباغه‌ها جدی جدی می‌مردند

  1. من که اگه بودم یه نسخه از کتاب رو می نداختم گردنم همه جا می بردم با خودم، تازه با افتخارم می گفتم اینی که اسمش اینجا آلوشاست منم تازه به نیابت از مادرم امضا هم می کردم کتاباشونو 🙂 البته خارج از ایران

    لایک

    • :)) اول کتاب اسم بچه ها هست و کتاب رو به اونا تقدیم کردم. اما فامیلشون رو ننوشتم. حق براشون تا هجده سالگی محفوظ، تا به سن قانونی برسن و ببینم دلشون میخواد خودشون رو نشون بدن یا نه.

      پسندیده شده توسط 1 نفر

  2. خیلی جالبه که اثرات اون مخفی بودن ها تا حالا هم هست. مهم اینه که الان اینجا و در کنار هم شاد و خوشبخت هستید.براتون زندگی ارامی آرزو میکنم .

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.