تازه اومده بودیم کانادا که یه روز ناشا اومد خونه و با هیجان گفت توی مدرسه با یه بچه ایرانی آشنا شده به اسم روسپی، گفتم: «نه مامان جان اشتباه میکنی. ما اصلا از این اسما تو فارسی نداریم.» اما با اطمینان تمام گفت اون بهتر از من میدونه چون اونه که با روسپی دوسته! فقط وقتی که بهش گفتم این کلمه معنی خوبی نمیده با دلخوری شونههاشو بالا انداخت و گفت: «شایدم اسمش روسپا بوده.» ولی دیگه هر چی زور زدم به وسپا یا روستا رضایت بده نشد که نشد.
البته موضوع وقتی جالبتر شد که فهمیدم روسپا که بعد از یکی دو روز دوباره به روسپی – که لابد توی دهن ناشا راحتتر میچرخید – تبدیل شده بود، پسره! و مدام میپرسیدم: «مطمئنی مامان باباش ایرانین؟» دخترم هم که دیگه از سئوال و جوابای من حوصلهش سر رفته بود به نفس عمیق میکشید و با بیحوصلگی میگفت اونا همهشون ایرانین.
بلاخره بعد از یکی دو هفته یه بار که من دم در مدرسه منتظر ایستاده بودم شانس آشنایی با این بچه رو پیدا کردم اما قبل از اینکه دخترم بخواد اونو بهم معرفی کنه، سرم رو تا جای ممکن پایین آوردم و با دقت به صورتش نگاه کردم و پرسیدم: «عزیزم اسم شما چیه؟» بچه معصومانه نگاهم کرد و با لحن کشداری گفت: «روزبـــــه!»
بایگانی ماهانه: مِی 2015
فحشخور شیرین
اگه بلند نمیخندیدم بعدش اون همه حکایت درست نمیشد. اما مگه میشد نخندید؟ ترکیه بودیم و داشتیم خرید میکردیم که چشمم افتاد به اسم شیرینیهای قنادی و خوندم: روانی*! وقتی متوجه نگاه متعجب بچهها شدم دنبال دمدستترین معنی ممکن گشتم و براشون توضیح دادم واسه این خندیدم که روانی تو فارسی میشه خل، دیوونه… بعد از ترس اینکه مبادا به فرهگ لغاتشون! فحش جدید اضافه کرده باشم ادامه دادم البته کلمه بدی نیست مثلا ما دکتر روانپزشک یا روانکاو داریم، کلمات روح و روان داریم، کلمه روانشاد برای کسی که فوت شده استفاده میشه، یا حتی روانپاک ممکنه به نظر حرف بدی بیاد اما یعنی کسی که روحش پاک و بدون گناهه و اینا هیچکدومشون حرف زشتی نیستن…
و این همه حرف زدم و زدم و زدم، فکر میکنین نتیجهش چی شد؟ بچهها تا مدتها وقت دعوا همدیگه رو خیلی شیک و تمیز روانپاک و روانشاد صدا میزدن!
.
* Revani Tatlısı
توی ترکیه خیلی وقتا e فتحه خونده میشه. به همون دلیل من Revani رو روانی خوندم.
.
پینوشت: بچهها اون موقع پنج و هفت ساله بودن.
.
.
اینا رو تو سرخوشی اینجا مینویسم اما یادم که بهش می افته تنم میلرزه. گربه رو دیدین بچهش رو هی به نیش میکشه از این طرف به اون طرف میبره؟… من همون حال بودم.
====
نمیدونم باید این متن رو بذارم بمونه یا نه، چون قبلا نوشته بودمش انگار… حافظه نمونده که!
عشق است بر آسمان پریدن
اگه اشتباه نکرده باشم نه من، و نه برادر و خواهرم، هیچکدوممون نه پیشاهنگ بودیم و نه عضو فرشتگان. اجازه هم نداشتیم اردویی بیشتر از اردوی یه روزه بریم. اگه میخواستیم بریم خونه کسی باید هزار و یک سئوال جواب میدادیم تا خیال مامان راحت بشه که دوستمون از خانواده محترمیه. شب بیرون خونه خوابیدن که از محالات بود. با التماس شاید میشد گاهی خونه دایی یا مامان بزرگ موند اما هیچ دوستی رو به یاد نمیارم که اجازه داده باشن شب خونهش بمونم.
خیلی نامحسوس و یواش یواش آماده پریدن شدیم. شاید اگه من اونقدر دست و پا نمیزدم آرومتر هم میگذشت اما تا جایی که یادمه من برای مستقل بودن خیلی مبارزه میکردم و البته خوشایند خانوادهم هم نبود و در نتیجه به منم گاهی سخت میگذشت اما حداقل نتیجهش این بود که محکم بار اومدم.
.
سی و یکسال از سیزده سالگی من گذشته و حالا امشب دختر سیزده ساله کلاس هشتمی من، برای اولین بار خونه نیست. دروغ نگفته باشم سخت دلتنگشم. با گروه موسیقی مدرسه به یه اردوی سه روزه رفتن. شب زنگ زد، ته صداش شاد بود. سعی کردم خودمو آروم و بیخیال نشون بدم اما آخرش طاقت نیاوردم: «موبایلت روشن باشه مادر، همیشه دم دستت باشه.»
هنوز چهار سال دبیرستان ناشا باقی مونده اما انگار منم دارم یواش یواش دخترمو برای پر کشیدن آماده میکنم. تا چند سال دیگه فقط من میمونم و عروسکای زهرا* که قابشون کردم و زدمشون به دیوار و همه خاطرههای بچگی بچهها که هنوز که هنوزه فکرش لبخند به لب من میاره و تعریف کردنش برای دیگران صدای خندهشون رو بلند میکنه.
.
غمگین نیستم. فقط دلتنگم.
*زهرا فخرایی