ساعت یک شبه و دقیقا الان، همین الان که میخواستم کامپیوتر رو خاموش کنم و برم بخوابم تا برای یه روز سخت دیگه آماده باشم به این فکر کردم که تنها آرزوم توی این لحظه اینه که بتونم بازم احساس رهایی و سبکبالی داشته باشم. بتونم از زیر بار این فشار وحشتناکی که روی دوشم هست خلاص بشم. از شر خودم خلاص بشم. از باید و نبایدهای مغزم خلاص بشم. بتونم مثل بقیه راحت بدوم، بخندم و برقصم. خجالت نکشم، یه گوشه جمع نشم. توی خودم فرو نرم، منزوی نباشم. بتونم مثل بقیه رو به دوربین ژست بگیرم، روی مبل لم بدم و با اعتماد به نفس به آدما زل بزنم.
دلم خواست روح سرکش جوونیم دوباره در من جون بگیره، من از شرمگینی خودم خسته شدم. از احساس گناه، از احساس نداشتن حق، از عدم اعتماد به نفس… من از دست خودم خسته شدم.
بایگانی ماهانه: نوامبر 2014
جنبش سیبیل
کیفشو انداخت زمین و هیجانزده گفت: «مامان فردا باید روی صورتم سیبیل بکشم برم مدرسه.» از توی آشپزخونه سرک کشیدم: «واسه چی؟» کفشاشو درآورد و گفت: «واسه موومبر* دیگه، معلممون گفت پسرا که خودشون سیبیل دارن اما دخترا اگه دلشون بخواد میتونن نقاشیش کنن.» گفتم: «آهان، باشه، مداد آرایش منو بردار.» و از تصور یه ناشای سیبیلو لبخند زدم.
اما هنوز رومو برنگردونده بودم که آلوشا یهو پرید وسط اتاق و بلند گفت: «یه دونهم واسه من بکش!» و با دیدن قیافه متعجب ناشا زد زیر خنده و گفت: «واسه همدردی با پسرای کلاستون دیگه… فکر کنم بیشترشون مجبور باشن فردا با سیبیل نقاشیشده بیان مدرسه!»
.
پینوشت بیستاره: حالا انگار خودش چقدر سیبیل داره!
پینوشت ستارهای: *Movember ترکیبی از کلمههای سیبیل به انگلیسی (Moustache) و ماه نوامبره. آقایون سیبیلشون رو برای جلب توجه جامعه در مورد سرطانهای مربوط به آقایون (خصوصا پروستات) اصلاح نمیکنن.
بخاطر یک مشت دلار
داشتیم شام میخوردیم که آلوشا بدون مقدمه گفت: «شایدم لامبورگینی بخرم.» ناشا که نمیدونم حرصش از کجا دراومده بود سریع جواب داد: «خییییلی، با اون سه دلاری که ته حسابته شاید بتونی یه لامبورگینی اسباببازی* بخری.» آلوشا بدون اینکه خم به ابرو بیاره بیخیال گفت : «اونم نمیتونم. بعد از بستنی امروز فقط یه دلار برام موند.»
.
.
نتیجه اخلاقی: همیشه راهی هست که نذارین کسی جفت پا بره توی آرزوهاتون.
.
*Hot Wheels
با بابا دوک دوک دوک
چند شب پیش فیلم بابادوک رو دیدم. میگن ترسناکه اما من نترسیدم، فقط آشفتهم کرد. بابادوک قصه یه مادر تنها و خسته و غمگینه با یه بچه باهوش و بازیگوش و شیطون که همه انرژی مادر رو میگیره و غصه پس زمینه داستان که مادر هنوز نتونسته بارش رو زمین بذاره و بعد احساس گناه، احساس گناه، احساس گناه.
انگار که بابادوک زیر پوست مادر باشه، خوابش بیاد، بچه نذاره و بابادوک از دهن مادر داد بزنه، مادر چیزی بگه و بچه گوش نده و بابادوک از دهن مادر داد بزنه. تحت فشار باشه و بچه اهمیتی نده و بابادوک از دهن مادر داد بزنه. انقدر عاصی بشه که مرگ براش بشه رسیدن به کسی که خیلی وقته دیگه نیست و جای خالیش هیچ جور پر نشده. بچه هم بشه طنابی که وصلش کرده به دنیا، عین یه مانع… بعد تقلای مادر برای فرار، مبارزه، یا قبول.
…
همه ما یه دورهای بابادوک رو دیدیم، ازش ترسیدیم و فرار کردیم، باهاش جنگیدیم و پیروز شدیم، یا شاید پذیرفتیمش و فردا سوژه خبر روزنامهها بودیم. من قصد ندارم اینجا چیزی بنویسم که داستان رو لو بده، فقط میخوام بگم کاش یاد بگیریم با خودمون مهربون باشیم. دردها، ضعفها و خستگیهامون رو قبول کنیم. قبول کنیم ما آدمیم. زندگی کنیم. و کاش دیگران تنهایی مادرای تنها و خطر این تنها بودن رو جدی بگیرن. هیچکس رو نمیشه تا ابد توی زرورق تقدس و مهربونی و بهشت زیرپا پیچوند… آدما آدمن، خسته هم میشن.
