دوستی از من عکس درخت کاجمون رو خواست. عکس درخت کوچولوی ترکیه رو که باید روی میز میذاشتیمش تا قدش بلند بشه با عکس کاج امسالمون کنار هم گذاشتم.
بایگانی ماهانه: دسامبر 2014
توافق
همه چیز از یه زنبور کوچیک شروع شد. وسط زنگ تفریح امره* زنبور رو له میکنه، آلوشا هم همه کلاس رو بهم میریزه که ای جانی زنبورکش و ناشا هم که دیده بوده چی شده به پشتیبانی داداشش درمیاد و اونقدر شلوغ کرده بودن که از مدرسه به من زنگ زدن بهتره خودمو برسونم اونجا! وقتی رسیدم دیدم معلم که معلومه از واکنش هیجانی بچهها جا خورده، به آرومی براشون توضیح میده عید قربان برای بچههای ترک عید مهمی محسوب میشه و این بچهها حتی خیلی وقتا خودشون دست و پای حیوون رو وقت قربانی شدن میگیرن و قضیه له شدن/کشته شدن/یا حالا به قتل رسیدن یه زنبور هرچند موضوع خوشایندی نیست اما اونقدرا هم مهم نیست که دوستی بچهها بهم بخوره و فکر کنم انتظار داشت توضیحش اونقدر منطقی باشه که موضوع تمام بشه، اما آلوشا و ناشا قانع نشدن و حتی تعریف چندباره داستان ابراهیم نبی و مداخله منم کافی نبود و در نهایت حل نشدن موضوع رو به حساب نفهمی ما گذاشتن و به نظرشون اومد که افتادن توی یه جزیزهای که هیچکس درکشون نمیکنه. آخر سر هم قهر کردن. با معلم و مدرسه و همکلاسیا که نه، با عیدای ترکیه قهر کردن.
یلدا خوب بود، نوروز هم همین طور، ما حتی چهارشنبه سوری رو با پریدن از روی یه شمع کوچولو برگزار میکردیم اما کافی نبود. توی مدرسه و در و همسایه و شهر تک افتاده بودیم و داشتیم راه خودمونو میرفتیم. بچهها خوشحال نبودن و من دنبال یه فصل مشترک بودم.
اون موقع تنها چیزی که به ذهنم رسید یه درخت کوچیک کاج بود. تزئین شده، مرتب و خوش آب و رنگ… از همون دومین نوئلی که پامون به ترکیه رسید درخت کوچیک هم کنار اتاق ما جا خوش کرد. دروغ نگفته باشم توی همون سالا مجبور شدم نصف لیوان شیرکاکائوی پاپانوئل رو سر بکشم و یه گازی هم به بیسکوئیت بزنم که هان ایشون نیمهشب تشریف آوردن و کادو هم پای درخت گذاشتن و چیزکی خوردن و رفتن. بعد با صبوری نشستم منتظر سالایی که بچگی بگذره و همراهش پاپانوئل و فرشته دندون و این جور چیزها رو ببره تا بتونم قصه سیاهرو بودن حاجی فیروز و سالی یه بار اومدن عمو نوروز و خاله پیرزن و ننه سرما رو بگم، بدون اینکه نگران بزرگ شدن بچهها و لو رفتن قصهها باشم.
حالا تقریبا ده سال گذشته. ما هرسال درختمون رو تزئین میکنیم، کادو هم زیرش میذاریم. فکر میکنم معنیش این باشه یه جایی، یه روزی، یه جوری، ما با دنیای جدید به توافق رسیدیم.
سال نوی مسیحی شما هم مبارک باشه! 🙂
*Emre
دنیای باروتزده
دقیقا یه هفته پیش توی اوج مریضی و بدحالی، به بچهها گفتم امروز ناهارشون رو میارم مدرسه. اما هنوز خیلی نگذشته بود که آلوشا تلفن زد و ازم خواست مدرسه نرم و وقتی تعجب کردم و علتش رو پرسیدم گفت: «مگه ایمیل مدرسه رو نخوندی مامان؟ نمیتونی مدرسه بیای. راهها رو بستن.» اونقدر بیحوصله بودم که نمیفهمیدم چی میگه، گفتم: «کی راهو بسته؟» گفت پلیس. جواب دادم: «بهشون میگم دارم غذای بچهمو میبرم مدرسه.» التماس کرد: «مامان چرا متوجه نمیشی؟ بخاطر من، خواهش میکنم، اگه منو دوست داری، اصلا نمیخواد از خونه بیای بیرون، بمون خونه… بخاطر من و ناشا.» گفتم: «میخوام برم دکتر، خوب بوفه مدرسه بازه؟ پول داری؟ میخوای…» و تازه وقتی گفت که اونا حق ندارن از کلاس برن بیرون، یعنی اصلا هیچکس حق نداره از جایی که توشه، اتاق، دفتر یا کتابخونه، غذاخوری، بوفه یا هر جایی که هست خارج بشه تا پلیس اجازه بده تازه فهمیدم اوضاع میتونه جدی باشه.
