شاید این بهای بقای ما بود

ناشا از پارسال ساکسوفون میزنه، اونم تنور* که از نظر من برای دختری با اون استخوون‌بندی ظریف زیادی بود. مخالفت کرده بودم. سال اول من فلوت رو فقط بخاطر سبکیش براش انتخاب کرده بودم و دقیقا دلیل مخالفتم با این یکی هم سنگینی ساز بود که باید توی شرایط بی‌ماشینیمون تا مدرسه میکشیدش و برش‌میگردوند. بعد وقتی یادم افتاد که خودم وقتی سن اون بودم چقدر دلم میخواست گیتار زدن یاد بگیرم و نشد، تسلیم شدم و فکر کردم بعد از یه مدت از سرش می‌افته، اما دو سال تمام ادامه داد و ساز رو توی سرما و گرما کشید و برد و آورد و نت به نت یاد گرفت و خم به ابرو نیاورد. حتی معلم موسیقیش هم تحسینش کرد و گفت که کمتر کسی توی مدرسه دوست داره تنور بزنه، چه برسه به اینکه دختر هم باشه. (اینجا هم هنوز از اون خبرا نیست و علیرغم تمام تلاشی که توی محیط آموزشی میشه، هنوز مرزبندی دخترونه پسرونه بیداد میکنه.)
ناشا ادامه داد، به گروه جز** مدرسه راه پیدا کرد، بعد توی مسابقه استعدادها هم شرکت کرد و به قول خودش با دست و پای لرزون به همراهی دوستش که میخوند و پیانو میزد، ساز زد.

این دختر با چنگ و دندون برای داشتن شرایط بهتر و رسیدن به چیزایی که دوستشون داره میجنگه، تلاش میکنه و به دست میاره. تحسینش میکنم و در عین حال میترسم. توی سرم مدام تکرار میشه که دنیا هیچوقت واسه آدمای مبارز و سختکوش خواب خوش ندیده؛ خصوصا اگه زن باشن. بعد به خودم قوت قلب میدم که شاید اشتباه میکنم، شاید دنیای من کوچیک بوده، شاید من تلخ و ناامید شدم. شاید دخترای این نسل بهتر از دخترای نسل من زندگی کنن…
کسی چه میدونه؟ شاید بعد از این همه جنگیدن و ایستادگی و تلاش، دنیا یه روزی جای بهتری برای همه باشه.

* Tenor saxophone
**Jazz band

4

یک دیدگاه برای ”شاید این بهای بقای ما بود

  1. حتما که موفق می شه، چون جای پیشرفت و نشون دادن خودشو رو داره 🙂
    یه لطیفه ای بود می گفت، پدر و مادرا دوست دارن اولین سازی که بچه هاشون یاد می گیرن پیانو باشه، چون نمی شه گمش کرد، البته که راجع به دختر شما صادق نیست 🙂

    لایک

    • 🙂 / من فلوت رو انتخاب کرده بودم که البته یه بار هم گمش کرد (نوشته بودم توی وبلاگ) اما نه به خاطر اینکه ازش خوشم می اومد. ساز مورد علاقه منم همیشه ساکسوفون بوده و گاهی فکر میکنم این دختر بدجوری داره به دست من نگاه میکنه. 🙂

      لایک

  2. یادت نره که چثدر ..نه..شنیدی و ناراحت شدی و همیشه در دلت گفتی ..کاش نه نمیگفتند .بهر حال اگه انتخاب من باعث شکستم بشه خودم مسئولم.

    لایک

  3. موافق نیستم. مگه یه ادمهایی مثل بیل گیتز زحمت زیاد نکشیدن و دنیا هم به کامشون بوده و هست؟

    لایک

  4. خیلی از خواندن این نوشته خوشحال شدم. یک ریزه هم نمی دونم چرا گریه ام گرفت! حالا یکی نیست به من بگه اصالا به تو چه ولی خوب…خیلی خوب بود. اصلا انگار دختر خودم رفته رو صحته! ازاین ایکون های اشک افشان و گریبان چاک دهندگان!
    (والله دختر مون کجا بود؟ خدا می دونه)

    لایک

    • :))) خیلی بامزه نوشته بودین. به نظرم شاید شما هم یاد تلاشهای خودتون افتادین. شاید یاد این که شما هم دلتون میخواست بعد از اون همه خستگی ببینین که موجودی که دوستش دارین داره از پس کارهاش برمیاد و محکم رو به جلو قدم برمیداره. مهم نیست بچه کی باشه، مهم اون همذات پنداریه که کردین. مرسی و بوس.