ادای احترام
با بدبختی صندلی رو روی زمین گذاشتم و گفتم: «تو رو خدا مراقب این یکی باش، پولش هیچی، خسته شدم از بس صندلی نو کشیدم توی خونه و صندلی شکسته بردم بیرون. اگه دو بار خودت اینا رو بالا پایین میکردی میفهمیدی چی میگم. این بار پای خودت ببینم بازم به همین سادگی میشکنن یا نه….» و تازه گر گرفته بودم که آلوشا لبخندی زد و از سر رضایت روی صندلی دست کشید و حرفمو قطع کرد و گفت: «باشه مامان، باشه، حالا لطفا به احترام همه صندلیایی که زیر من شکستن یه لحظه سکوت.» و کامپیوترشو روشن کرد.
درگیریهای خانه ما
دیدم داره کفشاشو میپوشه دنبالش دویدم که: «مادر پس صبحونه؟» گفت: «دیرم شده.» با عجله یه لقمه دادم دستش، گفتم: «حداقل اینو توی راه بخور گرسنه نمونی.» برگشتم دیدم دخترک هم داره کیفشو جمع میکنه. نگاه به بشقابش انداختم، خالی بود. میخواستم لبخند بزنم که چشمم به لیوان پر از شیر افتاد. داشت در رو می بست که بلند گفتم: «شیرتو نخوردی که.» بدون اینکه حتی نگاهم کنه گفت: «وقتی برگشتم میخورم.» دروغ نگفته باشم حتی نصف فعل میخورمش رو هم از پشت در بسته شنیدم. یعنی حتی صبر نکرد جملهش تمام بشه بعد در رو ببنده..
.
خب! حالا من میدونم و این دو تا از فردا صبح اگه صبحونهنخورده، صبحونهناقصخورده، صبحونهباعجلهخورده یا هرچیز ناخوشایند دیگهای راجع به صبحونه، بخوان برن مدرسه. 🙂
خانواده شمعدانی
یه زمانی به سرم زد نام خانوادگیمون رو عوض کنم. با خودم فکر کردم این جوری کمتر قابل ردیابی هستیم*. اما از اونجایی که مادر بسیار آزاداندیشی(!) هستم، موضوع رو به بحث و بررسی گذاشتم و ضمن توضیح دادن اینکه چرا بهتره فامیلمون رو عوض کنیم، به جوجهها این فرصت رو دادم که اسامی پیشنهادیشون رو اعلام کنن.
نتیجه؟ آلوشا فامیل ماشیندوست رو انتخاب کرد، ناشا هم انتخابش پریدریایی بود و من مستاصل از همه جا گفتم باشه، پس منم میشم نوشی اصغرترقه!
در نهایت هیچ نام خانوادگیی حد نصاب لازم رو پیدا نکرد و در نتیجه ما توی اون سالها همچنان ترسون و لرزون باقی موندیم. 🙂
.
*شاید نتونم درست توضیح بدم که چقدر این موضوع برای من مهم بود و چقدر باعت وحشتم میشد. فقط همین رو بگم که وقتی نقاشی آلوشا توی یکی از مجلههای ترکیه چاپ شد با وحشت به معلمش تلفن زدم و خواهش کردم دیگه هیچوقت نقاشی بچهها رو به هیچ مجلهای نفرسته و از اون دردناکتر وقتی بود که آلوشا توی مسابقات علمی کشور (در ترکیه و به زبان ترکی) مقطع سوم دبستان، مقام اول رو آورد و من اولین چیزی که با ترس پرسیدم این بود که اسم آلوشا توی اینترنت هم منتشر میشه یا نه.
حسابداری
یکی از درسایی که این ترم برداشتم حسابداریه. من تقریبا هیچی از حسابداری نمیدونستم و پوستم کنده شده تا همین جا. مشکل اینجاست که با حسابداری وارد یه دنیای جدید میشین، کلمات معنی متفاوتی دارن، نحوه به کار بردنشون هم متفاوته. باید اول بفهمم کلمه چی میگه، بعد کاربردش رو پیدا کنم و در نهایت درک کنم که هدفش چی هست. اوایل سعی کردم از متنهای فارسی استفاده کنم اما بعد از یکی دو روز به کل منصرف شدم. یعنی اونقدر پیچیده و وحشتناک نوشته شدن که ترجیح دادم همون کتاب حسابداری انگلیسیم رو بخونم، مفهومتره!
از حسابداری لذت میبرم. وقتی شروع به حل تمرین میکنم گذشت زمان رو حس نمیکنم. اولش برام عجیب بود اما بعد فهمیدم بخاطر هماهنگیی هست که با روحیاتم داره. با دقت اعداد رو منظم و مرتب سر جای خودشون میچینم. اگه حساب و کتابام مشکلی پیدا کنن از سر صبر و حوصله دونه دونه بررسیشون میکنم تا به نتیجه مطلوب برسم.
اگه اعتراض حسابدارا بلند نشه که بگن حسابداری هنره، باید بنویسم بعد از سالها برای اولین بار از انجام یه کاری که ربط چتدانی به هنر نداره لذت میبرم.