دقیقا یه هفته پیش توی اوج مریضی و بدحالی، به بچهها گفتم امروز ناهارشون رو میارم مدرسه. اما هنوز خیلی نگذشته بود که آلوشا تلفن زد و ازم خواست مدرسه نرم و وقتی تعجب کردم و علتش رو پرسیدم گفت: «مگه ایمیل مدرسه رو نخوندی مامان؟ نمیتونی مدرسه بیای. راهها رو بستن.» اونقدر بیحوصله بودم که نمیفهمیدم چی میگه، گفتم: «کی راهو بسته؟» گفت پلیس. جواب دادم: «بهشون میگم دارم غذای بچهمو میبرم مدرسه.» التماس کرد: «مامان چرا متوجه نمیشی؟ بخاطر من، خواهش میکنم، اگه منو دوست داری، اصلا نمیخواد از خونه بیای بیرون، بمون خونه… بخاطر من و ناشا.» گفتم: «میخوام برم دکتر، خوب بوفه مدرسه بازه؟ پول داری؟ میخوای…» و تازه وقتی گفت که اونا حق ندارن از کلاس برن بیرون، یعنی اصلا هیچکس حق نداره از جایی که توشه، اتاق، دفتر یا کتابخونه، غذاخوری، بوفه یا هر جایی که هست خارج بشه تا پلیس اجازه بده تازه فهمیدم اوضاع میتونه جدی باشه.
فکر کنم فرداش بود که اون فاجعه توی مدرسه پاکستان اتفاق افتاد و من یادم افتاد به استرسی که توی صدای پسرم بود و تازه یه هزارم درد اون بچههای پاکستانی رو هم نه دیده بود و نه کشیده بود.
.
.
بعد از تحریر: مسبب وضعیت ویژه شش مدرسه یه شازده پسر سی و یک ساله ایرانی بود به اسم وحیدرضا بردبار که پس از به دست آوردن (دزدی؟ پیدا کردن؟) تلفن همراه یه خانم، به اطلاعات اون شخص دسترسی پیدا میکنه، با اسلحه به قصد سرقت یا هر نیت احتمالی دیگهای به خونهش میره، درگیری درست میکنه، ماشین میدزده و توی خیابون متواری میشه و باعث میشه ما والدین چند ساعت دلواپسی رو همراه با سر و صدای هلیکوپتر و آژیر ماشین پلیس تجربه کنیم.
.
توضیح ضروری: مدارس اینجا در و دیوار و برج و بارو نداره. هر کسی میتونه خیلی راحت وارد مدرسه بشه یا از مدرسه بره بیرون. من هنوز که هنوزه از این وضعیت میترسم، ما توی ایران به دیوارهای بلند، درهای بسته و پردههای ضخیم کشیده عادت کردیم.
هنوز کم نیستند ایرانیانی که خودشان را در بین جمعیت مهاجران دنیا تافته جدا بافته می دانند، حال آنکه زندانهای اروپا دیربازیست که ایرانیان قاچاقچی و دلال های اسلحه را پذیراست. فکر کنم یواش یواش سر و صداها رسانه ای تر می شوند و بلکم کمی باد نخوت فرزندان کوروش بخوابد!
کمی همه یاد بگیرند همه جای دنیا، همه جور آدم پیدا می شود بنظرم بهتر باشد. این وسط می ماند امنیت مردم معمولی که از الزامات اولیه زندگی ست. روزگار بدی شده نوشی جان …
لایکلایک
آره شیرین جان، دنیا بوی باروت و جنگ گرفته و انگار راه فرار هم نداری، هر جا بری باید ترس و ناامنی رو تجربه کنی.
لایکلایک
راستی بلا دور باشه نوشی جان! امیدوارم الان حالت خوب باشه و این ایام جشن و عید بهت خوش بگذره 🙂
لایکلایک
امروز اولین روزی بود که با حداقل درد سپری شد. 🙂 مرسی از مهربونیت
لایکلایک