یکی از درسایی که این ترم برداشتم حسابداریه. من تقریبا هیچی از حسابداری نمیدونستم و پوستم کنده شده تا همین جا. مشکل اینجاست که با حسابداری وارد یه دنیای جدید میشین، کلمات معنی متفاوتی دارن، نحوه به کار بردنشون هم متفاوته. باید اول بفهمم کلمه چی میگه، بعد کاربردش رو پیدا کنم و در نهایت درک کنم که هدفش چی هست. اوایل سعی کردم از متنهای فارسی استفاده کنم اما بعد از یکی دو روز به کل منصرف شدم. یعنی اونقدر پیچیده و وحشتناک نوشته شدن که ترجیح دادم همون کتاب حسابداری انگلیسیم رو بخونم، مفهومتره!
از حسابداری لذت میبرم. وقتی شروع به حل تمرین میکنم گذشت زمان رو حس نمیکنم. اولش برام عجیب بود اما بعد فهمیدم بخاطر هماهنگیی هست که با روحیاتم داره. با دقت اعداد رو منظم و مرتب سر جای خودشون میچینم. اگه حساب و کتابام مشکلی پیدا کنن از سر صبر و حوصله دونه دونه بررسیشون میکنم تا به نتیجه مطلوب برسم.
اگه اعتراض حسابدارا بلند نشه که بگن حسابداری هنره، باید بنویسم بعد از سالها برای اولین بار از انجام یه کاری که ربط چتدانی به هنر نداره لذت میبرم.
چقدر عالی نوشی جان 🙂
حس خوبیه وقتی ادم حس می کنه داره امور رو سر و سامان میده، فکر می کنم اثر درونی مثبتی روی آدم داره. در مورد کلمات تخصصی حق داری، هر رشته ای دنیای خودش رو داره و زمان میبره یاد گرفتنش. خوب کردی کتابهای انگلیسی رو دست گرفتی، هر قدر زودتر یادشون بگیری بهتره. باید قبول کنیم که اخر آخرش … فارسی توی این کارها دیگه به کارمون نمیاد مگر اینکه بخواهیم دوباره برگردیم ایران!
لایکلایک
شیرین جان این جمله مگه اینکه بخواهیم دوباره برگردیم ایران اونقدر از من دوره که دیگه حتی خوابش رو هم نمیبینم. این حسرت بزرگ زندگی من خواهد موند. 😦
لایکلایک
نوشی جان خیلی هم حسرت نخور. می دانم منع چیزی باعث خواستن بیشترش می شوم. اما واقعیت اینست که از دهه هفتاد و هشتادی که به یاد داری ایران ویرانه تر است. هر بار پا می گذارم داخل تهران و کرج – تنها شهرهایی هستند که بعد از مهاجرت می رم – کثیف تر و گندیده تر و کائوتیک تر هستند. زندگی گران و بی حساب و کتاب است. همه چیز بی کیفیت و عمر ادمیزاد و حرمتش بی بها.
اگر بخاطر خانواده ام نباشد هیچوقت دیگر به ایران سفر نمی کنم. فقط باعث غم و اندوه است دیدنش، دیدن این سقوط آزاد.
لایکلایک
اینو از خیلی ها شنیدیم و هر بار، تنم لرزیده. نمیدونم شیرین جان، پس چرا من اینجا ریشه نمیزنم که حداقل این قدر احساس عدم تعادل نداشته باشم؟
لایکلایک
ای جانم … نوشی جان … می تونم تصور کنم اون حس عدم تعلقت رو، اون حس رو متاسفانه همیشه در ایران داشتم. توی خیلی شهرها هم ساکن شدم اما هیچوقت خودم را در خانه نیافتم.
فکر می کنم خیلی بستگی به جایی داره که آدم توشه. می دونم کانادا امکانات خیلی عالی ای برای جوجه های عزیزت داره، ولی اینکه تو حس تعلق بهش نداری رو باور می کنم. فکر کنم خود منهم هیچوقت نتونم در امریکا یا کانادا ساکن باشم. بنظرم بهترین راه اینه که وقتی به امید خدا جوجه ها مستقل شدند، یک سفر بیایی اروپا. ایتالیا بیایی که قدمت روی چشم خودمه. خدا رو چه دیدی؟ … شاید اروپا رو بیشتر پسندیدی 🙂 )))
لایکلایک
منم فکر کنم روحیاتم با اروپایی ها همراه تر باشه. به نظرم مردم امریکای شمالی خیلی سرد و بیروح هستن.
لایکلایک
به به تم جدید هم بسیار عالیه 🙂
من مجبور بودم دو سری واحد حسابداری بگذرونم اونم واسم عذاب علیم بود، به خصوص که کورس اولی استادش انگلیسیش خیلی خوب نبود اما دومی استادش خوب بود تقریبا هم خوندم علاقه مند شدم اما فقط در حد امتحان دادن نه بیشتر 🙂
لایکلایک
برای منم این درس اصلی نیست و باید یکی دو سری حسابداری بگذرونم انگار… پوستم کنده شده. امیدم فقط به اینه که این درس رو دوست دارم 🙂
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر
شما چه رشته اییمیخونید؟
لایکلایک