امروز کالج نرفتم. از صبح میدونستم روز خوبی ندارم. ساعت شش و نیم بیدار شدم، هفت صبحانه و کیف ناهار بچهها رو آماده کردم. هشت بچهها رفته بودن. تنها که شدم از شمعدونیهای به گل نشسته توی بالکن عکس گرفتم. قهوه درست کردم. دارومو خوردم، کمی توی فیس بوک بالا و پایین رفتم. یازده که شد لباس پوشیدم. کاپشن، کیف، کفش… دم در ورودی خونه نفسم بند اومد. نشستم. ده دقیقه بیصدا نشستم. بعد کفشهامو درآوردم، کاپشنم رو هم، برگشتم توی اتاق. به استادهام ایمیل زدم که ببخشید، حالم خوب نیست… خیال کردم باید بیشتر توضیح بدم. این جوری حتما فکر میکنن سرما خوردم. اومدم بنویسم دیو اینجاست، اما توان توضیح نداشتم. نشستم روی صندلی و بیهدف به صدای بارون گوش کردم.
شاید دچار بیماری برزخ شدی؟
لایکلایک
بیماری برزخ چی هست؟
لایکلایک
گاهي بايد فقط نشست و به صداي بارون گوش داد
لایکلایک
😐
لایکلایک
می دونی احتمالا دیو دلش برات تنگ شده بوده. پاشو کفش هاشو جفت کن که حالیش بشه خونه تو جای اون نیست.
لایکلایک
😐
لایکلایک