      لایک

  5. خوشبختانه دخترتون توی ایران نیست…نمیگم بیرون ایران همه چیز اوکی هست، اما کسی که تلاش میکنه، جواب زحمتشو میگیره…

    لایک

  6. سلام
    نمی دونم چی شد اینجا رو پیدا کردم. یادتون باشه ده سال پیش، کتاب «نوشی و جوجه هایش» …کارهای کشیدن طرح های بچه ها رو افتخار داشتم انجام بدم. حتما دیگه حسابی بزرگ شدن. امیدوارم موفق باشید.

    لایک

    • سلام آقای فولادی، سال نوی شما مبارک. میدونین من چقدر دنبالتون گشتم؟ توی فیس بوک و …. / میخواستم کتاب رو کاملتر چاپ کنم و دلم میخواست که باز هم تصویرگر کتاب شما باشین… نمیدونم چطوری میشه باهاتون تماس گرفت. حتی برای آقای وقفی پور هم پیام گذاشتم شاید بتونم شما رو پیدا کنم که خبری نشد… خوب هستین؟

      لایک

      • مرسي
        اون موقع امكانات ارتباطي مثل الان نبود. اينيلمو وارد مي كنم. خوشحال ميشم بازهم افتخار كار با شما رو داشته باشم.

        لایک

  7. فکر می کنم اخرین باری که وبلاکتون رو چک کردم وقتی بود که بچه ها نبودند… پدر برده بودشون… فک میکنم سال 84 اینا باشه… امشب بعد از کلی وقت اومدم سراغ دنیای وبلاگ ها… اینجا رو سرچ کردم تو گوگل و آورد… همین که دیدم نوشا ساکسیفون می زنه فهمیدم همه چی درست شده…

    البته باید بگم تا مدت ها من اون وبلاگتون رو به امید یه خبر چک می کردم..الان هم هیچان زده ام. خیلی خوابم میاد میام میخوونم ببینم چی گذشته بهت نوشی عزیز…

    ارزوی سال خوبی برای شما و جوجه ها دارم…

    لایک

    • سلام امینه خانم، گذشت اما سخت… گذشت و حالا من با خستگی اما امیدوارانه به فردا نظر دارم. 🙂 سال نو مبارک

      لایک

        • مرسی بخاطر مهربونیتون. اما من به داشتن دوستای خوبی مثل شما افتخار میکنم، نه به خودم. به گمانم کاری که من کردم و جوری که زندگی کردم، بخشی از روال عادی زندگی من بوده، چاره دیگه ای نداشتم. 🙂 کار خاصی نبوده….

          لایک

          • نه واقعا می دونی آدم وقتی از بیرون یه قضیه ای رو نگاه می کنه خیلی فرق می کنه با کسی که واقعا داره توی اون قضیه زندگی می کنه… شاید حرف هر دومون درست باشه. بهر حال به نظرم باید به خودت هم افتخار کنی چون آدم باارزشی هستید…
            خوشحال می شم به منم سر بزنید :ایکس

            لایک

          • :)) حتما امینه جان بهتون سر میزنم. از اینجا نمیشه دید از تنظیمات داخل وبلاگ نگاه میکنم ببینم آدرس وبلاگ گذاشتین یا نه. مرسی بخاطر مهربونیتون / دیدم «وقتی زمان میپوسد» 🙂

            لایک

  8. نوشی خانوم مهربان
    چند وقته حسی که از نوشته هات منتقل می شه با گذشته فرق کرده. یعنی یک جور امید و شادی ای درش هست که خودت می دونی چقدر ارزشمنده. خواستم آرزو کنم که در سال جدید شمسی این روند ادامه داشته باشه. تغییرات ریز و نامحسوس هستند اما روی هم جمع می شوند و دریای امید می شوند. عیدت مبارک مامان مهربون

    لایک

    • خدا کنه این جور باشه… این جور بمونه نوشین جان. منم عیدتون رو تبریک میگم و امیدوارم همیشه همه چیز همون جوری که دوست دارین جلو بره.

      لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.