فکر کنم فرداش بود که اون فاجعه توی مدرسه پاکستان اتفاق افتاد و من یادم افتاد به استرسی که توی صدای پسرم بود و تازه یه هزارم درد اون بچههای پاکستانی رو هم نه دیده بود و نه کشیده بود.
.
.
بعد از تحریر: مسبب وضعیت ویژه شش مدرسه یه شازده پسر سی و یک ساله ایرانی بود به اسم وحیدرضا بردبار که پس از به دست آوردن (دزدی؟ پیدا کردن؟) تلفن همراه یه خانم، به اطلاعات اون شخص دسترسی پیدا میکنه، با اسلحه به قصد سرقت یا هر نیت احتمالی دیگهای به خونهش میره، درگیری درست میکنه، ماشین میدزده و توی خیابون متواری میشه و باعث میشه ما والدین چند ساعت دلواپسی رو همراه با سر و صدای هلیکوپتر و آژیر ماشین پلیس تجربه کنیم.
.
توضیح ضروری: مدارس اینجا در و دیوار و برج و بارو نداره. هر کسی میتونه خیلی راحت وارد مدرسه بشه یا از مدرسه بره بیرون. من هنوز که هنوزه از این وضعیت میترسم، ما توی ایران به دیوارهای بلند، درهای بسته و پردههای ضخیم کشیده عادت کردیم.
مامور تجسس
شروع کردم به غر زدن که: «جشن و سرور تموم شد، من دیگه توی خونهم و هر روز اتاقهاتون رو مرتب میکنم. اگه نمیخواهین تو اتاقتون برم زحمتش رو صبح به صبح خودتون بکشین.» ناشا اعتراض کرد: «هر روز صبح؟ چه خبره مامان، من بعضی روزا خیلی دیرم میشه.» جواب دادم: «خب من که گفتم، اون روزا من تمیزش میکنم. اتاق باید هر روز تمیز بشه، مرتب بشه، هواش عوض بشه.» اما ناشا هنوزم ناراضی بود: «شاید من دلم نخواد کسی بره تو اتاقم، شاید دلم نخواد کسی دست به وسایلم بزنه، اصلا من همین جوری راحتترم، همین جوری شلوغ و کثیف.» و با ناراحتی رو کرد به آلوشا و گفت: «تو یه چیزی بگو.» اما آلوشا برخلاف انتظار نفس عمیقی کشید و گفت: «دستتون درد نکنه مامان، خیلی هم خوب، فقط خسته نمیشین هر روز هر روز اتاق منو تمیز کنین؟» خواستم جواب بدم که ناشا با تغییر گفت: «یعنی میذاری مامان بره وسایلت رو زیر و رو کنه؟» آلوشا لبخند کجکی زد و گفت: «خنگول جون، تنها چیزی که من همیشه از مامان قایم کردم شلوغی اتاقم بوده نه چیز دیگه!»
اما گذشت
امتحانا تموم شدن. اضطرابی که این ترم تجربه کردم وحشتناک بود. اما گذشت… با همه سختیش، همچنان از طرفداران حسابداری محسوب میشم. اصلا به سرم زده برم تغییر رشته بدم.
آهوی خرامان
امروز تولد ناشای من بود. سیزده ساله شد. دخترکی که یه بار توی وبلاگ نوشته بودم امروز دخترم دو قدم راه رفت، حالا داره جلوی من میخرامه.
زندگی رو دوست دارم با همه تلخیهایی که ازش دیدم. زندگی رو دوست دارم و اگه تا آخر عمرم دیگه هیچی بجز بچههام بهم نده، گله نخواهم کرد.
این نقاشی رو هم آقای شهروز کشیدن، توی شهر بازی خانه کودک پارک ساعی، وقتی ناشا حتی یه سالش هم نشده بود. 🙂
ناشا خیلی هم شبیه درنیومده!