ناشا امتحان ورودی دبیرستان داشت (بعضی از مدارس اینجا امتحان ورودی دارن) دم در ایستاده بودم تا برگرده که توجهم جلب شد به کاردستی یکی از بچهها که روی دیوار ورودی مدرسه نصب شده بود.
اینجا این کار چندان هم غریب نیست. یعنی دیوار یه جورایی کاشیکاری میشه از چیزایی که بچهها ساختن. دیدن دیوار عجیب نبود، اما اون یه کاشی خاص…
خیلی سخته در کشور دیگری زندگی کردن برای کسی که محل تولدش رو اینقدر دوست داره .
من از این لحاظ واقعا خوش شانسم 🙂 اگر این کاشی را قرار بود من طراحی کنم حتما بجای آن نقشه، عکسی از خانواده ام را می گذاشتم.
لایکلایک
شاید اونم عاشق بوده. امیر و مریم، مینو و آرش، آزاده و مهران، چه میدونم…. علی و منیژه 🙂
لایکلایک
geryam gereft
لایکلایک
باورم نمیشه.می خوام باور کنم اما نمی تونم!این همه سال گذشته؟وقتی من می خوندمت بیست سالم بود یا بیست و یک.همون سال ها که وبلاگ نویس ها سلبریتی بودن.برای من که در سکوت می خواندم،شما زن لاغر اندامی بودی با موهای طلایی پریشون که داره به سمتی می دود و دست بچه هاش رو گرفته و می کشه.نوشی ترس خورده ای که مرتب پشت سرش و نگاه می کرد و یکباره نا پدید شد.فکر کردم حق نداشت ناپدید شه.اصولا هیچ آدمی حق یکهویی ناپدید شدن نداره.
حالا بعد این همه سال دارم می خونم ناشا داره میره دبیرستان؟چقدر گذشته؟کی گذشت؟چرا حالا که پیدا شدی این همه دور به نظر می رسی؟
لایکلایک
نمیدونم میم. من انتخابی نداشتم که دور باشم یا نزدیک بمونم. تبعید شدم.
لایکلایک